Get Mystery Box with random crypto!

فصل پانزدهم: من-داداش جان چرا اینقدر به خودت رسیدی آرمان-نفس خ | تا اخرین نفس کنارهم

فصل پانزدهم: من-داداش جان چرا اینقدر به خودت رسیدی
آرمان-نفس خانوم شما که خوشگل تر شدی
من-حالا به خاطر کی به خودت رسیدی
زود خجالت کشیدو سرشو انداخت مایین منم پکیدم از خنده کم کم بچها اومدن بیرون و راه افتادیم سمت دریا
نسترن اومد کنارم و گفت-نامرد به عشقم چی گفتی که سرش رو بالا نمیاره
من-تو چقدر پرویی دختر جلوی خودم به داداشم میگی عشقم پرووو میکشمت
نسترن-تو که بدت نمیاد دوستت بشه زن داداشت خیلی خوشه مگه نه اما خوش به حال نازی که تو میشی هم عروسیش وااای خیلی باحاله کلا هممون میشیم اقوام یه جورایی
من-کی گفته من میخوام با این غول ازدواج کنم
نسترن-یعنی تو دوستش نداری جون عمت
من-نسترن فقط اگه جرعت داری وایسا
نسترن میدوید ومنم دنبالش همینجور داشتم دنبالش میدویدم که دیدم نامرد داره میره سمت دریا
من-نسترن بیشعور ترو سمت دریا نسترن نرو خطرناکه
نسترن-ترسوووووو
من از بس که دیویده بودم دیگه نفس کم اورده بودم وایسادم سرجام و تندتند نفس میکشیدم
من-نسترن وایسا اینجا آب خیلی بلنده وایسا
داشتم برمیگشتم چون میدونستم نسترن حرفمو گوش نمیده صدای جیغ نسترن من رو سر جام وایسوند تند برگشتم سمتش که داشت توی اب دست و پا میزد
من-احمق بهت گفتم اب بلنده ارشیاااا آرماااان
همه بچها زود دویدن سمتمون وااای خدا چیکار کنم ابجیم داره جلوی خودم غرق میشه آرمان با دو رفت داخل آب چون موج بود نسترن رو داشت باخودش میبرد
ارشیا-نفس خوبی نففس
من-نه تورو خدا نسترن رو نجات بدید من باش گفتم نرو اما حرفم رو گوش نکرد(با گریه)
ارشیا-حالا گریه نکن الان ارمان میارتش
واقعا چند دقیقه بعد نسترن به خاطر اینکه آب زیادی خورده بود بیهوش توی بغل ارمان بود و آرمان داشت میاوردش سمت ما که وسط راه وایساد فک کنم نسترن بهوش اومده بود اما چون شک بهش وارد شده بود سفت تر آرمان رو بغل کرد و نمیدونم بهش چی گفت
آرمان از دور داد زد-بچها من نسترن رو میبرم ویلا شماهم بیاید
بعد راه افتاد سمت ویلا منم پشت سرشون با دو رفتم داخل ویلا داخل ویلا که شدم نسترن نشسته بود روی مبل رفتم کنارش و یه سیلی محکم زدم تو گوشش که همه بچها دم در ایستادن و داشتن با تعجب نگام میکردن
بلند گفتم-احمق بیشعور من بهت گفتم نرو توی آب
چرا حرف گوش ندادی میدونی اگه چیزیت میشد منم میمردم باهات
بغلم کردو بوسیدم و گفت-ببخشید آجی جونم میدونم ترسوندمت
واقعا ترسیده بودم اگه چیزیش میشد میمردم
همه رفتیم توی اتاقامون تا استراحت کنیم تا شب و پسرا شب برامون جوجه کباب درست کنن
از اتاق اومدم بیرون شب شده بود رفتم توی حیاط ویلا که دیدم آرمان روی تاب نشسته و تو فکره منم آروم رفتم کنارش نشستم
آرمان-تو...تو...ت..و....کی اومدی
من-نگران نباش داداش همین الان اومدم بگو ببینم تو فکر چی هستی
ارمان-نفس یه چیزی بگم ناراحت نمیشی از دستم
من-نه عزیزم چرا ناراحت بشم بگو گوش میدم
آرمان-نفس من عاشق یه دختر شدم اونم بدجور
وبعد سرشو انداخت پایین با دستم چونشو گرفتم و سرشو بلند کردم-اینکه خیلی خوبه اخر یه آدم باید عاشق بشه حالا این دختر خوش شانس کی هست؟
آرمان-میشناسیش
من-خب بگو تا بهتر بشناسمش
آرمان-ن..نس....نسترن
و بعدش تندتند نفس میکشید
من-الکییییییی
بلندشدم و جیغ میزدم و میپریدم هوا
من-باور نمیکنم (جیغ)
آرمان-نفس ببخشید انگار شوکه شدی غلط کردم
من-داداش احمق من خیلی خوبه که نسترن خیلی دختره خوبیه تازه دوستمم هست چه خوبه دوستم بشه زن داداشم دقیقا همونجوری شد که خود نسترن گفت
یهو ارمان مثل آدمای برق گرفته پرید هوا و گفت-نسترن چی گفته
من-راستش نمیگم
آرمان-توروخدا آجی عزیزم بگو خواهش میکنم
من-باشه حالا نمیخواد التماس کنی راستش نسترن هم عاشق تو هست
اخیییی چشمای آرمان از خوشحالی پر اشک شد و شروع کرد برق زدن
من-خودتو جمع کن مرد که گریه نمیکنه نور افکن انداختی تو چشمات
آرمان هم خندید و بغلم کردو دورم داد
من-بزارم پایین دیوونه خخخخ
گزاشتم پایین وگفت-مرسی که به زندگی امیدوارم کردی حالا بیا بریم داخل
من-باشه
باهم رفتیم سمت خونه خیلی خوشحال بودم هم برای اینکه تونستم داداشم رو خوشحال کنم چون بعد از مرگ مامانمون خیلی گرفته شده بود هم برای نسترن چون میدونستم عشق نسترن هم عاشقه نسترنه و نسترن میتونه به آرزوش برسه
وارد ویلا شدیم بچها تو سالن نشسته بودن و هرکی هم گرفتار انجام یه کاری بود نازنین پیشه محمد نشسته بودو داشتن باهم تلویزیون تماشا میکردن ،عسل هم طبق معمول تو بغل ارشیا خوابش برده بودو ارشیا هم سرش توی گوشیش بود اما نسترن نبودش نگاه آرمان کردم دیدم ارمان ناراحت شده بود بهش گفتم-ناراحت نباش الان میرم میارمش تا ببینیش خخخ
من-نازنین
نازنین-جانم نفس
من-نسترن کجاست
نازنین-داخل آشپزخونه هست
من رفتم سمت اشپزخونه و ارمان هم رفت روی یه مبل تک نفره ای نشست