Get Mystery Box with random crypto!

رمان های آنلاین

لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین ر
لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین
آدرس کانال: @roman_online_667097
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.76K
توضیحات از کانال

🦋
پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل
(حداقل ١٠ پارت) 😍
ارتباط با ادمیـن:
@miiiiisss_pm
https://instagram.com/miiiiss_parvane
⛔ کپی و فوروارد فقط با ذکر منبع ( لینک کانال ) ⛔

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 13

2022-06-13 15:06:45 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 33

درشت شد با سرعت سرش را بالا گرفت و به نيمه نور روشني كه از آشپزخانه
به بيرون مى تابيد خيره شد.
آب دهانش را قورت داد و بي توجه به نفسي كه از زور ترس و هيجان سنگين
شده بود جلوتر رفت. صداي داد مردانه اى باعث شده بود روى قدم سومش
بايستد. و با چشماني كه مطمئن بود قد و قواره نعلبكي حاج محمود شده
است به روبرو خيره شد. با نشنيدن صدايي دیگر دوباره به راهش ادامه داد و
در جلد نارون شجاعى كه پدرش هميشه دوست داشت؛ فرو رفت.
حالا نور تمام حقايق را برايش آشكار كرده بود. تمام آنچه كه باید دید.
منبع و دليل آن خرده شيشه ها. نور از دو مرد سر به زير انداخته صحبت مي
كرد .
یکي با شرم و خون سر به گردن فرو برده بود و ديگري با خشم و
عذاب..نگاهش را بي توجه به آشپزخانه به هم ريخته؛ به عماد خونين انداخت.
قدمى جلو رفت و با صداي متعجب و تحليل رفته اش گفت:
اینجا چه خبره؟ اين آقا كيه؟
با صدايش دو چهره به سمت او چرخيد رنگ از رخ عماد پريد. نگاه نارون
از عماد روي چهره استخواني و گندم گونه مرد مقابلش نشست كه با
خونسردي كه به يكباره در وجودش حاصل شده بود؛ بي پروا به عسل نارون
خیره شده بود.
-حاجي ايشون صاحب كارمن...ببين جام خوبه. خیلی خوبه به خدا.ميدونی
حاجى؛ من مي ترسم. من مي خوام زندگي كنم. فقط زندگى ولى خیلی خيلي
می ترسم حاجى؛لطفاً.
صداي گنگ عماد كه التماس گونه جمالت نا مفهوم از دهانش خارج مي شد؛
باعث شد؛ حيرت نارون بيشتر شود. آنقدر كه با صدا ي نسبتا بلندي با تعجب
گفت :
-حاجـى؟ وايسا ببينم چه خبره اينجا؟
عماد چیزی نگفت و سرش را پايين انداخت؛ اما نگاه منتظر نارون بين آن دو
در گردش بود. مرد از روى قابلمه وارونه بلند شد و قد بلند و شانه هاي پهنش
را به رخ كشید . خونسرد نگاه گيرايش را به نارون دوخت و كت مشكي اش را
مرتب كرد و دو دستانش را در جيب فرو برد.
- من حاجي ام.
نارون با همان چشمان درشت شده تك خنده ناباوري زد و نگاهش را از
صورت شيش تيغه مرد مقابلش به يقه نیمه بازش انداخت. چقدر صداي مردِ
" حاجی" نام برايش آشنا بود. به گمانش چنين تن صدايى را قبلا در رادیو
ماشين شنيده بود...به خودش آمد و با پوزخند؛ نگاهى به تيپ و استايل
جنتلمنانه حاجي انداخت.
- پس منم مريم مقدسم...جمع كن این بچه بازي ها رو...تو رستوران من
زدي شكوندى كارگر منو داغون كردي بعد حق به جانب ميگى من حاجي
ام؟
قدمي جلو گذاشت و بدون تغيير حالت سرتاپاي نارون را از نظر گذراند و
دوباره به چشمان خمار و عصباني نارون زل زد.
- خسارت رو ميزنم به حساب.
كم مانده بود از اين همه خونسردي و وقاحت قهقه بزند. ناباور نگاهش را از
مرد خوش صدا گرفت و به عماد چشم دوخت.
همين الان ميگي این آقا كي هست و چرا اينجا به اين شكل در اومده يا
زنگ ميزنم به پليس .
-خـانـوم.
صداي داد مرد خوش صدا باعث شد تكانى بخورد. ناباور به سمت او چرخید
و به سياهى او زل زد.
-من حاجي ام و عماد هم دايي زاده ام..غلط كرد؛ يه شكري خورد كه الان
افتاده توي اين آشپزخونه نیم وجبي نه شما عماد رو بيرون مى كنى و نه
كسي به پليس زنگ ميزنه .
انگار رسم بود كه تمام حاجي هاي اطرافش؛ تحميل گر و خودخواه باشند.
نمي دانست چرا از هرچي حاجي است فرار مي كند و دوباره مثل يك تپه ى
زهر مار؛ جلويش سبز مي شوند.
-ببين يارو حاجي بودنت رو بذار وقتي میری مسجد...اينجا ما پارتي باز ي
نداریم كه به اسم حاج ، مكه، و مشهد بخواي حرفت رو به كرسي بشونى و
بگى آره حق با منه چون خدا با منه...تا هر زماني كه طول میكشه بزار بكشه



