Get Mystery Box with random crypto!

رمان های آنلاین

لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین ر
لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین
آدرس کانال: @roman_online_667097
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.76K
توضیحات از کانال

🦋
پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل
(حداقل ١٠ پارت) 😍
ارتباط با ادمیـن:
@miiiiisss_pm
https://instagram.com/miiiiss_parvane
⛔ کپی و فوروارد فقط با ذکر منبع ( لینک کانال ) ⛔

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 11

2022-06-16 14:35:36 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 63

-نفرماييد، صاحب اختيارين...تا وقتى شما هستين اينجا هم متعلق به
شماست.
با اين جمله شور و اشتياق عجيبى به دل نارون افتاد كه باعث شد لبخند
دندان نمايى به فرد رو به رويش بزند.
مشتاقانه لب تر کرد و مردد پرسيد:
-خسته اين؟
-صد در صد.
تك خنده اى از گلوى نارون بيرون زد و سوال بعدي اش را هم پرسيد.
-گرسنه چى؟
-اصلا شك نكن.
از اين بازى خوشش آمده بود. لبش را با لبخند گاز گرفت كه نگاه حاجى را
به خودش ميخكوب كرد.
-پس ناهار در خدمتتون هستم.
مسلماً منظور از خدمت كباب هاى آماده آشپزخانه بود وگرنه او با آن همه
خستگى و مشغوليت نمى توانست كله ى ظهر ناهار حاجى پسندى بار بگذارد.
-حرف بزنيد.
نگاه نارون رنگ تعجب به خود گرفت.
-جـان؟
حاجى با چشمانى كه برق مى زد كمى به او خيره شد اما در يك لحظه رنگ
نگاهش تغيير كرد و سرش را پايين انداخت و آرام گفت:
-جانت سلامت .
نارون به خودش و حاجى نگاهى انداخت و همانطور كه به موهاى مشكى و
پريشان او كه رگه هاى سفيد در آن خودنمايى مى كرد، نگاهى انداخت.
صدايش را كمى باريك كرد و با كنجكاوى كه آميخته به شيطنت بود گفت:
-حالا چرا ميگن حاجى، آقاى حاجى پور؟
بى مكث پاسخش را گرفت.
-چون هركسى يه رسمى داره و رسمِ من حاجى بودنه.
نارون نفس عميقى كشيد و با شيطنت گفت:
-بختيار حاجى پور...رسمتون به اسم و فاميلتون بدجور گره خورده پس.
بختيار گره دستانش را از هم باز كرد و روى سينه اش گره زد.
-فاميليم آره اما به اسمم شك دارم خانمِ نارونِ بارانى.
نارون نيمچه لبخندى به لب نشاند و از جايش بلند شد.
-اختيار دارين جناب حاجى پور...من برم ناهار رو با بچه ها هماهنگ كنم.
به كاشى هاى سفيد آشپزخانه كه حال رنگ زرد و قهوه اى آنها را از اصلشان
دور كرده بود، تكيه زد و همانگونه كه به كف آشپزخانه خيره بود آهسته گفت:
-بچه ها دو پرس كوبيده بزارين تو سينى.
-چشم
بى توجه به آنها ، متفكر چشمانش را ريز كرد و سرش را سمت اتاقى
كه فرد بختيار نام حضور داشت، كج كرد.
در افكارش جدى شناور بود و بى توجه به قل قل احساسش، لبش را از درون
گزيد.



