Get Mystery Box with random crypto!

رمان های آنلاین

لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین ر
لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین
آدرس کانال: @roman_online_667097
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.76K
توضیحات از کانال

🦋
پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل
(حداقل ١٠ پارت) 😍
ارتباط با ادمیـن:
@miiiiisss_pm
https://instagram.com/miiiiss_parvane
⛔ کپی و فوروارد فقط با ذکر منبع ( لینک کانال ) ⛔

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 10

2022-06-17 06:49:44
و زندگی با تمام دردهایش،
هنوز هم زیباست...
هنوز هم خورشید، لبخند می‌زند، زمین می‌رویانَد و درختانِ لبخند، شکوفه می‌زنند...
هنوز هم نوزادان، متولد می‌شوند و امید، هر صبح در زیر پوست سرد زمین،
به جریان می‌افتد...
که امید، زیباست، عشق، زیباست،
طلوع، زیباست، شکفتن، زیباست،....
و زندگی...
آه، زندگی با تمام دردهایش، هنوز هم زیباست...



سلام صبح بخیر


@roman_online_667097
16 views03:49
باز کردن / نظر دهید
2022-06-16 20:30:19 [ ]

‌‏≣ چشم سوّم چیست؟ ‌‏❂ علائم باز شدن چشم سوّم ❂ ارتباط با کائنات

https://t.me/joinchat/AAAAAEWntOKOcFA3qITbEg


چگونه ذهنیت ☆ثروتمند☆ داشته باشیم؟!
‌‏ᯥ‏@JadouyeFekrM

طرزِ + فڪرتو + عوض ڪن!
‌‏ᯥ‏@MossbatAndishann

آموزش مدیتیشن
‌‏ᯥ‏@boron_fekani1

نا امیدی 《ممنوع》 !
‌‏ᯥ‏@OMidBeZendgiii

آیا "روح" پس از مرگ * از بین میرود؟
‌‏ᯥ‏@PasAz_Marg

غزل ؛ غزل ؛ غزل ؛ غزل ؛ غزل
‌‏ᯥ‏@shabhaye_niloofari

«از محیط زندگی خود چه میدانیم؟»
‌‏ᯥ‏@GEOTODAY

آهنگ خوب میخوای بیا اینجا
‌‏ᯥ‏@yousimusic

قدرت درون توست ☆لوییز هی☆
‌‏ᯥ‏@Louise_Haychanel

مولانا و باغ سبز عشق
‌‏ᯥ‏@baghesabzeshgh

خدا با 《من》است!!
‌‏ᯥ‏@kh0daShEnaSi

بهترین کانال سابلیمینال
‌‏ᯥ‏@SUB_JADOEI

دکتر جو دیسپنزا * قدرت ذهن *
‌‏ᯥ‏@joe_diispenza

معجزه شکرگزاری وپاکسازی
‌‏ᯥ‏@Rohshokrgozare

اناالحق
‌‏ᯥ‏@Analhaghhoo

اسرار کنترل ذهن
‌‏ᯥ‏@asrarkontoroLzehn

مولانا؛ مولانا؛ مولانا؛ مولانا
‌‏ᯥ‏@MouLanayjan

آگاهي، بيداري، عشق
‌‏ᯥ‏@vasledoost

سعدی ؛ خداوند عشق و سخن!
‌‏ᯥ‏@Sadii_jaan

تنهایی ؛ تنهایی ؛ تنهایی
‌‏ᯥ‏@Tannhaaiii

جذب همسر ایده آل
‌‏ᯥ‏@chgonjazabbashem

سفر به معبدِ درون....
‌‏ᯥ‏@MasomehAbedini

همه چیز در دنیای من خوب است
‌‏ᯥ‏@degarandishiii

رمان های ممنوعه، صوتی، چاپی، کمیاب
‌‏ᯥ‏@roman_online_667097

گلهای بهاری
‌‏ᯥ‏@karhicx

کلام صوفی ، کلام انسان کامل
‌‏ᯥ‏@eshghnirooyebidariii

[ متن های طلایی و ناب انگلیسی ]
‌‏ᯥ‏@overbio

خودشناسی خداشناسی افکارمثبت آرامش درون
‌‏ᯥ‏@pluosafkar

سرزمین •• موسیقی ••
‌‏ᯥ‏@musiicLand_ir

کلیپهای زیبای طبیعت، گیف، استیکر، موزیک
‌‏ᯥ‏‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@stiiiiicker