@roman_online_667097
40 views12:06
باز کردن / نظر دهید
2022-06-13 15:06:31 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 32


شهر ميچرخه و با پول باباش به عالم و آدم پز ميده. من مثل بچه هاي شما
نیستم كه دورم حصار بكشين و مثل خمیر اونقدر ورزم بدين كه بشم شكل
اون چيز ي كه شما ميخوايد...حق با شماست من سر كشم؛ دقيقاً مثل پدرم.
يا على.
با خشمي كه مي دانست چهره اش را بدجور سرخ كرده است و اين سرخي
با آن عسل هاي خمار براي هر بيننده اى رعب انگيز بود؛ خودش را توي
ماشين درب و داغانش پرت كرد و از حرص با اولين استارت؛ كولر را تا آخرين
درجه روشن كرد.
سرش را روي فرمون ماشين گذاشت. حرف هايى خورده بود كه از روي سر
نواب گذشت و روي غرور و شخصيت نارون جا خوش كرد. دلگیر نبود. نواب
تنها دلخوشي زندگي اش بود... برادر،پدر، دوست و فرزند. شمشير هم بخورد
دلگیریَ را نمي پذيرد. با صداي كوتاه موبايلش به امید خبرهاي خوب
سمتش يورش برد؛ كه با ديدن نامِ الماسي؛ چهره اش رنگ قبلي خود را
گرفت.

"آنقدر در تو غرقم كه هيچ غواصى جز تو راه نجاتم را نمي داند. ميتوني همه
جوره رو من حساب كني خانوم باراني. تو هر شرایطی و تو هر كاري. شيفته ي شما چنگيز الماسی