*فصل٣*



-وايسا ببينم؛ بهت ميگم وايسا جونور.
بى وقفه شروع به دويدن كرده بود و همانگونه كه گهگدارى تنه ى محكمى
به مردم مى زد از نگاه متعجب و گاهاً خشمگين آنها عبور كرد.
باد به طبع از جنبش پر شتابِ او، كتِ آبى رنگش را در جهت رفت و برگشتش
خود، هم مسير كرده بود.
بى توجه به گلوى خشك شده و هن هن به راه افتاده ى بى نفسى اش، دوباره
تهديد هاى ريز و درشتش را شروع كرد.
-آى مردم يكى كمك كنه، دزد، دزد...بهت ميگم صبر كن عوضى.
هنوز موش و گربه بازى آن دو ادامه داشت و چشم هاى مردم و نگاه هاى
بيخيال بيش از بيش بر اضطراب و تنشش مى افزود. انتهاى خيابان بريدگى
كوچكى بود كه با تغيير مسير دزد آن روزش، باعث شد محكم به مانكن
پلاستيكي درب مغازه اى برخورد كند و او را با آن ابهت پلاستيكي اش بر
زمين آوار سازد.
به دنبال دزدك، تغيير مسير در همان بريدگى داد و با برقى كه درون چشمش
حاصل از خلوتى و بن بست بودن آن كوچه نشسته بود، به قد كوتاه و لباس
هاى چرمى و زوار در رفته او زل زد.
لبخند فاتح اى به لب نشاند و با ابروى بالا پريده داد زد:
-خب خب؛ الان وقتشه كه اون كيف رو بدى به من آق دزده.
چند قدم آهسته به سمت جلو رفت و فرد رو به رويش كه از زور استرس و
دويدن شانه اش به سرعت بالا و پايين مى شد، نگاه مى كرد. در يك جهش
محكم او را از پشت غافلگيرانه بغل كرد و با خشم كيف چرمِ مداركش را از
چنگ او در آورد كه يك لحظه ماتش برد.
همانگونه كه دزد را در آغوش شكارچى شكلش حبس كرده بود؛ به يك اشتباه
مضحك رسيد.
با خشم بيشتر او را به جلو راند و رويش را سمت خودش كرد و كلاه كَپ
مشكى رنگ را از سر او بر داشت.
نمى دانست چرا اما انگار اين صحنه قبل تر ها برايش تكرار شده بود.
نگاهش را به چشمان كشيده او دوخت و با خشم در چهره اش غريد.
-اوه ببخشيد...كيفم كارِ خانم دزده بود...راه بيفت، بريم كلانتري تا تكليف تو
و اين بدشانسى خودم رو روشن كنم.
دخترك به تب و تاب افتاد و التماس گونه گفت:




@roman_online_667097
57 views11:35
باز کردن / نظر دهید
2022-06-16 14:35:21 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 62