رمز اعتماد بنفس
‌‏ᯥ‏@ramzkodbavre

حالتو خوووب کن !
‌‏ᯥ‏@Zenndegiiii

دنیای کتاب صوتی وpdf
‌‏ᯥ‏@Doneaekatad2

خداچیست؟کیست؟کجاست؟؟
‌‏ᯥ‏@moraghdh2

انرژی مثبت
‌‏ᯥ‏@EneRZhik_MosBATT

عاشقان ِ《کتاب》
‌‏ᯥ‏@B00kLifeMe

••• انگلیسی رو قورت بده •••
‌‏ᯥ‏@ArazEnglishAcademy

متن هایی که بشدّت آرومت میکنه !
‌‏ᯥ‏@zendegi_ziibaaaast

آموزش ترکی استانبولی
‌‏ᯥ‏@turkce_ogretmenimiz

زنهای "شاااد" و قدرتمند !
‌‏ᯥ‏@zanan_khoshbakhti

بیداری معنوی ♡ فرکانس درمانی♡
‌‏ᯥ‏@payamibarayesolh

جملاتی که فهم و شعور را بالا میبرد♧
‌‏ᯥ‏@ashar_nab53

مردان جذب این زنان می شوند (مشاور)
‌‏ᯥ‏@moshavereh_shoma

عالم معنا
‌‏ᯥ‏@motaeeal

موزیک وررشی، بدنسازی و تغذیه ورزشی
‌‏ᯥ‏@itarbiatbadani

آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
‌‏ᯥ‏@ECONVIEWS

••• ‏راه موفقیت •••
‌‏ᯥ‏@movafaghiat_jahanii

‎‌‌‌‌‌‎─═༅ ‎‌‌‌‌‌‎═༅ ༅═ ༅═─
@tab_golbarg
55 views17:30
باز کردن / نظر دهید
2022-06-16 20:01:02
ما به شب های تار دل بستیم...


@roman_online_667097
78 views17:01
باز کردن / نظر دهید
2022-06-16 14:43:18
به نظر شما،نارون با دیدنِ مشروب خوردنِ چه کسی متعجب شده بود؟!!!
Anonymous Poll
9%
نواب
18%
بختیار حاجی زاده
68%
محراب
5%
شخصیت جدید رمان
22 voters105 views11:43
باز کردن / نظر دهید
2022-06-16 14:37:26 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 69

باهات تماس بگيرم و اين كنجكاوى چند وقته رو رفع كنم...اخه با حيايى تا
كجا؟ انصافه ما تو خمارى بمونيم؟
صداى خنده دنيا اكو شد و بعد از آن انگار چيزى يادش آمده باشد، فورا گفت:
-نارون قربونت برم مشكلى كه ندارى؟ اذيت نيستى اونجا؟
خسته كيفش را روى دوش انداخت و نفس عميقى كشيد. آخر چگونه به او
مى گفت از روزمرگى ها كه هيچ؛ از اين احساس يكهو بى خبر تراوش شده،
كلافه است.
-نه دنيا همه چى خوبه...تو خوب باش فقط و به هيچى فكر نكن با اون بچه
ى با حيات...
با صداى بوق گوشى را كمى از خودش دور كرد...
دنيا فردا
باهات تماس مى گيرم مامانم پشتِ خطه.
تماس را با دنيا قطع كرد و خواست پاسخ مهناز خانم را بدهد كه مهناز خانم
هم فورا تماس را قطع كرد و بلافاصله براى نارون پيامك فرستاد.
-"خسته نباشى دخترم، اومدى نون هم بگير"
نارون ابرويى بالا انداخت و بعد از خداحافظى از كيلينك خارج شد و پشت
رول نشست و همانگونه زير لب " چشمى كشدار زمزمه كرد.
با مهناز خانم تماس گرفت و گفت كه ديرتر به خانه مى آيد.
بعد از يك ماه اين حق را به ماشينش مى داد كه تايمى را براى كارواشش
صرف كند و يك چكاب كلى از دم و دستگاه هاى داخل و خارج آن؛ خيالش
را از هر جهت راحت كند.
ماشين را به آرامى مى راند. اصلا دلش نمى خواست اين تميزى و شفافى
ماشين را حتى با غبار كوچيكى از بين ببرد؛ يا بهتر بود اعتراف كند حوصله
ى كارواش آن هم دو بار در يك ماه را نداشت.
وارد كوچه شد كه نواب را سوار بر دويست و شيش صندوق دارى ديد.
يكتاى ابروانش را بالا انداخت و مشكوكانه به ماشين خيره شد.
سرش را كج كرد و به رفتن ماشين چشم دوخت.
دنده را عوض كرد و دنبال آن دويست و شيش مرموز راه افتاد.
بايد اعتراف مى كرد نه تنها ديگر به نواب اعتماد نداشت، بلكه از او مى ترسيد.
نواب بد طورى رابطشان را مچاله كرده بود.
از مهناز خانم نمى توانست زياد انتظار و مديريت داشته باشد وقتى پاى تك
پسر و فرزندش در ميان بود، كنترل نواب از جانب او كمى سخت ميشد.
كم كم ماشين به سمت يكى از مناطقى كه تمام و كمال خانه ها ویلایی
بودند، وارد شد.
مشكوك سر خيابان ايستاد تا زياد جلب توجه نكند، هر چند تاريكى هوا
خودش كم و بيش اين شانس مخفى بازى را برايش بالا برده بود.
كمى بعد نواب به همراه سه پسر ديگر از ماشين خارج شدند و وارد يكى از
خانه هايى كه درخت هاى سر به فلك كشيده داشت، شدند.
دستانش از بس فرمان ماشين را مى فشرد رو به سفيدى مى زد. با حرص
لبانش را روى هم فشرد و با خشم محكم رو فرمان ماشين كوبيد.
-چرا تو عاقل نميشى نواب؛چـرااا!
حرصى نفسش را بيرون فرستاد. نواب دوباره زير قولش زده بود.
به سرعت شماره مهناز خانم را گرفت اما وقتى بوق ها يكى پس از ديگرى
مى گذشتند و صدايى از آنطرف خط از مهناز خانم نيامد؛ فهميد كه خودش
بايد دست به كار شود و از كارهاى ديوانه كننده ى نواب سر در بياورد.
در يك حركت از ماشين پياده شد و به سمت آن خانه باغى مشكوك به راه
افتاد.
دستش را روى زنگ فشرد كه با تقى باز شد.
ابرويى بالا انداخت و با هزار و يك زور در آهنين سنگين را به جلو راند و وارد
خانه باغى شد.
از سكوت و خلوتى باغ اصلا حس خوبى نداشت. با اخم و تخم مسير سنگفرشى
تاريك و ترسناك را رو به جلو طى كرد تا بالاخره وارد در اصلى شد.
نفس عميقي كشيد و با دستانى لرزان دستش را نزديك دستگيره در كرد كه
در خودش به سرعت؛ قبل از آنكه دست نارون به او بخورد باز شد و چهره
پسركى خندان جلوى نارون نقش بست.
اين وسط افرادى كه حالت طبيعى خود را حفظ كرده بودند با ديدن نارونى
كه با مانتو و شلوار و مقنعه در حال چشم چرخاندن بود، حيرت زده ميشدند
و در گوش هم پچ پچ مى كردند.
صدايى كنار گوشش او را از جست و جويش بيرون كشيد.
-مشكلى پيش اومده خانم؟
بدون آنكه به آن صدا بهايى بدهد، با همان ژست به چشم چرخاندنش ادامه
داد. كه اينبار شخص پشت سرش دستش را روى شانه ى ناروَن گذاشت.
-خانم با شمام.
نارون با خشم غير قابل وصفش به سرعت به عقب چرخيد و انگشت اشاره
اش را جلوى مرد مقابلش گرفت و غريد.
-دفعه اول و آخرت باشه دست به من ميزنى فهميدى مردكِ يـ...
با ديدن صحنه رو به رويش حرف در دهانش ماسيد و چهره اش رنگ باخت.
با دهانى نيمه باز به فردى كه سرخوشانه پيك بالا مى برد و قهقه مى زد؛
چشم دوخت.
كم مانده بود از تعجب پس بيوفتد. حتى يك دهمِ درصد هم درك صحنه
مقابلش غير ممكن بود.
فرد نيم چرخى سرخوشانه زد و كامل رو به نارون چرخيد كه او هم متقابلن
نگاه مست شده اش را به نارون حيرت زده دوخت.
پيك تا نيمه بالا آمده اش را با ترس و تعجب پايين آورد و نگاهش را دزديد.
هيچ راه فرارى نداشت. در مخمصه اى تنگ گير افتاده بود.....