به اقبال و بخت بدش لعنت فرستاد و با فحش هاي آبدار كوچك و بزرگى
كه نثار تمام بدبختياش مي كرد؛ ماشين را به راه انداخت و دل زد به پرسه
زدن با ماشين؛ آن هم در كوچه پس كوچه هاي يخ ابان. نمي دانست روي
كدام تب زندگي اش لرز كند كه كارش به تشنج نكشد. به حقارت به التماس
به اطاعت.
نوجوان بود كه پدرش را از دست داد تنها تكیه گاهي كه تو هر شرايطی ؛
محكم مي شد به او تكیه زد. پدرش نارون و روح بى پروايش را مي فهمید
از همان ابتدا آزادي را اولويت تربيتش قرار داد. شايد اگر پدرش آزادي و
رهايي زندگي را به او ياد نمي داد؛ هرگز اين نارونى كه با اقتدار از همه
ميگذرد؛ نمي شد. نارونى كه محكم روي ۵ سانت پاشنه هاي كفشش ايستاده
بود. بدون لرزش و شك...پدرش با همه فرق داشت؛با همه فاميل با همه
اطرافیان اش؛ آنقدر فرق داشت كه هيچ وقت تسبيح به دست و يقه بسته تو
جماعت حاضر نمي شد..اما امان از نمازهاي طولاني اش كه رسم قضا شدن را
بلد نبودند. پدرش انسان بود مثل تمام پدر هاي دنیا
اما حالا اوضاع فرق مي كرد. نه پدرى بود و نه تكیه گاهي. خودش بود و نوابی
كه تا پشت پلك اش در حال دست و پا زدن است... خودش بود و ساختمان
نیمه كاره ى آرزوهاي ش ...
خودش بود و بيماراني كه با شنيدن احوالاتشان گاه تا روزها سردرد به جانش
مي افتاد...خودش و مهنازى كه؛ از هيچ چیز خبر نداشت.
با زنگ خوردن موبايلش از حال و هوايش بیرون آمد.
-جانم مادر ؟
صداي نگران مهناز خانم باعث شد به خودش لعنت بفرستد.
-كجايي مادر ساعت نزديك دوازده شبه..دلنگرونت شدم.
نمي خواست دروغ بگوید . حداقلش به مادري كه از هميشه مادر تر بود.
- حالم خوب نيست اصلا هم خوب نيست...الان ميام خونه دل نگران نشو؛
بدبختانه جسمم از هميشه سالم تر و خوب تره.
-اى من فداي اون حالت بشم.باز از كيس هاى مشاورت دلت گرفته؟ بیا مادر؛
بیت زودتر تا واسم تعريف كنى.نمونه تو اون دلت. منتظرتم .
تماس را قطع كرد و سوار ماشين شد. حسي ناشناخته او را سمت رستوران
كشاند. مي خواست با نفرت به زياده خواهي نیمه كاره اش سر بزند و تف
بی اندازد جلو ي آن همه مصالح كه از هميشه بی پول ترش كرده بودند.
آرام آرام از سرعتش كم كرد؛ و به ساختمان بالا آمده نبش خيابان چشم
دوخت. با تاسف سر تكان داد؛ كه چشمش به پايين ساختمان افتاد. دقيقاً
رستوران كوچك الان شان..با نگاهي خیره و نامطمئن از تاريكي هوا؛ به سوت
و كوري يخ ابان و تاریکي رستوران خيره شد. نگاهش رو ي درب نيمه باز
رستوران خشك شد.
با خود زمزمه كرد:
-نگاه تو رو خدا اين پسرِ عقل كل نصف شبي در رستوران رو گذاشته باز .
با عصبانيت از ماشين يپاده شد و وارد رستوران شد. اميدوار بود عماد؛ دليل
خوبي براي اين بى دقتى اش داشته باشد؛ وگرنه تضمين نميكرد كه دق و
دلى امروزش را سر او خالي نكند. قدم اول را بي توجه به تاریکي سالن كه
برداشت؛ صداي به هم خوردن شيشه ها ي زير ؛ زير پايش او را متوقف كرد.
با ترديد سرش را پايين آورد و با ديدن شيشه هاي كوچك ریز شده؛ چشمانش



@roman_online_667097
39 views12:06
باز کردن / نظر دهید
2022-06-13 15:06:00 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی

پارت: 31

-بهت گفته بودم اين كار؛ كار تو نيست.اين لقمه خيال پردازي راست كار تو
نیست.مرد ميخواد، جنم مى خواد.
نارون به ميان حرفش پرید :
-همون مرد جنم دارش هم نميتونه جلوي بى پولى دوم بياره. با حرف و چك
كه نمي شه ساختمون ساخت حاجي.
از داخل لبش را گزيد. نتوانست جلوي زبانش را بگيرد و تند نشود؛ آن هم
زماني كه درزیر دندان عمويش بود .
-هنوز هم كه زبونت تندهِ و حرف حق درازش ميكنه.
ترجيح داد پاسخ عمويش را ندهد. نفسش را حبس كرد و چاي نسبتاً سرد
اش را بدون قند سر كشید .
-چقدر هست؟
فورا پاسخ داد :
-دويست میلیون.
حاج محمودسرى از تاسف تكان دا د و همان گونه گفت:
-بچه گول ميزني؟ فكر كردي نشستم توي اتاق فقط چايي میخورم؟.. اين
همه برگه دور و برم فقط اعداد و ارقامِ...من با حساب و كتاب به اينجا رسيدم.
هي ساختمون نيمه كاره صدتا هم برنميداره چه برسه به دويست تا...مگه مي
خواي قصر بسازي!
سر جايش خشك ایستاده بود و با لباني نیمه باز به حاج محمود خيره شد.
يادش رفته بود اين حاج محمودي كه از قضا عمويش است؛ خودش ختم
روزگار است .درست مثل خودش؛ مثل تمام باراني ها.
به خودش آمد و صدايش را صاف كرد.
-حاج عمو پول نزول كردم.سفته دادم؛چك دادم؛سند دادم.
حرفش را خورد. دروغ مثل لقمه جويده نشده با درد از دهانش بيرون زد و
باعث شد يك لحظه از حقارت خودش بالا بياورد؛ آن هم جلوي اولين و آخر
چاره ى زندگى اش.
حاج محمود پيروزمندانه تكیه اش را به صندلي زد و همانطور كه نگاهش را
به چشمان نارون دوخته بود گفت:
-بالاخره فهمیدی دواي هر دردي تو زندگيت منم...انقدر فرار كردي كه آخر
رسیدی به بن بستي به اسم حاج محمود. تو برام رسم فاميلى رو ادا نكردى
ولي من شرمنده ات مي كنم...آدرس اون مرتيكه نزول چي رو بده تا سفته
هات رو بگيرم و هم حاليش كنم با بارانى جماعت در افتادن يعنى چى!
آب دهان نارون درجا خشك شد و از تير خلاصی كه حاج محمود به سمتش
شليك كرده بود؛ عرقى سرد پشت گردنش نشست. مى دانست اگر آدرس را
به حاج محمود مي داد آن وقت ماجراي نواب و تمام دروغ هاي ش؛ نه تنها پيش
حاج محمود بلكه پيش همه دوست و فاميل مسخره روز و روزگار خواهد شد.
چوب بر سر مي كوبد حاج محمودى كه از حكومت زندگي اش فقط اقتدار و
تحميل را بلد بود و با فرار كردن نارون از زير سلطه ى خطرناكش مطمئن
بود شمشیر تیزش را براي زخمي كردن از غلاف بيرون مي كشد.
-لطفاً حاجي این رو بسپاريد به خودم. لطفاً.
عاجزانه كلمات را رو به حاج محمود ادا مى كرد اما انگار اين حاج محمود
امروز؛ به هي چ صراطي مستقیم نبود.
-بسپارم به خودت؟ هه مادرت سپرد كه الان اين همه گند بالا آورد ي. رفتى
قاطي هزارتا مرد، معتاد و ارازل؛ سركش شدي...سركش شدى كه الان اين
طوري تو گل موندى.
پوزخندي روي لبان نارون جاى گرفت. با غيض از جايش بلند شد و كيفش
را چنگ زد. حداقلش آنقدر بين آدم ها چرخيده بود كه غرورش از پلكش
پايين تر نمي رفت.
- حاج محمود من هرچي هستم؛ هر كي هستم؛ هر غلطي كه تو زندگي كردم
و با هر كي سلام و عليك داشتم؛ رسم و جنمم از صدتا مرد بيشتر و احترامم
واجب تره... حداقل اونقدري واسه خودم شخصيت دارم كه سركوفت و تحقیر
هايي كه از قدیم توی دلتون نشسته رو به جون نخرم فقط واسه چند تا سفته
...نهايتش برم زندان اما تو بند شما نه!..حرف آخرم يا نه؛ شما باید آرزوي چنين
ناروني رو داشته باشين و بهش افتخار كنين كه روي پاي خودش تو اين
جماعت دريده شده داره زوزه ميكشه نه مثل پسري كه از بچگي تو ناز و
نعمت حاج بابايي بوده كه الان بدون زحمت با ماشين شاسي بلند زير پاش تو




