Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 65

-خيلي خرى كه كلانتري رو به خونت ترجيح ميدى يا ادرس خونت يا
كلانتري ؟
حرصى آدرس را زمزمه كرد و لبانش را از درون گزيد.
-خداوكيلي اگر اين سر و وضعم نبود مى گفتم چشمت من رو گرفته اما
معلوم نيست چى زدى كه دست از سر ما بر نمي دارى...معلومه جنسش نابه.
سكوت و بى توجه اى محراب را كه ديد كامل به سمتش چرخيد.
-ببين محل ما جايي واس شما جغله هاى تر و تميز نداره؛ گفتم كه نگى
نگفتى هاا...خدايا كرمت رو شكر، نون كه بهمون ندادى هيچ؛ يه مزاحم هم
انداختى وبالمون.
محراب خسته از غرغر هاى تمام نشدنى او گفت:
-چقدر حرف مي زنى تو، نمى تونى يكم زبون به دهن بگيرى؟
-خوبه والله من رو گروگان گرفتى طلبكارم هستى؛ هعى روزگار ببين ما به
كى ها گره مى خوريم.
محراب نگاه چپى به او انداخت و آرام گفت:
-من و تو قرار نيست به هم گره بخوريم خانم دزده.
حرص او را نديد گرفت و در محله كه از قبل مى دانست نگهه داشت. محله
ى
اى بود كه با چند پسر شيش جيبه و دستمال يزدى به گردن عمق زندگى
را ميشد در آن تخمين زد.
از اسپرى هاى رنگى بر در و ديوار خانه ها و كوچه ها چيزى نفهميد.
ماشين را نگه داشت و قفل را باز كرد.
-خوش اومدى.
با خونسردى رو به محراب كرد.
-خب حالا كه تا اين جا تشريف اوردى شماره منو هم داشته باش؛ خدارو چه
ديدى شايد بهم گره خورديم.
لبان محراب با غيض به نشانه چندش بالا كشيده شد اما بر خلاف چهره اش
موبايلش را در آورد و شماره او را گرفت.
سرى تكان داد و پايش را روى پدال گاز فشرد و به سرعت از آنجا دور شد.
مسير خانه محسن را در پيش گرفت و همانگونه تماس با حاج بابايش را برقرار
كرد.
-سلام عليكم حاجى.
-عليك سلام ...چه كردى پسر؟
خونسرد از پرايد نقره اى جلويش سبقت گرفت.
-حاجى ماشين خراب شد نتونستم به موقع برسم بانك؛ الان هم دارم ميرم
كارواش؛ انشالله فردا راست و ريستش مى كنم.
جديت صداي حاج بابايش بيشتر شد.
-يعنى چى؟ ماشين كه چيزيش نبود.
-چى ميشه گفت حاج بابا؛ ماشينِ ديگه؛ خرج داره.
-خيله خب از كارواش زدى بيرون باز هم بهم زنگ بزن. دوست ندارم ازت
بيخبر باشم.
محراب در دلش تك خنده اى زد و به اين انديشيد كه كنترل كردن دقيقه
به دقيقه اش را چگونه حاج بابا در دست دارد. اما خب...او محراب بود و مى
دانست چگونه بايد اين كنترلِ برده دارى را دور بزند.
-حتما حاج بابا؛ من برم پشت فرمونم. يا على مدد.
-مراقب خودت باش. على يارت.
تماس را قطع كرد و موزيك ماشينش را روشن كرد.
امروز را رو دور خودش نبود و كلافگى دوره اش كرده بود و راهى به جز آب
شنگولى هاى محسن براى آن رفع كلافگى در بساطش نداشت.
مى خواست آنقدر بخورد كه از خودش بيخود شود و فراموش كند در تقلای
شاهين و محراب در حال غرق شدن است.
پشت سر هم زنگ خانه مجردى محسن را فشرد. صداى لخ لخ دمپايى هاى
محسن و بعد از آن تقِ سرد كشيده شدن لولای در به گوش رسيد.
-به داش محراب، از اين طرفا؟
بى توجه به محسنى كه تمام هيكل درشتش در بين در بود او را كنار زد و
وارد خانه شد.
حياط نسبتا كوچك كه باغچه مرموزى در گوشه خودش جا داده بود را از
نظر گذراند و به محسنى كه پشت سرش با تعجب ايستاده بود رو كرد.
-از اون دست سازات مى خوام.
محسن فورا در را بست.
-قربونت بشم تو كه ميدونى من دست ساز زياد دارم منظورت كدوم دست
سازه هاست دقيقا ؟
چپ چپ نگاهش را به چهره غول پيكر او دوخت.
-سگيش...همين جا مى خورم.
همانگونه كه محسن سرى تكان مى داد و با لبخند راهش را سمت زير زمين
مشكوكش مى كشيد گفت:
-فكر نمى كردم اهلش باشى؛ هميشه رد مى كردى.
يك لحظه صداى ستاره در سرش اكو شد. چشمانش، نگاهش و گرماى
دستانش...با ياد آن شب كه اولين و آخرين بارش بود، پوزخندى زد.
-رد مى كردم چون يه بار ازش بدجور ضربه خوردم.
قهقه محسن بلند شد.
-اره ميدونم داداشم، خبرش پخش شده بود.
محراب تكانى خورد و به سرعت به سمت زير زمين رفت و بى توجه به شيشه
هاى پر شده از مايعات مختلف گفت:




@roman_online_667097