@roman_online_667097
99 viewsedited  11:37
باز کردن / نظر دهید
2022-06-16 14:36:52 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 68

چهارشانه او بدون گرمى گوشت و چربى
اضافى خودش به تنهايى مايه فخر بود. ابرويى بالا انداخت.
-ولى من اينطور فكر نمى كنم.
لبخند محو حاجى با آن ته ريش هاى تازه در آمده چيزى را در دلش تكان
داد.
-من برم شركت. ممنون بابت ناهار. خدا نگه دار.
-خداحافظ شما.
نگاهش را از پشت به بختيار دوخت كه يك لحظه سر جا ايستاد و به سمت
نارون برگشت.
-راستى فردا من نميام. فعلا.
نارون لبش را گزيد و به قدم هاى بلند او خيره شد. حاجى هم فهميده بود
به خاطر او هر روز خدا را راس ساعت در رستوران حضور پيدا مى كرد و به
هر نحوى قصد ديدن او را داشت. لبش را بيشتر گزيد و جيغ خفه اى را در
ته گلويش بيرون فرستاد.
ديگر واقعا طاقتش طاق شده بود و هر چه فحش كوچيك و بزرگ بلد بود را
نثار دنيا كرد. اخر او را چه به مديريت آن كيلينك...اويى كه ماهى شايد پنج
مشاوره بيشتر نميداد حال بايد پنج برابر آن از وقت و اعصابش مايه مى
گذاشت.
بدون شك اين شغل او را پير مى كرد.
روى صندلى چرمى و چرخدارش نشسته بود و با دست چپ سعى داشت كه
صندلى را نيم دايره اى بچرخاند و همانگونه كه به ميز خيره بود؛ روى چرخش
هايش تسلط داشته باشد.
از خودش و رفتار هاى غير قابل كنترل اش حرصش گرفته بود. هيچوقت فكر
نمى كرد بخواهد دل كسى را بدست آورد او هم كسى كه هر وقت بهش فكر
مى كرد صداى بوم بوم قلبش بلند ميشد.
خودش هم نمى دانست حسش دقيقا به آن مرد مرموز چيست. اما حواسش
بود كه آن مردى كه كم كم تمام ذهنش را احاطه كرده است خيلي ماهرانه
او را تحت سلطه دارد.
از سفته ايى كه به نام نواب است و هنوز در دست حاجى چرخ مى خورد تا
ساختمانى كه بيش از پنچاه درصد سندش را به نام او كرده است.
و حالا ...خيلي ماهرانه بدون هيچ حركت اضافه اى داشت قلب نارون را هم به
نام خودش مى كرد؛ بدون هيچ حركتى.
تقه اى به در خورد و متقابل آن در باز شد. سايه بلند و هيبت مردانه اى ته
دلش را فرو ريخت. هنوز فرد وارد نشده؛ حس مى كرد بوى عطر كريد تمام
اتاق را پر كرده است . با اشتياقى كه ضربان قلبش را بالا برده بود به در چشم
دوخت كه مردى قد بلند و نسبتا جا افتاده وارد شد.
از حرص خودش لبخندى زد و از جا بلند شد. اين همه بى مبالاتى و هيجان
را پاى چه مى گذاشت.
او كه روى همه تسلط داشت و خودش را نمى باخت چگونه اين هوش رفته
را پس مى گرفت.
هميشه همينطور بود، براى درد بقيه هزار و يك راه حل پيدا مى كرد اما به
خودش كه مى رسيد انگار درد بى درمون نصيبش شده است. قفل ميشد و
تسليم.
رو به آقاى كامرانى لبخندى زد.
-خب آقاى كامرانى..اين يك ماه رو چطور پيش رفتين؟ تغييرى احساس مى
كنين يا نه؟
آقاى كامرانى لبخندى زد و چشمان ريز سبز رنگش را چند بار پشت سر هم
باز و بسته كرد.
-بله خانم بارانى...به مرحمت شما، واقعن اين كنترل خشم جواب داد...الان
چند هفته است تو خونه دعوا نداشتيم...دارم فكر مى كنم چرا من زودتر
نيومدم مشاوره.
نارون كپ كرده بود. انگار صداى مخملى بختيار به جاى آقاى كامرانى در اتاق
اكو مى شد. نمى فهميد چش شده است. اخمى كرد و كمى سرش را تكان
داد كه باعث شد آقاى كامرانى با تعجب او را نگاه كند.
نارون كه موقيعت را ناجور حس كرد، لبخندى مضطرب زد و از خدا خواست
كه اين چهل و پنج دقيقه را به خوبى و خوشى طى كند.
-درسته افراد خيلي كمى هستن مثل شما كه براى همچين اختلالات عامه
اى پيش روانشناس بيان...
صداى شوخش را ادامه جمله اش كرد...
ديدين كه درد هم نداشت.
حرفش را تاييد كرد.
-خانمم شك كرده... از يه طرف خوشحاله از يه طرف متعجبه كه چطور من
اينقدر آروم و خونسرد شدم، نميدونه راهكار هاى شما جواب داده.
نارون خوشحال پشت سر هم سر تكان داد.
-خب كدوم راه حل كنترل خشم به نظرتون بيشتر جواب داد.
اقاى كامرانى بيشتر در كاناپه لم داد.
-شمارش از يک تا ده و بعدش نمره.
نارون دو دستش را تشويق گونه آرام بهم كوبيد و خوشحال گفت:
-احسنت..كارتون عاليه..اين روش ها يك طرفِ قضيه است اينكه شما بتونين
كنترل كنين و بهش عمل كنين طرف ديگه قضيه....


