Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_صد_سه #رمان_تیر قبل از آنکه من بخواهم حرفی از | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_صد_سه
#رمان_تیر

قبل از آنکه من بخواهم حرفی از هویت نازنین بزنم خودش را پیش انداخت و با نگاه به آن سرباز، تند و نگران حرفش را زد:

- من ایرانی نیستم! من میخوام برم پیش مادرم. اون توی مرز حلب منتظر منه.

سرباز نگاهش را میان ما چرخاند و من خیره به نازنین بودم. کار پر از ریسکی را انجام داده بود و با جدا کردن خودش از من، ممکن بود شرایط را برای خودش سخت تر کند. اگر همه چیز را نقل نمیکرد تصمیم عاقلانه تر آن بود که در نقش همسر من به نیرو های ایران تحویل داده شویم و پس از آن او را تحویل به مادرش دهم اما با حرفی که زده بود، بعیدد بود سرباز های افغان میگذاشتند او کنار من بماند. اخم هایم را از حماقتش در هم کشیدم و حرف هایش همانند آبی ریخته بود که نمیشد دیگر جمعش کرد. صدای سرباز افغان هم باعث نشد نگاه پر از شماتت و نگرانی ام را از او بگیرم.

- نگران نباش خواهر. شما رو تحویل به سرپرستتون میدیم. جاتون امنه.

انگار که سنگینی نگاهم را دریافت که با نگاه به من، زیر لب پرسید که چه شده است اما کاری که انجام داده بود به شکلی نبود که میتوانستم بیانش کنم و البته بازگو کردن حرکت احمقانه اش، جز ترساندش چیزی نداشت. کمی خود رت عقب کشیدم و هماندد خودش زیر لبی گفتم چیزی نشده است. عجیب نگران عاقبتی بودم که ممکن بود با حرف هایش سرش بیاید و سعیمیکردم با دیدن روی خوش ماجرا، برای خود تضمین کنم که او را به مادرش تحویل خواهند داد!

***

تقریبا یک روز از آمدنمان به آن پناهگاه میگذشت و پس از پیاده شدن از آن جیپ و جدا کردنمان در دو خانه مردانه و زنانه، هیچ خبری از نازنین نداشتم. پرسش از آن سربازانی که برای سر زدن به زخمی های جمع می آمدند هم همانند کوبیدن آب در هاونگ بود و کسی حاضر نمیشد یک کلام پاسخ درست درمون به آدم دهد. یا میگفتند خبر ندارند و یا با احتمان آنکه شاید تحویل خانواده اش دادنش، مرا از سر خودشان باز میکردند!

با آمدن مجدد آن سربازی که ما را به اینجا اورده بود، دستم را به زمین موکت شده ی آن خانه گذاشتم و روی دو پا ایستادم. او نیز داشت سمت من می آمد و قبل از آنکه حرفی بزند، پیش قدم شدم و نگران پرسیدم:

- چیشد برادر؟ خبر از اون دختری که همراهم آوردین پیدا کردی؟