Get Mystery Box with random crypto!

------------ ----------- رمان ِ #پسر_حاجی نویسنده : پری | رمان های آنلاین

------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 69

باهات تماس بگيرم و اين كنجكاوى چند وقته رو رفع كنم...اخه با حيايى تا
كجا؟ انصافه ما تو خمارى بمونيم؟
صداى خنده دنيا اكو شد و بعد از آن انگار چيزى يادش آمده باشد، فورا گفت:
-نارون قربونت برم مشكلى كه ندارى؟ اذيت نيستى اونجا؟
خسته كيفش را روى دوش انداخت و نفس عميقى كشيد. آخر چگونه به او
مى گفت از روزمرگى ها كه هيچ؛ از اين احساس يكهو بى خبر تراوش شده،
كلافه است.
-نه دنيا همه چى خوبه...تو خوب باش فقط و به هيچى فكر نكن با اون بچه
ى با حيات...
با صداى بوق گوشى را كمى از خودش دور كرد...
دنيا فردا
باهات تماس مى گيرم مامانم پشتِ خطه.
تماس را با دنيا قطع كرد و خواست پاسخ مهناز خانم را بدهد كه مهناز خانم
هم فورا تماس را قطع كرد و بلافاصله براى نارون پيامك فرستاد.
-"خسته نباشى دخترم، اومدى نون هم بگير"
نارون ابرويى بالا انداخت و بعد از خداحافظى از كيلينك خارج شد و پشت
رول نشست و همانگونه زير لب " چشمى كشدار زمزمه كرد.
با مهناز خانم تماس گرفت و گفت كه ديرتر به خانه مى آيد.
بعد از يك ماه اين حق را به ماشينش مى داد كه تايمى را براى كارواشش
صرف كند و يك چكاب كلى از دم و دستگاه هاى داخل و خارج آن؛ خيالش
را از هر جهت راحت كند.
ماشين را به آرامى مى راند. اصلا دلش نمى خواست اين تميزى و شفافى
ماشين را حتى با غبار كوچيكى از بين ببرد؛ يا بهتر بود اعتراف كند حوصله
ى كارواش آن هم دو بار در يك ماه را نداشت.
وارد كوچه شد كه نواب را سوار بر دويست و شيش صندوق دارى ديد.
يكتاى ابروانش را بالا انداخت و مشكوكانه به ماشين خيره شد.
سرش را كج كرد و به رفتن ماشين چشم دوخت.
دنده را عوض كرد و دنبال آن دويست و شيش مرموز راه افتاد.
بايد اعتراف مى كرد نه تنها ديگر به نواب اعتماد نداشت، بلكه از او مى ترسيد.
نواب بد طورى رابطشان را مچاله كرده بود.
از مهناز خانم نمى توانست زياد انتظار و مديريت داشته باشد وقتى پاى تك
پسر و فرزندش در ميان بود، كنترل نواب از جانب او كمى سخت ميشد.
كم كم ماشين به سمت يكى از مناطقى كه تمام و كمال خانه ها ویلایی
بودند، وارد شد.
مشكوك سر خيابان ايستاد تا زياد جلب توجه نكند، هر چند تاريكى هوا
خودش كم و بيش اين شانس مخفى بازى را برايش بالا برده بود.
كمى بعد نواب به همراه سه پسر ديگر از ماشين خارج شدند و وارد يكى از
خانه هايى كه درخت هاى سر به فلك كشيده داشت، شدند.
دستانش از بس فرمان ماشين را مى فشرد رو به سفيدى مى زد. با حرص
لبانش را روى هم فشرد و با خشم محكم رو فرمان ماشين كوبيد.
-چرا تو عاقل نميشى نواب؛چـرااا!
حرصى نفسش را بيرون فرستاد. نواب دوباره زير قولش زده بود.
به سرعت شماره مهناز خانم را گرفت اما وقتى بوق ها يكى پس از ديگرى
مى گذشتند و صدايى از آنطرف خط از مهناز خانم نيامد؛ فهميد كه خودش
بايد دست به كار شود و از كارهاى ديوانه كننده ى نواب سر در بياورد.
در يك حركت از ماشين پياده شد و به سمت آن خانه باغى مشكوك به راه
افتاد.
دستش را روى زنگ فشرد كه با تقى باز شد.
ابرويى بالا انداخت و با هزار و يك زور در آهنين سنگين را به جلو راند و وارد
خانه باغى شد.
از سكوت و خلوتى باغ اصلا حس خوبى نداشت. با اخم و تخم مسير سنگفرشى
تاريك و ترسناك را رو به جلو طى كرد تا بالاخره وارد در اصلى شد.
نفس عميقي كشيد و با دستانى لرزان دستش را نزديك دستگيره در كرد كه
در خودش به سرعت؛ قبل از آنكه دست نارون به او بخورد باز شد و چهره
پسركى خندان جلوى نارون نقش بست.
اين وسط افرادى كه حالت طبيعى خود را حفظ كرده بودند با ديدن نارونى
كه با مانتو و شلوار و مقنعه در حال چشم چرخاندن بود، حيرت زده ميشدند
و در گوش هم پچ پچ مى كردند.
صدايى كنار گوشش او را از جست و جويش بيرون كشيد.
-مشكلى پيش اومده خانم؟
بدون آنكه به آن صدا بهايى بدهد، با همان ژست به چشم چرخاندنش ادامه
داد. كه اينبار شخص پشت سرش دستش را روى شانه ى ناروَن گذاشت.
-خانم با شمام.
نارون با خشم غير قابل وصفش به سرعت به عقب چرخيد و انگشت اشاره
اش را جلوى مرد مقابلش گرفت و غريد.
-دفعه اول و آخرت باشه دست به من ميزنى فهميدى مردكِ يـ...
با ديدن صحنه رو به رويش حرف در دهانش ماسيد و چهره اش رنگ باخت.
با دهانى نيمه باز به فردى كه سرخوشانه پيك بالا مى برد و قهقه مى زد؛
چشم دوخت.
كم مانده بود از تعجب پس بيوفتد. حتى يك دهمِ درصد هم درك صحنه
مقابلش غير ممكن بود.
فرد نيم چرخى سرخوشانه زد و كامل رو به نارون چرخيد كه او هم متقابلن
نگاه مست شده اش را به نارون حيرت زده دوخت.
پيك تا نيمه بالا آمده اش را با ترس و تعجب پايين آورد و نگاهش را دزديد.
هيچ راه فرارى نداشت. در مخمصه اى تنگ گير افتاده بود.....




@roman_online_667097