جلسه را باخوشحالى و رضايت به اتمام رساند.
حس خوبِ موفقيت از رضايت مراجعه كننده اش تا زير پوستش دويده بود و
كمى توانست از ذهن آشفته اش دور شود.
همانگونه كه وسايلش را جمع مى كرد. شماره دنيا را گرفت.
-الو..جانم نارون؟
-عليك سلام دنيا خانم.احوال شريف، نى نى چطوره؟
صداى بشاش دنيا از آن طرف خط اِكو شد.
-هممون تاالان خداروشكر خوبيم، واييي نارون فردا ميرم سونو...اين چند
وقت هر باركه مى رفتم ميگفتن مشخص نيست، دستش جلوشه...بچه به اين
باحيايى ديده بودى؟
نارون تماس را از اسپيكر خارج كرد.
اى جانم هميشه خوش خبر باشى عزيز دلم...پس من بايد دوباره فرداهم



@roman_online_667097
83 viewsedited  11:36
باز کردن / نظر دهید
2022-06-16 14:36:33 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 67

شير دوش حمام را باز كرد و لباس هايش را يكى پس ا ز ديگرى از تن در
آورد كه صداى زنگ موبايلش او را از مرز بين حمام و اتاق بيرون كشيد و با
فكر اينكه شايد حاج بابا و يا طاهره خانم باشد به سمت موبايل پرواز كرد.
با ديدن پيام و تك زنگى از محسن كلافه پوفى كشيد و پيام را باز كرد.
"فردا شب خونه ميلاد طارمى مهمونى افتاديم؛ خواستى بيا..همون جاى
هميشگى"
با حرص و دهن كجى موبايل را روى ميز پرت كرد و همانگونه كه به سمت
حمام مى رفت زير لب غرغر را شروع كرد.
-محسن رجيم...هى من مى خوام نيام تو اين خط هى تو خط رو بنداز
جلو...شيطانى تو محسن.