-دختره ميگه پدرم رو كشتم. رفتن درِ خونشون؛ پدرش سر و مُر گنده تو
خونه بود تا اسم دختره رو شنيد يه تف انداخت جلوشون و گفت اگر ببينمش
سرش رو مى برم...اما دختره قسم مى خوره كه پدرش رو كشته...از طرفى هم
همسايه ها ميگن اين آقا اصلا دختر نداره.
با چشمانى گشاد شده به لبان خانم آقايى چشم دوخت. آب دهانش را با تحير
قورت داد و با نفسى كه بند آمده بود گفت:
-چقدر معمايى! مخم درد گرفت...اصلا هميشه اين پيچ در پيچى هارو بفرست
واسه من باشه؟
طعنه نارون را گرفت اما به روى خودش نياورد. ابرويى بالا انداخت و بيخيال
پاسخ داد.
-همشون در يه حدن به خدا...برو، برو ببينم مى تونى بفهمى جريان اين
دختره چيه يا نه.
نارون با لبخند لبش را روى هم فشرد و دماغش را جلو داد.
-از دست تو. روزم رو تكميل كردى.
خانم آقايى را پشت در جا گذاشت و به آن تكيه زد. نگاهش را به نيم رخ رنگ
پريده دختر معمايى امروزش دوخت و از اعماق وجودش ناله كرد؛ ناله اى كه
فقط خودش حجم خستگى و كلافكى اش را مى توانست درك كند و بشنود.
اين روزمرگى ها امانش را بريده بود.
قدمى به سمت صندلى دخترك جلو گذاشت كه با صداى پيامك موبايلش
سر جايش ايستاد و بى حوصله موبايل را از جيب مانتويش خارج كرد.
با ديدن نام آقا رحمان با چشمانى گرد شده پيامك را باز كرد.
"سلام خانم امروز يه سر بياين اينجا. يه آقايى اومده مستقيم رفته تو دفتر
شما و پا رو پا انداخته و امر و نهى مى كنه، جرات هم نداريم چيزى
بگيم...ميگه مالك جديدم"
نفهميد چگونه جلسه را به اتمام رساند و بى نتيجه و بى حوصله تايم امروز
كلينك را تمام كرد.
مردد ميان تمام حس هاى مثبت و منفى ذهنش نسبت به فرد حاجى نام؛ بر
بى تدبيرى يكباره اى كه خودش در دامانِ خودش انداخت لعنت فرستاد.
نمى فهميد...اصلن حاجى را با آن شركت و ماشين پر زرق و برقى كه دهان
هر بيننده اى را مى بست نمى فهميد.
نمى فهميد كه آن رستوران نيم وجبى چه سودى براى او دارد كه هنوز مهر
توافقشان خشك نشده پا روى پا انداخته و بساط مديريت كوچكش را در آن
رستورانك پهن كرده است.
اصلا مگر آن شركت بزرگ و چند طبقه كم دردسر و مشغله دارد كه او را ول
كرده و دست روى رستوران روياهاى او گذاشته است.
با ترمزى كه گرفت چند سانتى متر به جلو پرتاب شد.
در ماشين را محكم بهم كوبيد و با سلام كوتاه و عصبى وارد رستوران شد و
آقا رحمان كنجكاو را پشت سرش جا گذاشت.
وقتى رستوران خالى از حاجى را ديد، مشكوك راهِ دفتر كار قديمىِ پدرش
كه حال به نام او خورده بود را در پيش گرفت. محكم در را باز كرد.
اما...اما با ديدن حاجى كه سرش را در پشتى صندلى تكيه زده بود و با
چشمانى بسته چهره آرام و مردانه اش را به نمايان گذاشته بود، چيزى در
دلش فرو ريخت. نمى دانست چه شده است اما مى دانست آن عصبانيت باد
آورده اش را با چهره حاجى؛ از ميان برد.
قدمى جلو گذاشت و با تمام تمركز در اتاق را بست كه هيچ صدايى نتواند،
صحنه رو به رويش را بهم بزند.
روى صندلى نشست و كيفش را بغل زد و با چشمانى در آمده به ته ريش
هايى كه بيش از حد بلند شده بود، زل زد .
مژه هاى فر و بلند او از همان فاصله هم مى توانست ديد بزند.
كيف را محكم تر فشرد و به نارونى كه اينگونه بى اراده شده است ناسزا
فرستاد.
-چى شده؟
صداى حاجى آرام بود اما همان لحن آرام او را از خلسه چهره مردانه اش
پراند. با هُل و شرمندگى نگاهش را از چهره اى كه هنوز تغيير نكرده بود
گرفت و آب دهانش را محكم قورت داد
-سلام
تنها كلمه، جمله و حرفى كه فكر مى كرد مناسب است و مى تواند از دهانش
خارج همين سلام بود، از راه رسيده بود كه باعث شد حاجى تكيه اش را
از صندلى بگيرد و بالاخره چشم باز كرده و با دستانى كه در هم قالب شده
است به او بنگرد.
-عليك سلام خانم.
آن "خانم" گفتن چنان به بنش نشست كه ؛ عصبانيت كه هيچ بلكه تمام
كلمات طلبكارانه اش با نيشخندى مرموزانه از ذهنش پر كشيدند.
لبخند هول و پرشتابى زد و گفت:
-خير باشه...شما و اينجا؟
چشمان سرخ و درشت حاجى به او دوخته شد.
-خير كه هست. شما مشكلى مى بينيد كه گهگدارى بيام اينجا؟
به آن لحن مودب و پر متانت حاجى چه مى توانست بگويد. اصلا اگر خودش
هم بخواست آن زبان بى زبانش نمى توانست جواب منفى اى به اين ادبِ پر
رمز و راز بدهد.
سرش را كج كرد و با خوشحالى كه نمى دانست از كجا و به يكباره به جانش
افتاده بود، گفت:
-خواهش مى كنم...اينجـ..اينجا متعلق به خودتونه.
حاجى نامحسوس ابرويى بالا انداخت و كمى سرش را عقب برد.



@roman_online_667097
59 views11:35
باز کردن / نظر دهید
2022-06-16 14:35:02 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 61

