Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 68

چهارشانه او بدون گرمى گوشت و چربى
اضافى خودش به تنهايى مايه فخر بود. ابرويى بالا انداخت.
-ولى من اينطور فكر نمى كنم.
لبخند محو حاجى با آن ته ريش هاى تازه در آمده چيزى را در دلش تكان
داد.
-من برم شركت. ممنون بابت ناهار. خدا نگه دار.
-خداحافظ شما.
نگاهش را از پشت به بختيار دوخت كه يك لحظه سر جا ايستاد و به سمت
نارون برگشت.
-راستى فردا من نميام. فعلا.
نارون لبش را گزيد و به قدم هاى بلند او خيره شد. حاجى هم فهميده بود
به خاطر او هر روز خدا را راس ساعت در رستوران حضور پيدا مى كرد و به
هر نحوى قصد ديدن او را داشت. لبش را بيشتر گزيد و جيغ خفه اى را در
ته گلويش بيرون فرستاد.
ديگر واقعا طاقتش طاق شده بود و هر چه فحش كوچيك و بزرگ بلد بود را
نثار دنيا كرد. اخر او را چه به مديريت آن كيلينك...اويى كه ماهى شايد پنج
مشاوره بيشتر نميداد حال بايد پنج برابر آن از وقت و اعصابش مايه مى
گذاشت.
بدون شك اين شغل او را پير مى كرد.
روى صندلى چرمى و چرخدارش نشسته بود و با دست چپ سعى داشت كه
صندلى را نيم دايره اى بچرخاند و همانگونه كه به ميز خيره بود؛ روى چرخش
هايش تسلط داشته باشد.
از خودش و رفتار هاى غير قابل كنترل اش حرصش گرفته بود. هيچوقت فكر
نمى كرد بخواهد دل كسى را بدست آورد او هم كسى كه هر وقت بهش فكر
مى كرد صداى بوم بوم قلبش بلند ميشد.
خودش هم نمى دانست حسش دقيقا به آن مرد مرموز چيست. اما حواسش
بود كه آن مردى كه كم كم تمام ذهنش را احاطه كرده است خيلي ماهرانه
او را تحت سلطه دارد.
از سفته ايى كه به نام نواب است و هنوز در دست حاجى چرخ مى خورد تا
ساختمانى كه بيش از پنچاه درصد سندش را به نام او كرده است.
و حالا ...خيلي ماهرانه بدون هيچ حركت اضافه اى داشت قلب نارون را هم به
نام خودش مى كرد؛ بدون هيچ حركتى.
تقه اى به در خورد و متقابل آن در باز شد. سايه بلند و هيبت مردانه اى ته
دلش را فرو ريخت. هنوز فرد وارد نشده؛ حس مى كرد بوى عطر كريد تمام
اتاق را پر كرده است . با اشتياقى كه ضربان قلبش را بالا برده بود به در چشم
دوخت كه مردى قد بلند و نسبتا جا افتاده وارد شد.
از حرص خودش لبخندى زد و از جا بلند شد. اين همه بى مبالاتى و هيجان
را پاى چه مى گذاشت.
او كه روى همه تسلط داشت و خودش را نمى باخت چگونه اين هوش رفته
را پس مى گرفت.
هميشه همينطور بود، براى درد بقيه هزار و يك راه حل پيدا مى كرد اما به
خودش كه مى رسيد انگار درد بى درمون نصيبش شده است. قفل ميشد و
تسليم.
رو به آقاى كامرانى لبخندى زد.
-خب آقاى كامرانى..اين يك ماه رو چطور پيش رفتين؟ تغييرى احساس مى
كنين يا نه؟
آقاى كامرانى لبخندى زد و چشمان ريز سبز رنگش را چند بار پشت سر هم
باز و بسته كرد.
-بله خانم بارانى...به مرحمت شما، واقعن اين كنترل خشم جواب داد...الان
چند هفته است تو خونه دعوا نداشتيم...دارم فكر مى كنم چرا من زودتر
نيومدم مشاوره.
نارون كپ كرده بود. انگار صداى مخملى بختيار به جاى آقاى كامرانى در اتاق
اكو مى شد. نمى فهميد چش شده است. اخمى كرد و كمى سرش را تكان
داد كه باعث شد آقاى كامرانى با تعجب او را نگاه كند.
نارون كه موقيعت را ناجور حس كرد، لبخندى مضطرب زد و از خدا خواست
كه اين چهل و پنج دقيقه را به خوبى و خوشى طى كند.
-درسته افراد خيلي كمى هستن مثل شما كه براى همچين اختلالات عامه
اى پيش روانشناس بيان...
صداى شوخش را ادامه جمله اش كرد...
ديدين كه درد هم نداشت.
حرفش را تاييد كرد.
-خانمم شك كرده... از يه طرف خوشحاله از يه طرف متعجبه كه چطور من
اينقدر آروم و خونسرد شدم، نميدونه راهكار هاى شما جواب داده.
نارون خوشحال پشت سر هم سر تكان داد.
-خب كدوم راه حل كنترل خشم به نظرتون بيشتر جواب داد.
اقاى كامرانى بيشتر در كاناپه لم داد.
-شمارش از يک تا ده و بعدش نمره.
نارون دو دستش را تشويق گونه آرام بهم كوبيد و خوشحال گفت:
-احسنت..كارتون عاليه..اين روش ها يك طرفِ قضيه است اينكه شما بتونين
كنترل كنين و بهش عمل كنين طرف ديگه قضيه....


جلسه را باخوشحالى و رضايت به اتمام رساند.
حس خوبِ موفقيت از رضايت مراجعه كننده اش تا زير پوستش دويده بود و
كمى توانست از ذهن آشفته اش دور شود.
همانگونه كه وسايلش را جمع مى كرد. شماره دنيا را گرفت.
-الو..جانم نارون؟
-عليك سلام دنيا خانم.احوال شريف، نى نى چطوره؟
صداى بشاش دنيا از آن طرف خط اِكو شد.
-هممون تاالان خداروشكر خوبيم، واييي نارون فردا ميرم سونو...اين چند
وقت هر باركه مى رفتم ميگفتن مشخص نيست، دستش جلوشه...بچه به اين
باحيايى ديده بودى؟
نارون تماس را از اسپيكر خارج كرد.
اى جانم هميشه خوش خبر باشى عزيز دلم...پس من بايد دوباره فرداهم



@roman_online_667097