@roman_online_667097
40 views12:06
باز کردن / نظر دهید
2022-06-13 15:05:40 ------------ -----------



رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی
چ
پارت: 30

ماشين را گوشه اي پارك كرد و با مكثي طولاني در آينه به خودش خيره
شد. چشم هاي خمار عسلي با رگه هاي قرمز؛ بيش از بيش به چشم مي آمد.
نفسي عميق كشید و بي توجه به هرج و مرج هاي ذهنش مقنعه اش را جلو
تر آورد و با حسي مملو از تردید و ناچاري درب ماشين را باز كرد و با گذاشتن
پاهايش رو ي زمين؛ تازه فهمید در چه گندابي در حال غرق شدن است.
لبش را گزید و مثل هميشه فوراً به خودش مسلط شد و با قدم هايى استوار
راه فروشگاه بزرگ عمويش را پيش گرفت. دسته ى كيف اداري اش را بيش
از بيش فشرد و آب دهانش را محكم قورت داد و جلوي در اتومات فروشگاه
ایستاده . در شيشه از هم باز شد و او؛ اولين قدم اش را در فروشگاه بزرگ و
شيك عمويش گذاشت.
صدايش را صاف كرد و روبه یکی از كاركنان كه لباسي سر تا پا آبي به تن
داشت گفت:
-ببخشید آقا؛ حاج محمود هستند؟
پسرك سرتاپاي او را بي پروا ازنظر گذراند.
چي كارش دارين؟
يك تاى ابروان نارون بالا پرید و با خونسردي گفت:
-اون كه باید بدون چيكارش دارم خود حاج آقا ست. لطفاً بهشون بگید كه
برادرزادهاش اومده.
پسرك هول زده لبخندى زد و سرش را پايين انداخت و با دست راه را به او
نشان داد.
-ترو خدا ببخشید خانم...روزانه هزار تا آدم مياد واسه اينكه حاج محمود
بهشون جنس بفروشه و یا مجاني؛براي ثواب. امروز هم روز حساب و كتاب
هاى هفته پيش هست واسه همين حاجى گفتن غريبه راه ندم. ترو خدا
ببخشید .
نارون دليل فضولي پسرك قد كوتاه را كه فهمید لبخندي ماليم زد.
-مشكلي نیست جناب.درك مي كنم.
باز هم زبان پسرك به عذر خواهى باز شد و نارون بى حوصله او را رد كرد و
با تغيير مسير وارد اتاق حاج محمود شد.كيفش را در دستش جابجا كرد و با
صداي آرام گفت:
-سلام حاج عمو.
حاج محمود سرش را بالا گرفت و با تعجب به برادرزاده اي كه سال تا سال
به او زنگي هم نمي زد چه رسد به ديدار؛ خیره شد. از قد بلند نارون چشم
گرفت و به چشمان سرخ و چهره هميشه جدي و خونسرد او چشم دوخت.
- عليك سلام برادرزاده كم پيدا... راه گم كردي؟بیا !بشين !
لبخند زوركي تحويل عمويش داد و روي صندلي جا گرفت.حاج محمود از
جايش بلند شد و سراغ فلاكس چاي رفت و همان گونه كه محتوياتش را
درون ليوان سرازير مي كرد دوباره زبان باز كرد.
- خب تعريف كن. روزگار به مراد هست؟
نگاهش را از دفترى كه بر خلاف فروشگاه بسيار قدیمی و نامرتب بود گرفت
و به ليوان چاي كه درون دستان حاج محمود هر لحظه به او نزديك و نزديك
تر مي شد خيره شد.
-خوبه خدا رو شكر. شما خودتون خوبيد؟طاهره خانم و بچه ها چطورند!
حاج محمود به مهرباني و توجه قلمبه شده نارون ابرويي بالا انداخت و چاي
را روي میز شيشه اى گذاشت.
-همه خوبند شكر خدا... از احوال پرسي هاي شما بهتر هم ميشن. مادر و
برادرت روبه راهن؟
- بله
-الحمدلله
ليوان را به دست گرفت و با همان چهره خونسرد كه آشفتگي ها را پنهان
كرده بود به هيكل گوشت آلوده حاج محمود خيره شد. نگاهش از تسبيح
قهوه اي رنگ كربلا به چهره سبزه و تيره عمويش نشست.
-ها دختر جون!مشكلي يپش اومده؟چیزی می خواي؟ شرم نكن عمو بگو؛
راحت باش.
زیاد هم سخت نبود حدس زدن دليل آمدن ناروني كه سال ها از حاج محمود
فاصله گرفته بود. قلپى از جايش را نوشید و به چشمان ارث رسيده عسلي
عمويش خيره شد.
-راستش مقدمه چيني نميكنم....به مشكل برخوردم.ساختمون خرج بالا
اورده؛ مصالح گرون شده. چك هاي كارگرا برگشت خورده. ناظر ساختمان
مرتب گیر میده. افتادم تو هچل حاج عمو.
حاج محمود لبخندي كه بيشتر شبیه به پوزخند بود روي لب نشاند و حرف
هايي را كه نارون از قبل مي دانست را از دهان خارج كرد.