نارون روسرى ساتنش را مرتب كرد و غذاهاى خانگى دستپخت خودش را
روى صندلى عقب ماشين جاى داد.
پشت رول نشست و شماره آقا رحمان را گرفت.
-جانم خانم؟
ماشين را استارت كرد.
-جانت سلامت ...اومده؟
-بله خانم...مثل هر روز؛ رفتن تو دفتر؛ چايى هم بردم واسشون.
نارون لبخند زد و تماس را قطع كرد. با خوشحالى لبش را گزيد و به سمت
رستوران آرزو هايش كه حال با وجود حاجى رنگين تر شده بود پا روى پدال
فشرد.
حس خوب برنامه روتين حاجى؛ يعنى حضورش دقيقا سر ظهر، آن هم بى
درد سر و سر و صدا؛ خودش مايه فخر و شورش احساسات بود.
حال چه عيب داشت اگر دست به دست اين شورش ؛ آن حاجى خوشتيپ و
پولدار را براى هميشه در كنار خودش داشته باشد. چه چيزى شيرين تر از
آن كمالِ در وجود آن مرد. آن صورت هميشه شيش تيغه و جذاب و آن بوى
لعنتى كِريد كه تا ابد در ذهنش ثبت شده بود.
كمى دلبرى براى امتحان شانسش لازم بود ديگر.
ماشين را گوشه اى پارك كرد و با قابلمه كوچك تفلون راهىِ رستورانكش
شد. صداى تق تق پاشنه هاى بلند كفشش بر روى سراميك هاى تميز و
براق، انعكاس پر توجه اى به راه انداخته بود.
سلام كوتاهى به اقا رحمان كرد و بى توجه به نگاه معنا دار او راهش را سمت
دفترى كه بختيارِ حاجى نام در آن حضور داشت كج كرد. نفسى عميق كشيد
و با زدن تقه اى وارد شد.
مثل هميشه در نگاه اول در حال چرت زدن بود اما با سر و صداى حضور
نارون پلك باز كرد و منتظر به او چشم دوخت. نارون با سلامى كوتاه روى
صندلى جلوى ميز جا گرفت.
-عليك سلام ...امروز نيم ساعت دير كردى.
دست نارون كه موبايل را به دست گرفته بود، خشك شد. پس اين آمار گرفتن
ها و انتظار هاى گاه و بيگاه دو طرفه بود. لبخند محوى زد و با نفس عميقى
كه بوى عطر به جا مانده او را تا انتهايى ترين سلول هاى بويايى اش مى
فرستاد رو به او كرد.
-امروز خودم ناهار پختم.
-چرا؟
"چرايش" سوالى بود اما چهره اش نشانى از سوال نداشت. انگار پاسخ را مى
دانست اما مى خواست از زبان نارون بار ديگر بشنود.
نارون شانه اى بالا انداخت و بيخيال گفت:
-دليل خاصى نداشت.
خم شد و پلو را درون بشقاب ريخت و همانگونه گفت:
-پس كى مى تونم برم ساختمون رو ببينم؟
همانگونه كه موشكافانه نارون را رصد مى كرد پاسخ داد:
-به زودى...تغيير كردى.
نارون تك خنده اى به سر داد و بشقاب را جلوى او گذاشت.
و همانگونه كه از فاصله نزديك به او خيره شده بود، با ناز آرام گفت:
-زشت شدم؟
نگاه حاجى از چشمان نارون به روى ابروان تازه رنگ خورده اش در گردش
بود.
-بهت مياد.
عقب گرد كرد و روى جايش نشست.
-پس اين يعنى زشت نشدم.
نيم نگاهى به چهره خسته او انداخت.
-شما هم تغيير كردين.
نگاه نارون روى ته ريش تازه در آمده حاجى نشست و به جذابيت دو برابر
شده ى او حسادت ورزيد.
- شـ..ما..
حرفش را قطع كرد. نمى توانست به خودش جرات بدهد و اين سوال را
بپرسيد. اما انگار دير شده بود. قاشق بالا رفته بختيار پايين آمد و منتظر به
او خيره شد.
-بپرس.
لبخند مصنوعى روى لب نشاند.
-هيچى ولش كن.
نگاه خيره و جدى بختيار را كه ديد، نفسش را با استرس بيرون فرستاد و با
هيجان پرسيد.
-خب مى خواستم بپرسم...شما كسـ..يعنى كسى تو زندگيتون هست.
بختيار سرش را پايين انداخت و همانگونه كه قاشق پر از پلو را بالا مى برد
نه محكم و پر پيمان را نثار نارون كرد. و عجيب كه آن
يك نـه به دل نارون نشست و با اشتها لقمه هاى

غذايش را يكى پس از ديگرى به دهان
فرستاد.
-دست شما درد نكنه. خوشمزه بود.
نارون خوشحال از رضايت او لبخندى زد و همانگونه كه ظرف ها و قابلمه را
جمع مى كرد گفت:
-نوش جان.
همه را درون ساك پارچه اى گذاشت و از جايش بلند شد كه همزمان با او،
بختيار هم از جا بلند شد و همانگونه كه كتش را از پشت صندلى بلند مى
كرد گفت:
-فكر مى كنم اين روزها چند كيلو اضاف كردم.
نارون با دقت او را بر انداز كرد. هيكل


@roman_online_667097
65 views11:36
باز کردن / نظر دهید
2022-06-16 14:36:19 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 66

-يعنى چى؟
محسن يه بطرى نوشابه را از مايعى سفيد رنگ پر كرد.
-يعنى اينكه شرح حالِ شما بين همه بچه ها چرخيده.
با به ياد آوردن يلدا، اخمى روى چهره اش نشاند. حتم داشت كه يلدا آن
ماجراى احمقانه را به گوش عالم و آدم رسانده است. بازم جاى شكر داشت
كه به غير از مدت كوتاهى يلدا را وارد زندگى اش نكرده بود و گرنه ايمان
داشت رسواى عالم و آدم مى شد.
-پيك بيار همينجا مى خورم.
با آنكه سرش گيج مى رفت و بدنش را سنگين تر از هر وقت ديگرى حس
مى كرد اما به زور خودش را توى ماشين انداخت و بى توجه به پلك هايى
كه بيش از بيش سنگين شده بود، يك لحظه فقط يك لحظه چشمانش را
روى هم فشرد كه نفهميد كى خوابش برد و به دنياى بى خبرى پا نهاد.

