2022-06-13 15:06:31
------------ -----------
رمان ِ #پسر_حاجی
نویسنده : پریا قاسمی
پارت: 32
شهر ميچرخه و با پول باباش به عالم و آدم پز ميده. من مثل بچه هاي شما
نیستم كه دورم حصار بكشين و مثل خمیر اونقدر ورزم بدين كه بشم شكل
اون چيز ي كه شما ميخوايد...حق با شماست من سر كشم؛ دقيقاً مثل پدرم.
يا على.
با خشمي كه مي دانست چهره اش را بدجور سرخ كرده است و اين سرخي
با آن عسل هاي خمار براي هر بيننده اى رعب انگيز بود؛ خودش را توي
ماشين درب و داغانش پرت كرد و از حرص با اولين استارت؛ كولر را تا آخرين
درجه روشن كرد.
سرش را روي فرمون ماشين گذاشت. حرف هايى خورده بود كه از روي سر
نواب گذشت و روي غرور و شخصيت نارون جا خوش كرد. دلگیر نبود. نواب
تنها دلخوشي زندگي اش بود... برادر،پدر، دوست و فرزند. شمشير هم بخورد
دلگیریَ را نمي پذيرد. با صداي كوتاه موبايلش به امید خبرهاي خوب
سمتش يورش برد؛ كه با ديدن نامِ الماسي؛ چهره اش رنگ قبلي خود را
گرفت.
"آنقدر در تو غرقم كه هيچ غواصى جز تو راه نجاتم را نمي داند. ميتوني همه
جوره رو من حساب كني خانوم باراني. تو هر شرایطی و تو هر كاري. شيفته ي شما چنگيز الماسی
به اقبال و بخت بدش لعنت فرستاد و با فحش هاي آبدار كوچك و بزرگى
كه نثار تمام بدبختياش مي كرد؛ ماشين را به راه انداخت و دل زد به پرسه
زدن با ماشين؛ آن هم در كوچه پس كوچه هاي يخ ابان. نمي دانست روي
كدام تب زندگي اش لرز كند كه كارش به تشنج نكشد. به حقارت به التماس
به اطاعت.
نوجوان بود كه پدرش را از دست داد تنها تكیه گاهي كه تو هر شرايطی ؛
محكم مي شد به او تكیه زد. پدرش نارون و روح بى پروايش را مي فهمید
از همان ابتدا آزادي را اولويت تربيتش قرار داد. شايد اگر پدرش آزادي و
رهايي زندگي را به او ياد نمي داد؛ هرگز اين نارونى كه با اقتدار از همه
ميگذرد؛ نمي شد. نارونى كه محكم روي ۵ سانت پاشنه هاي كفشش ايستاده
بود. بدون لرزش و شك...پدرش با همه فرق داشت؛با همه فاميل با همه
اطرافیان اش؛ آنقدر فرق داشت كه هيچ وقت تسبيح به دست و يقه بسته تو
جماعت حاضر نمي شد..اما امان از نمازهاي طولاني اش كه رسم قضا شدن را
بلد نبودند. پدرش انسان بود مثل تمام پدر هاي دنیا
اما حالا اوضاع فرق مي كرد. نه پدرى بود و نه تكیه گاهي. خودش بود و نوابی
كه تا پشت پلك اش در حال دست و پا زدن است... خودش بود و ساختمان
نیمه كاره ى آرزوهاي ش ...
خودش بود و بيماراني كه با شنيدن احوالاتشان گاه تا روزها سردرد به جانش
مي افتاد...خودش و مهنازى كه؛ از هيچ چیز خبر نداشت.
با زنگ خوردن موبايلش از حال و هوايش بیرون آمد.
-جانم مادر ؟
صداي نگران مهناز خانم باعث شد به خودش لعنت بفرستد.
-كجايي مادر ساعت نزديك دوازده شبه..دلنگرونت شدم.
نمي خواست دروغ بگوید . حداقلش به مادري كه از هميشه مادر تر بود.
- حالم خوب نيست اصلا هم خوب نيست...الان ميام خونه دل نگران نشو؛
بدبختانه جسمم از هميشه سالم تر و خوب تره.
-اى من فداي اون حالت بشم.باز از كيس هاى مشاورت دلت گرفته؟ بیا مادر؛
بیت زودتر تا واسم تعريف كنى.نمونه تو اون دلت. منتظرتم .
تماس را قطع كرد و سوار ماشين شد. حسي ناشناخته او را سمت رستوران
كشاند. مي خواست با نفرت به زياده خواهي نیمه كاره اش سر بزند و تف
بی اندازد جلو ي آن همه مصالح كه از هميشه بی پول ترش كرده بودند.
آرام آرام از سرعتش كم كرد؛ و به ساختمان بالا آمده نبش خيابان چشم
دوخت. با تاسف سر تكان داد؛ كه چشمش به پايين ساختمان افتاد. دقيقاً
رستوران كوچك الان شان..با نگاهي خیره و نامطمئن از تاريكي هوا؛ به سوت
و كوري يخ ابان و تاریکي رستوران خيره شد. نگاهش رو ي درب نيمه باز
رستوران خشك شد.
با خود زمزمه كرد:
-نگاه تو رو خدا اين پسرِ عقل كل نصف شبي در رستوران رو گذاشته باز .
با عصبانيت از ماشين يپاده شد و وارد رستوران شد. اميدوار بود عماد؛ دليل
خوبي براي اين بى دقتى اش داشته باشد؛ وگرنه تضمين نميكرد كه دق و
دلى امروزش را سر او خالي نكند. قدم اول را بي توجه به تاریکي سالن كه
برداشت؛ صداي به هم خوردن شيشه ها ي زير ؛ زير پايش او را متوقف كرد.
با ترديد سرش را پايين آورد و با ديدن شيشه هاي كوچك ریز شده؛ چشمانش
@roman_online_667097
39 views12:06