حرصى پله ها را يكى پس از ديگرى پايين آمد و در حالى كه سعى مى كرد
نسبت به فرد پشت سرش بى تفاوت باشد؛ راه سمت ماشينش را در پى گرفت،
كه با صداي حاجى در جايش ايستاد.
-مى رسونمت
نه سوالى بود و نه خواهشانه، يك لحن دستورى خشن در رسوندن حاجى
كه حس كرد، آتيشش بيشتر شد.
سويچ ماشينش را بالا گرفت و با لبخند زوركى و لحن پر از حرصى گفت:
-خودم ماشين دارم آقاى حاجى زاده...به پاى ماشين شما كه نمى رسه؛ اما
قابليت اين رو داره كه برسونم.
انتظار داشت، قدمى جلو بيايد و محكم او را سوار ماشين كند، اما وقتى نگاه
بيخيال و قدم هاى عقب رفته حاجى را ديد كه به سمت لندكروز مشكى
رنگش در حال رفتن است به افكار فانتزى اش پوزخند زد.
سر جايش ايستاده بود و با دهن كجى به قد و بالاى سياه پوش حاجى كه از
او دور مى شد، نگاه مى كرد. به خودش آمد و سوار پژو قديمى اش شد اما با
به ياد آوردن ساعاتى پيش كه بيش از پنجاه درصد ساختمان را براى شراكتِ
رويايى اش از دست داده بود، جيغ خفيفى در فضاى اتاقك ماشين به سر داد.
پا روى پدال گذاشت و به سرعت از آنجا دور شد. حقش بود. قبول داشت كه
به تنهايى نمى تواند از پس زياده خواهى هايش بر بيايد و دم نزند. بايد يك
چيزايى را از دست مى داد تا به خيلي از آرزو ها و روياهايش نزديك شود.
دنيا بر مدار داد و ستد مى چرخد.
آن طور هم كه فكر مى كرد حاجى مشكوك نبود كه از راه نرسيده تيريپ
خير خواهانه بر دارد و در راه رضاى خدا براى او كارى بكند. از تك سفته ى
نوابى كه هنوز در دست حاجى جولان مى داد، مى شد فهميد با چه كسى
طرف حساب است.
ماشين را پارك كرد و وارد كلينك شد. جايى كه اين روزها دردسر هايش بر
بدبختى هاى زندگى اش چمپاته زده بود و اوضاع افتضاح مراجعه كنندگانى
كه بيش از بيش مغزش را متعجب مى كرد باعث مى شد زبر لبى به دنياى
پوست كلفت، فحش هاى ريزى نثار كند.
روى صندلى اش جا گرفت كه با شنيدن صداى گوش خراشِ صندلى، ابرو در
هم كشيد.
تا سه ساعت ديگر كه تايم كلينيك به اتمام مى رسيد بايد طاقت مى آورد و
اوضاع داغان خود و فضاى داغان تر محل كار جديدش را تحمل مى كرد.
با خوردن تقه اى به در و بعد از آن ورود خانم آقايى همراه با دخترك نوجوانى،
منتظر به آن دو خيره شد.
نگاهش بر روى لباس هاى زوار در رفته و چهره بى روح دخترك نشست.
با علامت خانم آقايى از جايش بلند شد و با لبخندى به روى دخترك به سمت
آن دو پا تند كرد.
شانه ضعيف دخترك را در دست فشرد و با لحن صميمانه اى گفت:
-بشين عزيزم
قدم هاى سست و لرزان دخترك از چشمش دور نماند.
نگاه خانم آقايى را منتظر كه ديد سرى تكان داد. خانم آقايى او را بيرون
كشيد و در را پشت سرش بست و با اشاره به مامور خانمى كه در سالن نشسته
بود و به آن دو مى نگريست گفت:



@roman_online_667097
73 views11:35
باز کردن / نظر دهید
2022-06-16 08:54:46
زمان گذشت...
ما خیلی چیزها به دست آوردیم و چیزهای با ارزش رو از دست دادیم!
سادگی هارو...
بوی عطر چای صبح خونه‌یِ مادربزرگ رو!
نعلبکی های گل دارِ شیک رو... کاش زمان نمیگذشت...
صبح بخیر


@roman_online_667097
88 views05:54
باز کردن / نظر دهید
2022-06-15 19:08:28 رمان: #آن_نیمه_دیگر
نویسنده: آنیتا سالاریان
ژانر: #عاشقانه #جنایی #پلیسی
تعداد صفحات رمان: ۸۹۳

خلاصه:
ترلان، دختر یکی از قاضی های معروف تهران، برخلاف چیزی که در خانواده اش رسم است، اهل درس و مشق نیست و عشق رانندگی دارد. بخاطر پاپوشی که برایش درست می کنند وارد یک باند می شود. از او انتظار دارند کارهایی را انجام دهد که وجدانش قبول نمی کند و بین دو راهی زندگی خودش و زندگی دیگران می ماند. زمانی که تصمیم قطعیش را می گیرد، رویارویی با آن نیمه دیگرش، مسیر نقشه هایش را عوض می کند.



@roman_online_667097
103 views16:08
باز کردن / نظر دهید
2022-06-15 14:43:39 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 60