سلول تاريك بود و بوى نمِ ديوار تا مغز و استخوان او را به يخ بندان تبديل
كرده بود. فك پايينش بى اراده مى لرزيد. نه از سرما بلكه از هيجان و
ترس..ترس از آبرو ترس از خودش، آدما؛ اصلا ترس معنايى نداشت، ترس بود
ديگر...مى افتد به جانِ آدم و عينِ هو يك برق دو فاز تمام هيكل را به لرزه
مى انداخت.
سرش را به ديوار سرد تكيه داد و بى توجه به قطره اشكى كه گوشه چشمش
جا خشك كرده بود به در آهنين رنگ و رو رفته چشم دوخت.
آن قدر به آن در لعنتى چشم دوخت كه با صداى تقى از جلوى چشمش كنار
رفت و هيكل كوتاه و لاغر اندامِ پسرى در لباس سربازى نمايان شد.
دهان پسرك باز شد كه حرفى بزند اما او زود تر از او لب گشود.
-آزادم؟
-آره آزادى.
چشمانش گرد شده بود. به ديوار تكيه زد و در حالى كه با غم به پسرك سرباز
خيره شده بود با ترس زمزمه كرد.
-كى؟
سرباز شانه اى بالا انداخت.
-ميگن حاجى.
خشت به خشتِ سلول روى سرش آوار شد. ديگر ريسمان خدا هم برايش كار
ساز نبود. بى ابرويى تا بيخ گلويش نفوذ كرده بود و ترسش...و ترسش بود كه
او را آزاد كرد. حالا چگونه به روى منجى اش، به روى اسطوره اش و به روى
حاج بابايش نگاه كند.
هيستيريك به ديوار سيمانى پشت سرش تكيه زد و با ناباورى سر تكان داد.
با آنكه شديد دلش آزادى مى خواست اما نمى توانست اين آزاديي كه رسوايى
به همراه دارد را تحمل كند.
ناگهان سرباز كنار رفت و سايه مردى آهسته آهسته در سلول نفوذ كرد.
خودش بود. شك نداشت كه حاج بابايش است. چه رسوايى بالا تر از اين.
سرش را پايين انداخت و درون حلقه دستانش هق هق هاى بلند و تمام
نشدنى اش را به سر داد.

با صداى خوردن تقه اى به شيشه؛ خواب آلود سر بلند كرد و اجازه داد تارى
چشمانش به شفافيت تسليم شوند.
خميازه اى به كشيد و با سردرد؛ بى حوصله شيشه ماشين را پايين داد كه
صداى محسن به گوشش رسيد.
-داش تو هنوز اينجايى؟ قربون جدت برم اينجا كه جاى خواب نيست با اين
ماشين تابلوت...روشن كن برو، برو واس من شر درست نكن.
گيج و منگ كمى محسن را نگاه كرد و با صدايى خش دار كه نشان ميداد
خوابِ عميقى داشته است گفت:
-مگه ساعت چنده؟
-هشتِ داشم...پاشو برو به زندگيت برس.
با كف دست روى پيشونى اش كوبيد و بى توجه به محسن شيشه را بالا كشيد
و با زدن دكمه استارت بلافاصله پا روى پدال گاز گذاشت و از جا كنده شد.
از كوچه كه در آمد، به سمت داشبورد خم شد و آدامس نعنايى اش را بيرون
كشيد و هول هولكى در دهان گذاشت و به سرعت و بى وقفه شروع به جويدن
كرد.
يك لحظه درد و سوزش شديد زبانش باعث شد چشمانش را از درد روى هم
بفرشد و ناله اى به سر دهد. همين را كم داشت. حالا جاى زخم گاز گرفتن
زبانش را بايد تا پايان شب تحمل مى كرد.
بى توجه به چهره آشفته اش ريموت پاركينگ را زد و وارد پاركينگ شد.
به سرعت در ماشين را بهم كوبيد و بدون قفل كردن او به سمت خانه رفت.
با آنكه نفس نفس مى زد و تنش بوى عرق مى داد اما با اعتماد به نفس وارد
خانه شد.
-ياالله اهل بيت.
انتظار داشت مثل هميشه طاهره خانم شتابان به سمتش بيايد و يك ليوان
آب يا شربت به دستش بدهد و با قربان صدقه هاى هميشگى اش خستگى او
را به در كند، يا حتى محدثه چپ چپ به او چشم غره برود و با چشم هاى
تيزش او را رصد كند.
همه خانه را گشت اما نه طاهره خانمى بود و نه محدثه اى؛ با به ياد آوردن
خريد جهاز محدثه؛ نفسى راحت كشيد. انگار اينبار را اشتباهاً شانس با او يار
بود كه كسى در خانه حضور نداشت تا موهاى آشفته و لباس هاى نامرتب او
را ببينند و محراب هميشه مرتب را سوال پيچ كنند.





