2022-06-15 14:42:17
------------ -----------
رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی
پارت: 58
ستاره پوزخند ناباورى روى لبان رژ خورده اش نشاند.
-تو من رو باور ندارى؟
از چهره خونسرد خودش كوتاه آمد و با چهره مطمئنى لبخند به روى چهره
ى متحير ستاره زد.
-من تو رو باور دارم اما سرنوشتم رو نميدم دست يه بى بى چك و چندتا
حدس و گمان.
صداي ستاره در پايان جمله اش شروع شد.
-حدس و گمان؟ فكر مى كنى من دارم باهات شوخى مى كنم يا سر كارت
مى زارم؟ شاهين دارى اشتباه مى كنى!!
نگاهش را از ستاره گرفت و به تابلو ميخكوب شده آزمايشگاه دوخت.
-پس بريم اين اشتباه رو تموم كنيم.
چهره متعجب ستاره به چهره اى خونسرد و جدى تغيير پيدا كرد.
-من رو از چى مى ترسونى؟ از حقيقت؟پس بريم...بريم آقا شاهين. طلا كه
پاكه چه منتش به خاكِ.
نگاهش را به او كه هنوز با خونسردى خيره شده بود انداخت و با لبخندى كه
نمى دانست از كجا پيدايش شده است، گفت:
-خب طلاى پاك بفرما پياده شو.
هر دو همزمان از شاسى بلند ماشين پايين آمدند و با قدم هاى مطمئن كه
عجيب همگام شده بود، سه پله ى پهن ورودى آزمايشگاه را رد كردند.
محراب سمت قسمت پذيرش رفت و رو به بانوى چشم و ابرو مشكى پشت
"خسته نباشيدى" نثار كرد.
-يه آزمايش خون باردارى؛ سیستم آزاد دارم.
چشمان بانوى پشت پذيرش گرد شد.
-براى خودتون.
محراب نگاهى چپ چپ حواله اش كرد و به ستاره علامت داد تا جلو بيايد.
قبض را گرفتند. هر دو روى صندلى هاى فلزى جاى گرفتند. ستاره با انگشتر
تك نگين درون دستش بازى مى كرد و محراب با انگشت هاى كشيده و
مردانه اش. نوبت ستاره كه شد، محراب از جايش بلند شد و براى رهايى از
يخبندانِ بينشان به شوخى گفت:
-برو من پشتتم.
ستاره پوزخند غمگينى زد.
-تو به من اعتماد ندارى پس نمى تونى پشتمم باشى؛ بى اعتماديت خواه
ناخواه به من جا خالى ميده.
محراب قدمى جلو گذاشت و آرام لب زد.
-پشتت هستم كه واست حلقه ازدواج خريدم...برو اين آزمايش لعنتى رو بده
و اين بى اعتمادى رو تموم كن.
ستاره با غيض رويش را گرفت و به سمت اتاقى از آزمايشگاه رفت.
طولى نكشيد كه ستاره را در حالى كه آستينش را بالا زده بود و پنبه اى را
محكم روى دستش فشار مى داد، كنارش جاى گرفت.
-خب اينم از آمايش. خيالت راحت شد؟ بيا بريم.
-نه صبر كن...هنوز خيالم راحت نشده.
چشمان گرد ستاره، گرد تر شد.
-يعنى مى خواى تا سه ساعت ديگه بشينيم همين جا تا جواب بگيريم؟
محراب بيخيال روى صندلى لم داد و پا روى پا انداخت.
-سه ساعت وقت بزاريم واسه آيندمون به جايى بر مى خوره؟
ستاره با حرص آستينش را پايين كشيد و روى صندلى كنار محراب جاى
گرفت.
-ديونه شدى؟جواب كه معلومه مثبته...معلوم هست چت شده شاهين؟
بى توجه به حرف ستاره نگاهش را به تك نگين درون دستان ستاره دوخت.
-چيزيم نيست؛ فقط بين زمين و هوا معلقم. نه مى تونم پا بزارم رو زمينى
كه پر از شك و ترديدِ و نه رها بشم تو هوايى كه پر از پوچى و بيهودگيه...تو
اسم اين بيچارگى رو چى ميزارى؟ ديونگى؟
ستاره سرش را با دست گرفته بود و آرنجش را روى زانوانش تكيه داد و
همانگونه عصبى لب زد.
-لطفا تا سه ساعت ديگه چيزى نگو...خرابترش نكن.
او حقيقت را گفته بود. براى تصميم گيرى در زندگى اش واقعا نياز به يك
ثبات داشت. حال اگر اون ثبات مثبت باشد و يا منفى؛ مهم نبود. مهم اين
بود كه مى خواست از اين معلق بودن خارج شود. پاهايش روى زمين ريتم
گرفته بود و سرش را به ديوار پشت سرش تكيه داد و چشمانش را بست.
-تو محراب منى، به همون اندازه پاك و مقدس؛ تو وارث تمام اين ارث و
ميراثى پسر...وارث من بايد لایق باشه. براى خانواده اش و صد هزار مرتبه
بيشتر براى خداش...به اميد اينكه قضاش رو بخونى از نماز اول وقتت غافل
نشو. تنبل نشو، شيطان نشو.
سرش را پايين انداخته بود، از هيبت پهن و بلند حاج بابايش مى ترسيد.
-نبايد راه جهنم رو واسه خودمون آسفالت كنيم باشه پسر؟ از همين الان
بندگى كن؛ يادت نره قبل از خودت بايد فكر بعد از خودت يعنى اون دنيات
باشى. حواست، چشم، نگاه و زبونت باشه وگرنه حسابت با خداست...ا ز خدا
بترس محراب، بترس.
ريتم پاهايش كمتر شده بود. اما چشمانش همچنان بسته.
-تولد؟ تو بزمى كه آهنگ، مطرب و شادى باشه خدا نيست. اونجا حكومته
شيطونه...نه حق ندارى برى پسر...از خدا بترس.
پاهايش از ريتم ايستاد و روى كاشى هاى آزمايشگاه خشك شد.
@roman_online_667097
74 views11:42