در ماشين را بهم كوبيد و با هق هق هايى لرزان و چشمانى اشكبار؛ از آنجا
دور شد.
محراب با خشم پوف پر حرصى كشيد و سرش را روى فرمان ماشين گذاشت
و به ستاره اى فكر كرد كه چقدر برايش دوست داشتنى بود.
به آن چشمان گردِ قهوه اى رنگ كه هر بار ملتهب مي شد؛ او را همانند
شخصيت هاى كارتونى، بامزه نشان مى داد.
ستاره دوست خوبى بود كه اشتباهى و جاهلانه وارد حريم شخصى اش شد.
هرگز فكرش را نمى كرد؛ ستاره آرام اين دوسال زندگى اش اينگونه سركش
و حريص باشد. به ياد خنده ها و مهربانى ستاره كه افتاد، قلبش بيش از بيش
فشرده شد. ستاره مهربان او ديگر نبود.
طى يك حركت ناگهانى از ماشين پياده شد و به دنبال ستاره كه در انتهاى
جاده در حال محو شدن بود، شروع به دويدن كرد. همانگونه كه جاى پاى
جاى ستاره مى دويد ، اسم "ستاره" را بلند و بى پروا صدا زد.
در پنج مترى ستاره رسيد كه ستاره هم ايستاد اما به سمتش بر نگشت.
محراب خم شد و دست روى زانوهايش گذاشت و با هن هن نفس هايش در
فاصله پنج متريشان فرياد كشيد.
-ستـاره، قلبى كه از حسادت و حرص پر بشه هيچوقت از دوست داشتن
نميشكنه..تو از من دور شدى. تو هم از من خسته شدى، برات كمرنگ شدم
اما تلنگر و حسادت يلدا تو رو از حرص و كينه پر كرد؛ كه بياى اينجا اداى
آدم هاى خيانت ديده رو واسم در بيارى...نه ستاره تو قلبى واسه شكستن
ندارى چون خيلي وقته قلبى كه بهم داده بودى رو پس گرفتى...هيچ اجبارى
هم نمى تونست قلبمون رو بهم پيوند بده. خداحافظ.
پشتش را كرد و مانند ستاره آرام آرام آن اتصال پنج مترى را به بى نهايت
رساند.
هر دو با كمرى خم شده در ميان جاده از هم ديگر دور شدند و خاطراتشان
را در فاصله ى ايجاد شده بينشان ؛ چال كردند.
"تو یه ذره ام شبیه كسي كه پاره ي تنم بود نيستي
تو عوض شدي كه حالا سر هيچ و پوچ تو روم وا ميستاتي
ته چشمات امروز دنبال یه خورده احساس بودم
كمترين حق منه منكه باهات اين همه رو راست بودم
انقده دور شدي و مغرور شدي كه ديگه كور شدي عشقمو نميبينی
تو كه میری با خيال راحت ولي سرنوشتمو نميبنی






ص 209 از 637 ص


@roman_online_667097
116 views11:43
باز کردن / نظر دهید
2022-06-15 14:43:25 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 59

