#پارت_صد_یک #رمان_تیر سردرد عجیبی در سرم پخش شده بود و | رمان تیر | نسترن اکبریان
#پارت_صد_یک #رمان_تیر
سردرد عجیبی در سرم پخش شده بود و با فشردن پلک هایم به روی هم، سعی کردم تصویر پیش رویم را واضح تر شکار کنم. پیش از هر چیز به لباس هایشان دقت کردم و با اطمینان از آنکه داعشی نیستن، در مقابل آن گروهکی که از افغان های فاطمیون بودند، سرم را بالا گرفتم و پیش از آنکه اسللحه اش را به سمتم نشانه برود، لب زدم:
- من ایرانی ام! از مدافع های ایرانیم، زخمی داریم...
پسرک تیره پوست افغان نگاه شکاکی به من انداخت و سر اسلحه اش را کمی بالا تر آورد که با بالا بردن دستانم به نشانه ی صلح، باز هم خطابش گرفتم:
- اسیر بودم. از داعش فرار کردیم. کمک کنید!
پسرک با آن دماغ درشت و چشم های ریزش باز هم نگاهم کرد و با بالا بردن سر اسلحه اش نشانه داد که بلند شوم. طابع ایستادم و با دست خاک های لباسم را تکاندم که نزدیک شد و با کشیدن دست به بدنم، شروع به وارسی بدنی کرد. اسلحه ای که از کامیون آن پیمرد برداشته بودم را از کمرم در آورد و با نگاه به مارکش، پشت کمرش قرار داد. بالاخره دهانش را باز کرد و با صدای کلفتی گفت:
- همراه ما بیا. اگه درست گفته باشی تو رو تحویل نیرو های ایران میدیم!
با نگاه به در کلبه چشمم به نازنین افتاد که به زور و لنگ لنگان همراه آن سرباز افغانی بیرون می آمد. نگاه خیره ام به او موجب شد سرباز پیش رویم به حرف بیاید و باعث شد نگاهم را از نازنین بگیرم:
- نسبتت چیه باهاش؟ خواهرته یا زنت؟
آب دهانم را فرو دادم و بدون دادن پاسخی نگاهش کردم. پیش از مشورت با نازنین، درست نبود او را خانواده ام معرفی کنم و اگر از او نیز میپرسیدند، ممکن بود جوابی بر خلاف من دهد. سوالش را بی پاسخ گذاشتم و با کشیدن دستم به ریش هایم، چشم هایم را زیر نور مستقیم آفتاب ریز کردم و گفتم:
- اینجا چه منطقیه؟ تا محل استقرار ایرانی ها چقدر فاصله داریم؟