@roman_online_667097
60 views11:36
باز کردن / نظر دهید
2022-06-16 14:36:04 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 65

-خيلي خرى كه كلانتري رو به خونت ترجيح ميدى يا ادرس خونت يا
كلانتري ؟
حرصى آدرس را زمزمه كرد و لبانش را از درون گزيد.
-خداوكيلي اگر اين سر و وضعم نبود مى گفتم چشمت من رو گرفته اما
معلوم نيست چى زدى كه دست از سر ما بر نمي دارى...معلومه جنسش نابه.
سكوت و بى توجه اى محراب را كه ديد كامل به سمتش چرخيد.
-ببين محل ما جايي واس شما جغله هاى تر و تميز نداره؛ گفتم كه نگى
نگفتى هاا...خدايا كرمت رو شكر، نون كه بهمون ندادى هيچ؛ يه مزاحم هم
انداختى وبالمون.
محراب خسته از غرغر هاى تمام نشدنى او گفت:
-چقدر حرف مي زنى تو، نمى تونى يكم زبون به دهن بگيرى؟
-خوبه والله من رو گروگان گرفتى طلبكارم هستى؛ هعى روزگار ببين ما به
كى ها گره مى خوريم.
محراب نگاه چپى به او انداخت و آرام گفت:
-من و تو قرار نيست به هم گره بخوريم خانم دزده.
حرص او را نديد گرفت و در محله كه از قبل مى دانست نگهه داشت. محله
ى
اى بود كه با چند پسر شيش جيبه و دستمال يزدى به گردن عمق زندگى
را ميشد در آن تخمين زد.
از اسپرى هاى رنگى بر در و ديوار خانه ها و كوچه ها چيزى نفهميد.
ماشين را نگه داشت و قفل را باز كرد.
-خوش اومدى.
با خونسردى رو به محراب كرد.
-خب حالا كه تا اين جا تشريف اوردى شماره منو هم داشته باش؛ خدارو چه
ديدى شايد بهم گره خورديم.
لبان محراب با غيض به نشانه چندش بالا كشيده شد اما بر خلاف چهره اش
موبايلش را در آورد و شماره او را گرفت.
سرى تكان داد و پايش را روى پدال گاز فشرد و به سرعت از آنجا دور شد.
مسير خانه محسن را در پيش گرفت و همانگونه تماس با حاج بابايش را برقرار
كرد.
-سلام عليكم حاجى.
-عليك سلام ...چه كردى پسر؟
خونسرد از پرايد نقره اى جلويش سبقت گرفت.
-حاجى ماشين خراب شد نتونستم به موقع برسم بانك؛ الان هم دارم ميرم
كارواش؛ انشالله فردا راست و ريستش مى كنم.
جديت صداي حاج بابايش بيشتر شد.
-يعنى چى؟ ماشين كه چيزيش نبود.
-چى ميشه گفت حاج بابا؛ ماشينِ ديگه؛ خرج داره.
-خيله خب از كارواش زدى بيرون باز هم بهم زنگ بزن. دوست ندارم ازت
بيخبر باشم.
محراب در دلش تك خنده اى زد و به اين انديشيد كه كنترل كردن دقيقه
به دقيقه اش را چگونه حاج بابا در دست دارد. اما خب...او محراب بود و مى
دانست چگونه بايد اين كنترلِ برده دارى را دور بزند.
-حتما حاج بابا؛ من برم پشت فرمونم. يا على مدد.
-مراقب خودت باش. على يارت.
تماس را قطع كرد و موزيك ماشينش را روشن كرد.
امروز را رو دور خودش نبود و كلافگى دوره اش كرده بود و راهى به جز آب
شنگولى هاى محسن براى آن رفع كلافگى در بساطش نداشت.
مى خواست آنقدر بخورد كه از خودش بيخود شود و فراموش كند در تقلای
شاهين و محراب در حال غرق شدن است.
پشت سر هم زنگ خانه مجردى محسن را فشرد. صداى لخ لخ دمپايى هاى
محسن و بعد از آن تقِ سرد كشيده شدن لولای در به گوش رسيد.
-به داش محراب، از اين طرفا؟
بى توجه به محسنى كه تمام هيكل درشتش در بين در بود او را كنار زد و
وارد خانه شد.
حياط نسبتا كوچك كه باغچه مرموزى در گوشه خودش جا داده بود را از
نظر گذراند و به محسنى كه پشت سرش با تعجب ايستاده بود رو كرد.
-از اون دست سازات مى خوام.
محسن فورا در را بست.
-قربونت بشم تو كه ميدونى من دست ساز زياد دارم منظورت كدوم دست
سازه هاست دقيقا ؟
چپ چپ نگاهش را به چهره غول پيكر او دوخت.
-سگيش...همين جا مى خورم.
همانگونه كه محسن سرى تكان مى داد و با لبخند راهش را سمت زير زمين
مشكوكش مى كشيد گفت:
-فكر نمى كردم اهلش باشى؛ هميشه رد مى كردى.
يك لحظه صداى ستاره در سرش اكو شد. چشمانش، نگاهش و گرماى
دستانش...با ياد آن شب كه اولين و آخرين بارش بود، پوزخندى زد.
-رد مى كردم چون يه بار ازش بدجور ضربه خوردم.
قهقه محسن بلند شد.
-اره ميدونم داداشم، خبرش پخش شده بود.
محراب تكانى خورد و به سرعت به سمت زير زمين رفت و بى توجه به شيشه
هاى پر شده از مايعات مختلف گفت:




@roman_online_667097
56 views11:36
باز کردن / نظر دهید
2022-06-16 14:35:50 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 64