-گفتم نه محراب، هر زمان ياد گرفتى قرآن رو با صوت بخونى و هر مغرب و
عشاء اش رو تو مسجد بگذرونى اونوقت بيا از اين حرف هاى جنگولكى
بزن...اصلا چه معنى ميده پسر من بره كلاس گيتار؟ حتى حرفش هم نزن...از
خدا بترس پسر.
دستانى كه قالب كرده بود را رها كرد و چشمانش را به سرعت باز كرد. نيم
نگاهى به ستاره كه در كنارش به چرت رفته بود انداخت كه با صداي بانوى
پذيرش، هر دو از جا پريدند.
-ستاره هاشمى؟
ستاره ايستاد اما محراب به سمت پذيرش رفت و برگه پاسخ آزمايش را گرفت.
با دستانى كه حس مى كرد، رگه هاى پر جنب و جوش و لرزه وارى در آن
نشسته است؛ برگه را باز كرد و نگاهش را روى قسمت مورد نظرش دوخت.
با حيرت سر بلند كرد و به ستاره اى كه خونسرد به ديوار تكيه زده بود خيره
شد. با دستانى كه عملا به لرزش و هول و ولا افتاده بود؛ برگه را تا كرد و با
قدم هاى بلند به سمت ستاره رفت.
-بهتره بريم.
آرنج ستاره را گرفت و همراه خودش از آزمايشگاه خارج كرد. هر دو در سكوت
درون ماشين جاى گرفتند. محراب به سمت ستاره چرخيد و كشيده اى محكم
روى صورت او نشاند.
صداى برخورد پر از درد دستان محراب با صورت يخ زده ى ستاره، در انعكاس
ماشين خوش نشست.
ستاره دستش را روى گونه داغ شده اش گذاشت و با چشمانى كه به پايين
افتاده بود، لبش را محكم روى هم فشرد. نفس هاى تند و هيجانى محراب
كه از گلوى پر از خشمش بلند شده بود به گوشِ گز گز كنان ستاره مى رسيد.
محراب فرياد كشيد.
-سـتاره، سـتـاره...من آدمى نيستم كه از خط قرمز هاش رد بشه و نقطه
ضعف بده دست اهل و نااهلش...ميدونى من چى كشيدم اين مدت؟ميدونى
حتى به خودكشى هم فكر كردم لعنتى؟...گند زدى به همه چى؛ گَـند...داغونم
كردى. هه خوشحال باش.
صداي آرام و جدى ستاره روى رگ به رگش چاقو شد.
-داغون؟ تو من رو داغون كردى شاهين. تويى كه دوسال خاطره و حرمتمون
رو به يلدا فروختى...تو بودى كه گند زدى به خودت و من.
محراب با دو دستانش محكم روى فرمان ماشين كوبيد و خشمگين هوار
كشيد.
-تو كارى با من كردى كه نه تنها از يلدا بلكه از همه دخترا حالم بهم مى
خوره و مى ترسم. با بدچيزى مى خواستى من رو به دست بيارى. بد كارى
كردى...مشكلت يلدا بود؟ باهاش كات كردم، همون موقع كه رفتم واست حلقه
بگيرم باهاش تموم كردم...تو براى من چيكار كردى به جز كلك و دغل بازى؟
تو اينطورى بودى ستاره؟
اشك هاى ستاره روى گونه اش يكى پس ديگرى سرازير شد
-وقتى از شمال برگشتم يلدا رو ديدم. بهم گفت كه تو باهاشى...عصبانى شدم.
فحش دادم و همديگه رو زديم...بهم گفت اگر مى تونى، اگر بلدى شاهين رو
از چنگم در بيار و ماله خودت كن...شاهين تو رو نمى خواد ستاره، پات رو از
رابطه دو نفره ما بكش بيرون...شكستم شاهين؛ از حرف هاى يلدا نه... از كارى
كه تو باهام كارى شكستم.
محراب با كلافگى با كف دست محكم روى پيشانى اش كوبيد و به ادامه
صحبت هاى ستاره گوش داد.
-چيكار مى تونستم بكنم به جز اجبار؟ خودت هم تا امروز به چيزى شك
نكردى، شايد هم اونقدر شوكه بودى كه جايى واسه شك نموند. اما شاهين،
من...من نمى خواستم از دستت بدم.
صداى داد محراب حرفش را در گلو خفه كرد.
-اما دادى...از دستم دادى ستاره...بدجورى هم از دستم دادى. حلقه رو بزار و
برو...يه طورى برو كه ديگه هيچوقت راه برگشتت به خاطرت نياد.
ستاره با هق هقى آرام. با حسرت حلقه را از دستش در آورد و در جعبه قرمز
مخملى رنگ قرار داد. از ماشين پياده شد و قبل از اينكه در ماشين را ببيندد،
با همان چشمان اشكبار رو به شاهين كرد و با دست راستش محكم روى
قلبش كوبيد.
-اين قلب ماله تو بود شاهين، يه روزى يه جايى يه طورى؛ تاوان اين قلب
شكسته رو ميدى.



@roman_online_667097
94 views11:43
باز کردن / نظر دهید
2022-06-15 14:42:17 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 58


