Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 66

-يعنى چى؟
محسن يه بطرى نوشابه را از مايعى سفيد رنگ پر كرد.
-يعنى اينكه شرح حالِ شما بين همه بچه ها چرخيده.
با به ياد آوردن يلدا، اخمى روى چهره اش نشاند. حتم داشت كه يلدا آن
ماجراى احمقانه را به گوش عالم و آدم رسانده است. بازم جاى شكر داشت
كه به غير از مدت كوتاهى يلدا را وارد زندگى اش نكرده بود و گرنه ايمان
داشت رسواى عالم و آدم مى شد.
-پيك بيار همينجا مى خورم.
با آنكه سرش گيج مى رفت و بدنش را سنگين تر از هر وقت ديگرى حس
مى كرد اما به زور خودش را توى ماشين انداخت و بى توجه به پلك هايى
كه بيش از بيش سنگين شده بود، يك لحظه فقط يك لحظه چشمانش را
روى هم فشرد كه نفهميد كى خوابش برد و به دنياى بى خبرى پا نهاد.

سلول تاريك بود و بوى نمِ ديوار تا مغز و استخوان او را به يخ بندان تبديل
كرده بود. فك پايينش بى اراده مى لرزيد. نه از سرما بلكه از هيجان و
ترس..ترس از آبرو ترس از خودش، آدما؛ اصلا ترس معنايى نداشت، ترس بود
ديگر...مى افتد به جانِ آدم و عينِ هو يك برق دو فاز تمام هيكل را به لرزه
مى انداخت.
سرش را به ديوار سرد تكيه داد و بى توجه به قطره اشكى كه گوشه چشمش
جا خشك كرده بود به در آهنين رنگ و رو رفته چشم دوخت.
آن قدر به آن در لعنتى چشم دوخت كه با صداى تقى از جلوى چشمش كنار
رفت و هيكل كوتاه و لاغر اندامِ پسرى در لباس سربازى نمايان شد.
دهان پسرك باز شد كه حرفى بزند اما او زود تر از او لب گشود.
-آزادم؟
-آره آزادى.
چشمانش گرد شده بود. به ديوار تكيه زد و در حالى كه با غم به پسرك سرباز
خيره شده بود با ترس زمزمه كرد.
-كى؟
سرباز شانه اى بالا انداخت.
-ميگن حاجى.
خشت به خشتِ سلول روى سرش آوار شد. ديگر ريسمان خدا هم برايش كار
ساز نبود. بى ابرويى تا بيخ گلويش نفوذ كرده بود و ترسش...و ترسش بود كه
او را آزاد كرد. حالا چگونه به روى منجى اش، به روى اسطوره اش و به روى
حاج بابايش نگاه كند.
هيستيريك به ديوار سيمانى پشت سرش تكيه زد و با ناباورى سر تكان داد.
با آنكه شديد دلش آزادى مى خواست اما نمى توانست اين آزاديي كه رسوايى
به همراه دارد را تحمل كند.
ناگهان سرباز كنار رفت و سايه مردى آهسته آهسته در سلول نفوذ كرد.
خودش بود. شك نداشت كه حاج بابايش است. چه رسوايى بالا تر از اين.
سرش را پايين انداخت و درون حلقه دستانش هق هق هاى بلند و تمام
نشدنى اش را به سر داد.

با صداى خوردن تقه اى به شيشه؛ خواب آلود سر بلند كرد و اجازه داد تارى
چشمانش به شفافيت تسليم شوند.
خميازه اى به كشيد و با سردرد؛ بى حوصله شيشه ماشين را پايين داد كه
صداى محسن به گوشش رسيد.
-داش تو هنوز اينجايى؟ قربون جدت برم اينجا كه جاى خواب نيست با اين
ماشين تابلوت...روشن كن برو، برو واس من شر درست نكن.
گيج و منگ كمى محسن را نگاه كرد و با صدايى خش دار كه نشان ميداد
خوابِ عميقى داشته است گفت:
-مگه ساعت چنده؟
-هشتِ داشم...پاشو برو به زندگيت برس.
با كف دست روى پيشونى اش كوبيد و بى توجه به محسن شيشه را بالا كشيد
و با زدن دكمه استارت بلافاصله پا روى پدال گاز گذاشت و از جا كنده شد.
از كوچه كه در آمد، به سمت داشبورد خم شد و آدامس نعنايى اش را بيرون
كشيد و هول هولكى در دهان گذاشت و به سرعت و بى وقفه شروع به جويدن
كرد.
يك لحظه درد و سوزش شديد زبانش باعث شد چشمانش را از درد روى هم
بفرشد و ناله اى به سر دهد. همين را كم داشت. حالا جاى زخم گاز گرفتن
زبانش را بايد تا پايان شب تحمل مى كرد.
بى توجه به چهره آشفته اش ريموت پاركينگ را زد و وارد پاركينگ شد.
به سرعت در ماشين را بهم كوبيد و بدون قفل كردن او به سمت خانه رفت.
با آنكه نفس نفس مى زد و تنش بوى عرق مى داد اما با اعتماد به نفس وارد
خانه شد.
-ياالله اهل بيت.
انتظار داشت مثل هميشه طاهره خانم شتابان به سمتش بيايد و يك ليوان
آب يا شربت به دستش بدهد و با قربان صدقه هاى هميشگى اش خستگى او
را به در كند، يا حتى محدثه چپ چپ به او چشم غره برود و با چشم هاى
تيزش او را رصد كند.
همه خانه را گشت اما نه طاهره خانمى بود و نه محدثه اى؛ با به ياد آوردن
خريد جهاز محدثه؛ نفسى راحت كشيد. انگار اينبار را اشتباهاً شانس با او يار
بود كه كسى در خانه حضور نداشت تا موهاى آشفته و لباس هاى نامرتب او
را ببينند و محراب هميشه مرتب را سوال پيچ كنند.





@roman_online_667097