Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 64

-اى بابا؛ تو كه كيفت رو از چنگمون در اوردى ديگه شكايت واس چى؟ بيا و
بزرگى كن و بگذر.
-بگذرم؟ مگه تو از كيف من گذشتى؟ لامصب من رو تو كل شهر دنبال خودت
تاب دادى ها؛ حالا مى گى بگذر؟
رنگ از رخ گندمى دخترك پريده بود. با چشمانى نگران از چهره محراب به
پشت سر او نگاه مى كرد.
-هعى خدا، عجب گيرى افتاديم؛ اصلا خودت سيريش بازى در اوردى به من
چه!
با اتمام اين حرف همانند آهوى گريز پا به سرعت و شتاب از كنار محراب
گذشت و با لبخند موفق آميزى كه روى لب نشانده بود؛ فرز و سريع از آن
كوچه بن بست گذر كرد.
چند خيابان را همانند گريز پاهاى جنگل گذراند و بعد كه صداى خس خس
نفس هايش روى سينه اش سنگينى كرده بود؛ دست روى دو زانو گذاشت و
خميده نفس هاى دردناك و عميق كشيد.
لبش را با حرص گاز گرفت و به شكار امروزش كه خودش شكارچى از آب در
آمد ناسزاهاى كوچك و بزرگ در دلش فرستاد.
هموز كامل نفسش جا نيامده بود كه دستى روى شانه اش نشست و صداي
آشناى چند دقيقه پيش فردى را تداعى كرد.
-مى خواى تنفس مصنوعى بدم؟
با قيافه اى پكر و ناچار قد صاف كرد و با چشمانى كه سعى مى كرد تماماً
مظلوميت از آن نشات بگيرد با التماس به چهره ى مرموز و خوشحال محراب
چشم دوخت و ناله كرد.
-آقا تروخدا...حضرت عباسى نياز داشتم...اصلا غلط كردم، گه هم خوردم...ولى
ناموسا از ما بكش بيرون.
محراب كه تايم اصلى روزش را از دست داده بود و كار مهمى هم براى انجام
نداشت، تابع كرم درونش؛ خوشحال از نمايشنامه زنده رو به رويش از موضع
خودش كوتاه نيامد و محكم مچ دست دخترك بخت برگشته را گرفت و كشان
كشان و با حرص بى توجه به التماس هاى او و نگاه متعجب مردم، او را سوار
ماشين كرد و زير لب زمزمه كرد:
-يعنى من هر چى مى كشم از شما زن هاست.
خم شد و كمربند طعمه امروزش را بست.
-اگر از جات جم بخورى؛ به والله تا آخر دنيا سايه به سايه دنبالت مى كنم.
بعد از حرفش عقب كشيد و به سرعت ماشين را دور زد و پشت فرمان جاى
گرفت و قفل كودك را زد.
دلش مى خواست دق و دلى امروزش را سر آن دخترك دزد پياده كند. نمى
دانست شايد هم دق و دلى نه بلكه شيطنت و كرمى كه در درونش جولان
مى داد و از قدرت و حقى كه از آنِ خودش مى دانست سو استفاده مى كرد.
بى توجه به التماس ها و داد و بيداد ها ى او در كمال خونسردى به رانندگى
اش ادامه داد.
آخر سر طاقت نياورد و با لحن بى كدورت و خير خواهانه اى پرسيد.
-حالا چرا دزدى؟ اين همه كار تو اين مملكت ريخته.
صداى پوزخند دخترك در ماشين طنين انداز شد.
-جك قشنگى بود اما خب واسه شما هايى كه كادو تولد هيجده سالگيتون رو
با يه ماشين شاسي بلند افطار مى كنين تو اين مملكت همه چى هست.
سرش را به شيشه ماشين تكيه زد و با حسرت دستش را روى شيشه كشيد.
-تو چى مى فهمى از ندارى و بيچارگى وقتى انقدر سير ميشى كه نمى فهمى
سر پس مونده غذاهات ما فقير و فقرا دعوا مى كنيم.
محراب سكوت كرد. چيزى براى گفتن نداشت. نمى توانست حرفى هم داشته
باشد.
از وقتى يادش مى آمد جيبش پر از پول بود و راه مسجد و خواسته هاى حاج
بابا جانش هموار. از به روز ترين تجهيزات مدرن گرفته تا خواسته هاى كوچك
و بزرگ كودكى و جوانى اش؛ همه و همه سريع و سه به شرط محجوب بودن
و محراب بودنش در اختيارش قرار مى گرفت.
شايد راست مى گفت؛ او نمى توانست درك كند.
-اسمت چيه؟
-به چه كارت مياد؟
-خب شايد بخوام كمكت كنم.
چهره دخترك آرام آرام به سمتش كشيده شد و به نيم رخ محراب دوخته
شد.
-از صدقه بدم مياد.
صداى پر تمسخر محراب چشمان سبز و وحشي اش را خشمگين كرد.
-آهان بعد اون وقت از دزدى خوشت مياد؟ راضى هستى؟ اگر كار و كاسبى
خوبه بگو ما هم بزنيم تو كار.
صداى زمزمه دخترك را شنيد اما به روى خودش نياورد.
-تو تُنبونِت رو سفت كن نيوفته جغله.
-نميريم كلانتري ...آدرس خونتون رو بگو كه برسونمت.
صداي طلبكارانه دخترك كه ردى از دوستى در آن نبود، بلند شد.
-ول كن برادر من؛ من يه غلطى كردم شما هم خوب حال ما رو گرفتى، بزن
كنار من پياده ميشم...بزار به كار و زندگيمون برسيم.
صداي خونسرد محراب ميخ شد روى گوشت و استخوانش.
-تا ادرس خونتون رو نگى از اين ماشين پياده نميشى.
دخترك بيخيال شانه اى بالا انداخت و خرم به پشتى اش تكيه زد.
-پس چه بهتر. جام گرم و نرمه و مشكلى هم ندارم.
محراب كلافه دستى در موهايش كشيد.




@roman_online_667097