ستاره پوزخند ناباورى روى لبان رژ خورده اش نشاند.
-تو من رو باور ندارى؟
از چهره خونسرد خودش كوتاه آمد و با چهره مطمئنى لبخند به روى چهره
ى متحير ستاره زد.
-من تو رو باور دارم اما سرنوشتم رو نميدم دست يه بى بى چك و چندتا
حدس و گمان.
صداي ستاره در پايان جمله اش شروع شد.
-حدس و گمان؟ فكر مى كنى من دارم باهات شوخى مى كنم يا سر كارت
مى زارم؟ شاهين دارى اشتباه مى كنى!!
نگاهش را از ستاره گرفت و به تابلو ميخكوب شده آزمايشگاه دوخت.
-پس بريم اين اشتباه رو تموم كنيم.
چهره متعجب ستاره به چهره اى خونسرد و جدى تغيير پيدا كرد.
-من رو از چى مى ترسونى؟ از حقيقت؟پس بريم...بريم آقا شاهين. طلا كه
پاكه چه منتش به خاكِ.
نگاهش را به او كه هنوز با خونسردى خيره شده بود انداخت و با لبخندى كه
نمى دانست از كجا پيدايش شده است، گفت:
-خب طلاى پاك بفرما پياده شو.
هر دو همزمان از شاسى بلند ماشين پايين آمدند و با قدم هاى مطمئن كه
عجيب همگام شده بود، سه پله ى پهن ورودى آزمايشگاه را رد كردند.
محراب سمت قسمت پذيرش رفت و رو به بانوى چشم و ابرو مشكى پشت
"خسته نباشيدى" نثار كرد.
-يه آزمايش خون باردارى؛ سیستم آزاد دارم.
چشمان بانوى پشت پذيرش گرد شد.
-براى خودتون.
محراب نگاهى چپ چپ حواله اش كرد و به ستاره علامت داد تا جلو بيايد.
قبض را گرفتند. هر دو روى صندلى هاى فلزى جاى گرفتند. ستاره با انگشتر
تك نگين درون دستش بازى مى كرد و محراب با انگشت هاى كشيده و
مردانه اش. نوبت ستاره كه شد، محراب از جايش بلند شد و براى رهايى از
يخبندانِ بينشان به شوخى گفت:
-برو من پشتتم.
ستاره پوزخند غمگينى زد.
-تو به من اعتماد ندارى پس نمى تونى پشتمم باشى؛ بى اعتماديت خواه
ناخواه به من جا خالى ميده.
محراب قدمى جلو گذاشت و آرام لب زد.
-پشتت هستم كه واست حلقه ازدواج خريدم...برو اين آزمايش لعنتى رو بده
و اين بى اعتمادى رو تموم كن.
ستاره با غيض رويش را گرفت و به سمت اتاقى از آزمايشگاه رفت.
طولى نكشيد كه ستاره را در حالى كه آستينش را بالا زده بود و پنبه اى را
محكم روى دستش فشار مى داد، كنارش جاى گرفت.
-خب اينم از آمايش. خيالت راحت شد؟ بيا بريم.
-نه صبر كن...هنوز خيالم راحت نشده.
چشمان گرد ستاره، گرد تر شد.
-يعنى مى خواى تا سه ساعت ديگه بشينيم همين جا تا جواب بگيريم؟
محراب بيخيال روى صندلى لم داد و پا روى پا انداخت.
-سه ساعت وقت بزاريم واسه آيندمون به جايى بر مى خوره؟
ستاره با حرص آستينش را پايين كشيد و روى صندلى كنار محراب جاى
گرفت.
-ديونه شدى؟جواب كه معلومه مثبته...معلوم هست چت شده شاهين؟
بى توجه به حرف ستاره نگاهش را به تك نگين درون دستان ستاره دوخت.
-چيزيم نيست؛ فقط بين زمين و هوا معلقم. نه مى تونم پا بزارم رو زمينى
كه پر از شك و ترديدِ و نه رها بشم تو هوايى كه پر از پوچى و بيهودگيه...تو
اسم اين بيچارگى رو چى ميزارى؟ ديونگى؟
ستاره سرش را با دست گرفته بود و آرنجش را روى زانوانش تكيه داد و
همانگونه عصبى لب زد.
-لطفا تا سه ساعت ديگه چيزى نگو...خرابترش نكن.
او حقيقت را گفته بود. براى تصميم گيرى در زندگى اش واقعا نياز به يك
ثبات داشت. حال اگر اون ثبات مثبت باشد و يا منفى؛ مهم نبود. مهم اين
بود كه مى خواست از اين معلق بودن خارج شود. پاهايش روى زمين ريتم
گرفته بود و سرش را به ديوار پشت سرش تكيه داد و چشمانش را بست.
-تو محراب منى، به همون اندازه پاك و مقدس؛ تو وارث تمام اين ارث و
ميراثى پسر...وارث من بايد لایق باشه. براى خانواده اش و صد هزار مرتبه
بيشتر براى خداش...به اميد اينكه قضاش رو بخونى از نماز اول وقتت غافل
نشو. تنبل نشو، شيطان نشو.
سرش را پايين انداخته بود، از هيبت پهن و بلند حاج بابايش مى ترسيد.
-نبايد راه جهنم رو واسه خودمون آسفالت كنيم باشه پسر؟ از همين الان
بندگى كن؛ يادت نره قبل از خودت بايد فكر بعد از خودت يعنى اون دنيات
باشى. حواست، چشم، نگاه و زبونت باشه وگرنه حسابت با خداست...ا ز خدا
بترس محراب، بترس.
ريتم پاهايش كمتر شده بود. اما چشمانش همچنان بسته.
-تولد؟ تو بزمى كه آهنگ، مطرب و شادى باشه خدا نيست. اونجا حكومته
شيطونه...نه حق ندارى برى پسر...از خدا بترس.
پاهايش از ريتم ايستاد و روى كاشى هاى آزمايشگاه خشك شد.




