Get Mystery Box with random crypto!

می داد زیر تن تب کرده اش و او فقط کمی عشق و آرامش می خواست. خ | رمان های عاشقانه

می داد زیر تن تب کرده اش و او فقط کمی عشق و آرامش می خواست.
خیره شد به او و این دست ها بشکند برای تمام خیانتی که به تن این معصوم کرده بود.دستش پیش رفت و صورت پانیذکش را نوازش کرد و
زمزمه کرد:چیکار کردم باهات؟
آه پر بغضی کشید و این مرد هم گاهی بغض می کند.نگاه از پانیذ گرفت و به سقف دوخت و شرمندگی بدترین عذاب دنیا بود.فکرش رفت
برای لبخندهای زیبایش، دلش رفته بود برای خنده هایی که افسانه شده بود.دلش تنگ بود برای خنده هایی که انگار تمام شده بود.کسی
درونش لجوجانه می گفت:خنده هاشو می خوام، حرفیه؟
"ریتم خنده هایت را دوست دارم، تو بین تمام آدم های کره ی خاکی تافته ی جدا بافته ایی، بخند نفس من!"*
کلافه بلند شد و کنار پنجره اتاقش ایستاد.
-ماه من، فک می کنی پانیذ می تونه گناهکاری مثله منو ببخشه؟
برگشت و نگاهش کرد و آرام گفت:تا نبخشی، تا حس نکنم بخشیدی نمی تونم بگم چقد دوست دارم، چقد عاشقتم.
به سوی مبل چرمش رفت.نگاهی به قهوه ی سرد شده ی نخورده اش انداخت و با تمام سردیش باز هم بهترین قهوه ی عمرش بود.روی مبل
نشست و یک نفس قهوه اش را نوشید.باز هم خوش طعم بود.روبروی پانیذکش نشست و فقط نگاهش کرد.امشب روزه دار نگاهش بود...
نگاهی به ساعت انداخت.از 4 صبح گذشته بود.بعد از چند ساعت که روی مبل نشسته بود و فقط نگاهش روی پانیذکش بود بلند شد.باید
پانیذکش را به اتاقش می برد.آرام او را تنگ در آغوش کشید و از اتاقش بیرون رفت.او را روی تختش که گذاشت بی اختیار، بی هوس،
پر از عشق و خواستن خم شد بوسه ایی مهمان لب های پانیذکش کرد و سرگشته و خسته از اتاق بیرون رفت.همان موقع تلفنش را بیرون
آورد و با راننده اش تماس گرفت و از او خواست به فرودگاه برود.خیالش که راحت شد دلش فقط خواب می خواست.روی تخت که ولو شد
با خاطره ی شیرین شبی که در گذشته بود خواب را به چشمانش بخشید.
*****************
رامبد حیرت زده به دختر بوری که روبرویش نشسته بود و معلوم بود از زبان فارسی تقریبا غیر از سلام و احوالپرسی هیچ نمی داند
نگاه کرد و گفت:توضیحش چیه مامان؟
نازنین نگران نگاهش کرد و گفت:فک کردم قبول می کنی؟
رامبد با خشم به مادرش نگاه کرد و گفت:اینکه شما تو تمام این سال ها دختر خونده داشتین و ازم مخفی کردین میشه قبول کردن من؟
چرا حرف زور می زنین؟ پس این نگرانی شما بود که می خواستین برین پیش مادام؟
پانیذ از پله ها سرازیر شد و خونسرد به جدل آنها نگاه می کرد.برایش اضافه شدن یک دختر بور انگلیسی زبان اصلا مهم نبود به شرطی که
آن دختر فقط دختر خوانده باشد و خواهر! نازنین گفت:وقتی برای توضیح نبود.
-مامان، منو نپیچون که خودم سرآمد پیچوندنم، تمام سال هایی که می یومدم ازم مخفی می کردی چرا؟
نازنین با اعصبانیت گفت:کتی بهم احتیاج داشت، اون یتیم بود و کسیو نداشت و من می دونستم با شرایطی که منو پدرت برات پیش آوردیم
نمی تونی قبول کنی که من در کنار یه دختر باشم که می تونه خواهرت باشه و تو، تو ایران بدون مادر و به قول خودت بدون پدر باشی.
می تونی بفهمی چی میگم؟
کتی به آرامی از نازنین به انگلیسی پرسید: مام مشکلی هست؟
نازنین لبخندی زد و گفت:حلش می کنم عزیزم.
رامبد با عصبانیت بلند شد و از خانه خارج شد.نازنین کلافه به سوی پانیذی که نگران به رفتن رامبد نگاه کرد نگریست و گفت:
-پانیذ، باهاش حرف بزن، میدونم فقط به حرفای تو گوش میده.
پانیذ خاص نگاهش کرد و این مادر چه از پسر عصبانیش می دانست؟
اصلا از کی پانیذ کمک کننده شده بود؟ کتی رو به مادرش گفت:رامبد چش بود؟
نازنین با صبوری گفت:از وجود تو یکم عصبانیه اما بزودی آروم میشه عزیزم.
پانیذ تلخ لبخند زد و به حتم از اسپرسو هم این لبخند زهرتر بود.نازنین کمی هم برای او مادری نکرده بود.چه توقع سنگینی!
به سوی آشپزخانه رفت.دلش هوس چای کرده بود و پولکی های تازه ایی که دیروز نادیا خریده بود.با لبخند وارد شد و گفت:
-چای داریم؟
سپیده گفت:الان برات می ریزم.
-پس دو تا لیوان بریز که هوس کردم شدید.
نادیا گفت:هوای زمستونی خوبیه.خصوصا که تو اسفندیم و داره بهار میشه و الان تو حیاط بودن محشره.
پانیذ سر تکان داد و گفت:پیشنهاد خوبیه.
سپیده دو لیوان چای ریخت و ظرفی پر از پولکی زعفرانی دورن سینی گذاشت و گفت:برات میارم.
پانیذ سینی را از دستش گرفت و گفت:خودم می برم عزیزم.
از ساختمان بیرون رفت و زیر درخت توت کنار گل های محمدی و رز، روی صندلی چوبی نشست و چای را روی میز چوبی ستش گذاشت.
نسیم ملایمی که می وزید مستش می کرد.روسریش را باز کرد و روی شانه هایش انداخت.هوس کمی نسیم کرد زیر موهایی که پر
از حس پرواز بود.گل سرش را از موهایش در آورد.موهایش دورش ریخت.شامه اش را پر از حس بهار کرد و الان فقط و فقط رامبدش کم بود.
" خنکای یک عصر بهاری...کنار شاه بوته ی یاسی وحشی...میزی که کاسه ی پر از پولکی های زعفرانی دارد و دو فنجان چای داغ را خیال
خواهم کرد، لطفا به خیالم بیا..."*
لیوان چایش را برداشت