Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 67

شير دوش حمام را باز كرد و لباس هايش را يكى پس ا ز ديگرى از تن در
آورد كه صداى زنگ موبايلش او را از مرز بين حمام و اتاق بيرون كشيد و با
فكر اينكه شايد حاج بابا و يا طاهره خانم باشد به سمت موبايل پرواز كرد.
با ديدن پيام و تك زنگى از محسن كلافه پوفى كشيد و پيام را باز كرد.
"فردا شب خونه ميلاد طارمى مهمونى افتاديم؛ خواستى بيا..همون جاى
هميشگى"
با حرص و دهن كجى موبايل را روى ميز پرت كرد و همانگونه كه به سمت
حمام مى رفت زير لب غرغر را شروع كرد.
-محسن رجيم...هى من مى خوام نيام تو اين خط هى تو خط رو بنداز
جلو...شيطانى تو محسن.






نارون روسرى ساتنش را مرتب كرد و غذاهاى خانگى دستپخت خودش را
روى صندلى عقب ماشين جاى داد.
پشت رول نشست و شماره آقا رحمان را گرفت.
-جانم خانم؟
ماشين را استارت كرد.
-جانت سلامت ...اومده؟
-بله خانم...مثل هر روز؛ رفتن تو دفتر؛ چايى هم بردم واسشون.
نارون لبخند زد و تماس را قطع كرد. با خوشحالى لبش را گزيد و به سمت
رستوران آرزو هايش كه حال با وجود حاجى رنگين تر شده بود پا روى پدال
فشرد.
حس خوب برنامه روتين حاجى؛ يعنى حضورش دقيقا سر ظهر، آن هم بى
درد سر و سر و صدا؛ خودش مايه فخر و شورش احساسات بود.
حال چه عيب داشت اگر دست به دست اين شورش ؛ آن حاجى خوشتيپ و
پولدار را براى هميشه در كنار خودش داشته باشد. چه چيزى شيرين تر از
آن كمالِ در وجود آن مرد. آن صورت هميشه شيش تيغه و جذاب و آن بوى
لعنتى كِريد كه تا ابد در ذهنش ثبت شده بود.
كمى دلبرى براى امتحان شانسش لازم بود ديگر.
ماشين را گوشه اى پارك كرد و با قابلمه كوچك تفلون راهىِ رستورانكش
شد. صداى تق تق پاشنه هاى بلند كفشش بر روى سراميك هاى تميز و
براق، انعكاس پر توجه اى به راه انداخته بود.
سلام كوتاهى به اقا رحمان كرد و بى توجه به نگاه معنا دار او راهش را سمت
دفترى كه بختيارِ حاجى نام در آن حضور داشت كج كرد. نفسى عميق كشيد
و با زدن تقه اى وارد شد.
مثل هميشه در نگاه اول در حال چرت زدن بود اما با سر و صداى حضور
نارون پلك باز كرد و منتظر به او چشم دوخت. نارون با سلامى كوتاه روى
صندلى جلوى ميز جا گرفت.
-عليك سلام ...امروز نيم ساعت دير كردى.
دست نارون كه موبايل را به دست گرفته بود، خشك شد. پس اين آمار گرفتن
ها و انتظار هاى گاه و بيگاه دو طرفه بود. لبخند محوى زد و با نفس عميقى
كه بوى عطر به جا مانده او را تا انتهايى ترين سلول هاى بويايى اش مى
فرستاد رو به او كرد.
-امروز خودم ناهار پختم.
-چرا؟
"چرايش" سوالى بود اما چهره اش نشانى از سوال نداشت. انگار پاسخ را مى
دانست اما مى خواست از زبان نارون بار ديگر بشنود.
نارون شانه اى بالا انداخت و بيخيال گفت:
-دليل خاصى نداشت.
خم شد و پلو را درون بشقاب ريخت و همانگونه گفت:
-پس كى مى تونم برم ساختمون رو ببينم؟
همانگونه كه موشكافانه نارون را رصد مى كرد پاسخ داد:
-به زودى...تغيير كردى.
نارون تك خنده اى به سر داد و بشقاب را جلوى او گذاشت.
و همانگونه كه از فاصله نزديك به او خيره شده بود، با ناز آرام گفت:
-زشت شدم؟
نگاه حاجى از چشمان نارون به روى ابروان تازه رنگ خورده اش در گردش
بود.
-بهت مياد.
عقب گرد كرد و روى جايش نشست.
-پس اين يعنى زشت نشدم.
نيم نگاهى به چهره خسته او انداخت.
-شما هم تغيير كردين.
نگاه نارون روى ته ريش تازه در آمده حاجى نشست و به جذابيت دو برابر
شده ى او حسادت ورزيد.
- شـ..ما..
حرفش را قطع كرد. نمى توانست به خودش جرات بدهد و اين سوال را
بپرسيد. اما انگار دير شده بود. قاشق بالا رفته بختيار پايين آمد و منتظر به
او خيره شد.
-بپرس.
لبخند مصنوعى روى لب نشاند.
-هيچى ولش كن.
نگاه خيره و جدى بختيار را كه ديد، نفسش را با استرس بيرون فرستاد و با
هيجان پرسيد.
-خب مى خواستم بپرسم...شما كسـ..يعنى كسى تو زندگيتون هست.
بختيار سرش را پايين انداخت و همانگونه كه قاشق پر از پلو را بالا مى برد
نه محكم و پر پيمان را نثار نارون كرد. و عجيب كه آن
يك نـه به دل نارون نشست و با اشتها لقمه هاى

غذايش را يكى پس از ديگرى به دهان
فرستاد.
-دست شما درد نكنه. خوشمزه بود.
نارون خوشحال از رضايت او لبخندى زد و همانگونه كه ظرف ها و قابلمه را
جمع مى كرد گفت:
-نوش جان.
همه را درون ساك پارچه اى گذاشت و از جايش بلند شد كه همزمان با او،
بختيار هم از جا بلند شد و همانگونه كه كتش را از پشت صندلى بلند مى
كرد گفت:
-فكر مى كنم اين روزها چند كيلو اضاف كردم.
نارون با دقت او را بر انداز كرد. هيكل


@roman_online_667097