@roman_online_667097
74 views11:42
باز کردن / نظر دهید
2022-06-15 14:42:03 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 57


خسته ام به خدا...گناهم چيه اگر دست و پايى ندارم براى اين زندگى؟...حداقل
تو بمون؛ اين ماه به ماه سر زدنت هممون رو خسته كرده.
حاجى نزديكش شد و پتوى ساتن آبى رنگ را تا نزديك گردنش بالا كشيد.
-زمستون داره مياد.خودت رو گرم نگه دار.ياعلى.
بدون توجه به قطره اشكى كه از گوشه چشمان زيباى زهرا به روى گونه
هايش سُر خورد؛ از اتاق بيرون رفت و در را بست.
وارد اتاق خودش شد. فضاى كوچك و دكور قهوه اى رنگش او را به يك
استراحت بى وقفه دعوت مى كرد. لباس هايش را در آورد و همانگونه عريان
روى تخت دراز كشيد.
موبايلش را به دست گرفت و با چشم هايى كه عجيب؛ طعم بى خوابى را اين
روزها حس مى كرد را بست. صداي "الويى" را كه پشت خط شنيد، فورا پاسخ
داد.
-از اين به بعد حواست رو بيشتر جمع كن، نمى خوام حتى يه مگس نر
نزديكش بشه...حتى وقتى تو خونه باشه...نشنيدم چشمت رو؟







موسيقى بى كلامى كه در فضاى ماشين طنين انداز شده بود؛ او را كم و بيش
از دگرگونى چند روز اخير بيرون كشيده بود. سرش را كج كرد و صداي قروچ
استخوان هاى گردنش بلند شد. به هيچ فكر مى كرد و از اين خونسردى
يكباره اى كه پس از تشنج افكارش برايش آغوش كشيده بود.
-يعنى باور كنم كه تصميمت جديه؟
بدون نگاهى به او لبخند كوتاهى روى لب نشاند.
-اونقدر جدى؛ كه دارم اول صبحم رو با تو شروع مى كنم.
صداي مشكوك ستاره كه ته مايه ى لرز در آن نشسته بود، لبخندش را عميق
تر كرد.
-شاهين خدا شاهده اگه سركارم بزارى و من رو ببرى تا از من و بچم خلاص
بشى ازت نمى گذرم.
صداى پوف كلافه شاهين؛ حال ستاره را دگرگون تر كرد.
-بهت گفتم بريم صبحانه بخوريم نگفتم كه بريم كشتارگاه...مى خواستم
سوپرايزت كنم اما حالا كه اينقدر ترسيدى؛ داشبورد ماشين رو باز كن ببين
چه خبره؟
ستاره به طبع از لحن آرام و خونسرد شاهين، نفس عميقى كشيد و مردد
داشبورد را باز كرد.
از ميان انبوه كاغذ و پوست كيك و تخمه، يك جعبه قرمز مخملى بيش از
اندازه چشمش را زد. با نفسى حبس شده و هيجانى كه در قلب و چشمانش
به تابش افتاده بود؛ جعبه مخملى و مكعبى را ناباور بيرون كشيد. در حالى
كه سعى مى كرد حيرتش را مخفى كند، با دستانى لرزان؛ جعبه را باز كرد و
با ديدن حلقه تك نگين خوش تراش و كلاسيك درون جعبه؛ جيغ خفه اى
كشيد.
دستان لاک خورده اش را جلوى دهانش گذاشت و با چشمان گردى كه از
اشك شوق برق مى زد، سرش را به سمت شاهين كج كرد و متحير با صداي
تحليل رفته اى گفت:
واى خداى من شاهين...باورم نميشه!
لبخندى روى چهره شاهين نشست. قلب ستاره آرام گرفت. اصلا فكرش را
نمى كرد به اين زودى شاهين را بدست بياورد و حلقه آرزوهايش را در مقابل
چشمانش تاب بدهد و با لبخند زوار در رفته اى كه هيچ جوره قصد جمع
كردنش را نداشت خودش را در لباس پفكى سفيد در كنار شاهين خوش، قد
و بالايش تصور كند.
-بهترين صبح عمرمه. خيلي دوستت دارم شاهين.
شاهين سرش را تكان دادو لبخند ريزى روى لب نشاند. ستاره اما بى توجه
به ابراز علاقه اى كه از طرف شاهين يك طرفه ماند؛ يك بند شروع به حرف
زدن كرد. از خودش، شاهين، خاطراتشان و از تمام موضوعات ريز و درشت
زندگى صحبت مى كرد. آن انگشتر تك نگين بدجورى زبانش را به كار انداخته
بود.
ماشين را گوشه اى پارك كرد كه صداي ستاره در نطفه خفه شد.
-آزمايشگاه پارس؟
نيم نگاهى به چهره حيرت زده ستاره انداخت.
-مشكلى هست؟





@roman_online_667097
65 views11:42
باز کردن / نظر دهید