@roman_online_667097
55 views12:05
باز کردن / نظر دهید
2022-06-13 13:01:41 #داستان_کوتاه



وسط داد و بیداد و دعوا یهو میگفت:
"منم!"
راستش اونقدری سرم گرم گله و لجبازی بود که توجه نمی کردم توی جواب اون همه حرف فقط نوشته منم! حواسم نبود بپرسم اصلا یعنی چی منم؟! منم چی؟! فحشه، بد و بیراهه؟! چیه این منم! بدتر حرصی می شدم و آتیش معرکه بالا می گرفت و کار می رسید به اونجایی که نباید!
یه بار اما وقتی گفت منم، دیگه سکوت نکرد، داد زد:
" منم!
اینی که داری باهاش می جنگی منم!
دشمن نیست، غریبه نیست، رهگذر کوچه و خیابونم نیست، منم!
نه شمشیر دستمه، نه سنگر گرفتم جلوت، نه قراره باهات بجنگم، ببین دستام بالاست؟! تسلیمم، نه از ترس و نه بخاطر ناحق بودنم، فقط به حرمت عشقی که تو از یادت می بریش گاهی!
یه وقتایی اگه سکوت می کنم دربرابرت برای این نیست که حرفی واسه گفتن ندارم یا نمی تونم جواب حرفاتو بدم، فقط برای اینه که حالیمه قرار نیست خراب کنیم چیزیو، اگه بحثیم هست برای بهتر شدنمونه، یادم نمیره اینی که جلوم وایساده تویی، ولی تو انگار یادت میره اینی که داری زخم رو زخمش می زنی منم، میفهمی؟! منم!"
بعد اون تلنگر انگار بزرگ تر شدم، بزرگ تر شدیم جفتمون، حالا اونم خبط و خطایی اگه کنه بهش میگم ببین فهمیدما، هرچند از نظر من درست نبود این کارت ولی چون تویی اشکال نداره، فدای سرت! فقط دیگه تکرار نشه که کلاهمون میره توو هم!

طاهره اباذری هریس



@roman_online_667097
69 views10:01
باز کردن / نظر دهید
2022-06-13 09:40:39
‏ما ترکیبی هستیم
از شکست ها و موفقیت هامون
ما ترکیبی هستیم از اشک ها و لبخندهامون
ما ترکیبی هستیم از ضعف ها و نقاط قوتمون
و ما ترکیبی هستیم از محاسن و کمبودهایی که همزمان در درون خودمون داریم،
پس لطفاً خودت رو با وجود همه این موارد
در کنار هم دوست داشته باش


صبح بخیر



@roman_online_667097
83 views06:40
باز کردن / نظر دهید
2022-06-12 19:48:28
شب در آغوش توست که بخیر میشود...


@roman_online_667097
111 views16:48
باز کردن / نظر دهید
2022-06-12 18:19:55
می‌ترسم ببوسمت...


@roman_online_667097
109 views15:19
باز کردن / نظر دهید