Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_صد_سیزده #رمان_تیر مادر مرا نگا کرد و هق هقش را ا | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_صد_سیزده
#رمان_تیر

مادر مرا نگا کرد و هق هقش را از سر گرفت. خاله هم داشت آرام شانه های مادر را نوازش میکرد تا آرام شود اما مگر شهادت حسین، دردی بود که به این سادگی ها بگذرد؟ خبری از پدر نبود و خدا میدانست پس از تشویشی که در خانه انداخته، خودش کجا عازم شده بود!

به سمت مبل تک نفره راه گرفتم و به محظ نشستنم، مریم خودش را به تندی در آغوشم انداخت و زیر گریه زد. مریم نه سال سن داشت اما قد و قواره بسیار کوتاه و البته وزن کمش باعث میشد کوچک تر از سنش جلوه دهد. با پشت دست روی موهایش را نوازش کردم تا او کمی آرام گیرد و با هر ضبحه مادر، خود را بیش از پیش مقصر میدانستم. فضا داشت برایم غیر قابل تحمل میشد که خاله طهورا با به حرف آمدنش نگاه ها را به سمت خود کشید:

- آجی نمیدونم درسته اینو بگم یا نه ولی الان تکلیف سحر من چی میشه؟ خدا میدونه به همه گفتن برای حسین نشونش کردیم اما، اما بعد این کسی به دخترم نگاه هم نمیکنه!

مادر با شنیدن این حرف ها بیشتر هق زد و اینبار با کوبیدن مشتش به سینه، با صدایی که دو رگه شده بود در پاسخ خاله طهورا نالید:

- چی بگم طهورا؟ چی گم که جیگرم خون شده... چی بگم که بچم رفته...

نگاه خاله به آنی روی من نشست. اصلا موقعیت سنج خوبی نبود و گفتن آن حرف ها برای مادری که تازه داغ فرزندش را چشیده بود، همانند نمکی بر زخم میماند او قصد داشت بیشتر نمک بپاشد:

- اجی میگم که حالا... حالا که محمد سالمه باید اون با سحر من ازدواج کنه مگه نه؟ قول دادین به من، پس فردا اگه در و همسایه گفتن دخترت نحسه کسی نگرفتش چیکار کنم من؟ خدا رو خوش میاد آخه...

به آنی چشم هایم رنگ خشم و تعجب گرفت و با حیرت به دختر چادر پوشی که نهایت میخورد پانزده سال سن داشته باشد خیره شدم. با خودش چه تصور کرده بود که اینطور میبرید و می دوخت؟ قبل از آنکه مادر با آن حالش بخواهد حرفی بزند، طعنه زنان خاله طهورا را به حرف گرفتم:

- خاله الان وقت این بحثه؟ نمیبینی حال مامان رو؟ شما جای اینکه دلداری بدی نشستی نمک روی زخم میپاشی توی عزا قرار ازدواج میذاری؟