-اى بابا؛ تو كه كيفت رو از چنگمون در اوردى ديگه شكايت واس چى؟ بيا و
بزرگى كن و بگذر.
-بگذرم؟ مگه تو از كيف من گذشتى؟ لامصب من رو تو كل شهر دنبال خودت
تاب دادى ها؛ حالا مى گى بگذر؟
رنگ از رخ گندمى دخترك پريده بود. با چشمانى نگران از چهره محراب به
پشت سر او نگاه مى كرد.
-هعى خدا، عجب گيرى افتاديم؛ اصلا خودت سيريش بازى در اوردى به من
چه!
با اتمام اين حرف همانند آهوى گريز پا به سرعت و شتاب از كنار محراب
گذشت و با لبخند موفق آميزى كه روى لب نشانده بود؛ فرز و سريع از آن
كوچه بن بست گذر كرد.
چند خيابان را همانند گريز پاهاى جنگل گذراند و بعد كه صداى خس خس
نفس هايش روى سينه اش سنگينى كرده بود؛ دست روى دو زانو گذاشت و
خميده نفس هاى دردناك و عميق كشيد.
لبش را با حرص گاز گرفت و به شكار امروزش كه خودش شكارچى از آب در
آمد ناسزاهاى كوچك و بزرگ در دلش فرستاد.
هموز كامل نفسش جا نيامده بود كه دستى روى شانه اش نشست و صداي
آشناى چند دقيقه پيش فردى را تداعى كرد.
-مى خواى تنفس مصنوعى بدم؟
با قيافه اى پكر و ناچار قد صاف كرد و با چشمانى كه سعى مى كرد تماماً
مظلوميت از آن نشات بگيرد با التماس به چهره ى مرموز و خوشحال محراب
چشم دوخت و ناله كرد.
-آقا تروخدا...حضرت عباسى نياز داشتم...اصلا غلط كردم، گه هم خوردم...ولى
ناموسا از ما بكش بيرون.
محراب كه تايم اصلى روزش را از دست داده بود و كار مهمى هم براى انجام
نداشت، تابع كرم درونش؛ خوشحال از نمايشنامه زنده رو به رويش از موضع
خودش كوتاه نيامد و محكم مچ دست دخترك بخت برگشته را گرفت و كشان
كشان و با حرص بى توجه به التماس هاى او و نگاه متعجب مردم، او را سوار
ماشين كرد و زير لب زمزمه كرد:
-يعنى من هر چى مى كشم از شما زن هاست.
خم شد و كمربند طعمه امروزش را بست.
-اگر از جات جم بخورى؛ به والله تا آخر دنيا سايه به سايه دنبالت مى كنم.
بعد از حرفش عقب كشيد و به سرعت ماشين را دور زد و پشت فرمان جاى
گرفت و قفل كودك را زد.
دلش مى خواست دق و دلى امروزش را سر آن دخترك دزد پياده كند. نمى
دانست شايد هم دق و دلى نه بلكه شيطنت و كرمى كه در درونش جولان
مى داد و از قدرت و حقى كه از آنِ خودش مى دانست سو استفاده مى كرد.
بى توجه به التماس ها و داد و بيداد ها ى او در كمال خونسردى به رانندگى
اش ادامه داد.
آخر سر طاقت نياورد و با لحن بى كدورت و خير خواهانه اى پرسيد.
-حالا چرا دزدى؟ اين همه كار تو اين مملكت ريخته.
صداى پوزخند دخترك در ماشين طنين انداز شد.
-جك قشنگى بود اما خب واسه شما هايى كه كادو تولد هيجده سالگيتون رو
با يه ماشين شاسي بلند افطار مى كنين تو اين مملكت همه چى هست.
سرش را به شيشه ماشين تكيه زد و با حسرت دستش را روى شيشه كشيد.
-تو چى مى فهمى از ندارى و بيچارگى وقتى انقدر سير ميشى كه نمى فهمى
سر پس مونده غذاهات ما فقير و فقرا دعوا مى كنيم.
محراب سكوت كرد. چيزى براى گفتن نداشت. نمى توانست حرفى هم داشته
باشد.
از وقتى يادش مى آمد جيبش پر از پول بود و راه مسجد و خواسته هاى حاج
بابا جانش هموار. از به روز ترين تجهيزات مدرن گرفته تا خواسته هاى كوچك
و بزرگ كودكى و جوانى اش؛ همه و همه سريع و سه به شرط محجوب بودن
و محراب بودنش در اختيارش قرار مى گرفت.
شايد راست مى گفت؛ او نمى توانست درك كند.
-اسمت چيه؟
-به چه كارت مياد؟
-خب شايد بخوام كمكت كنم.
چهره دخترك آرام آرام به سمتش كشيده شد و به نيم رخ محراب دوخته
شد.
-از صدقه بدم مياد.
صداى پر تمسخر محراب چشمان سبز و وحشي اش را خشمگين كرد.
-آهان بعد اون وقت از دزدى خوشت مياد؟ راضى هستى؟ اگر كار و كاسبى
خوبه بگو ما هم بزنيم تو كار.
صداى زمزمه دخترك را شنيد اما به روى خودش نياورد.
-تو تُنبونِت رو سفت كن نيوفته جغله.
-نميريم كلانتري ...آدرس خونتون رو بگو كه برسونمت.
صداي طلبكارانه دخترك كه ردى از دوستى در آن نبود، بلند شد.
-ول كن برادر من؛ من يه غلطى كردم شما هم خوب حال ما رو گرفتى، بزن
كنار من پياده ميشم...بزار به كار و زندگيمون برسيم.
صداي خونسرد محراب ميخ شد روى گوشت و استخوانش.
-تا ادرس خونتون رو نگى از اين ماشين پياده نميشى.
دخترك بيخيال شانه اى بالا انداخت و خرم به پشتى اش تكيه زد.
-پس چه بهتر. جام گرم و نرمه و مشكلى هم ندارم.
محراب كلافه دستى در موهايش كشيد.




@roman_online_667097
55 views11:35
باز کردن / نظر دهید