Get Mystery Box with random crypto!

و با پولکی خوش طعمی آن را مزمزه کرد، نگاهش ناخودآگاه کشیده شد | رمان های عاشقانه

و با پولکی خوش طعمی آن را مزمزه کرد، نگاهش ناخودآگاه کشیده شد به طرف ساختمان و آن مو بور انگلیسی زبان
در آن پنجره ی مستطیلی که به حیاط زل زده بود و چشم براه کسی بود؟
هیچ حساسیتی به این دختر نداشت.بی حس بی حس!
نمی دانست چرا خیالش از او راحت بود.به صندلیش تکیه داد.چایش را با لذت نوشید و نگاهش را از کتی گرفت و به گل رز صورتی رنگی
که نیمه شکفته بود خیره کرد....
آرام تر شده بود.باید کنار می آمد مثل تمام کنار آمدن هایش! باز هم منگنه ایی دیگر در زندگیش و او کی واقعا دوست داشتنی بوده؟
زیر لب زمزمه کرد:همیشه تو عمل انجام شده ام، همیشه محکوم به پذیرش، خسته شدم خدا.
رامبد مغرور هم کم می آورد! داخل حیاط که شد، بوی محمدی های خوشحال پروازش داد.نگاهش چرخید برای دیدن گل ها که نفس کم
آورد و خدا گلی از این زیباتر هم وجود دارد؟
پانیذکش با موهای که به مهمانی باد رفته بود و چایی که سلطنتی وار مزمزه می کرد و لبخندی که حتما کار جادوگران قصه ی مادربزرگش
بودند، خانمانه هایش را به رخ می کشید و ای دل اگر عاشقش نکنی مرگ هم برایت کم است!
-جادو میشم، دختر چه بلایی داری سر من میاری؟
پریشان دستی به صورتش کشید و لب زد:داری دیوونه ام می کنی، نمی تونم خدا، نمی تونم.
قدم هایش فرمان بردار نبودند.سرکش تر از آنها نبود، می دانست! به سویش رفت، بی اختیار، پر تپش و خواستنی که دنیا دنیا بود.پشت
سرش ایستاد، پریشانیش را زیر شیطنتش مخفی کرد و آرام و شیطنت آمیز پرسید:مال منه اون یکی؟
پانیذ از جا پرید و با وحشت به رامبدی که با شیطنت لبخند می زند نگاه کرد و گفت:نگفته بودی میای که بزارمش!
رامبد خم شد لیوان چای که تقریبا سرد شده بود را برداشت و گفت:دو لیوانه، باید از قبل اعلام می کردی که مخصوصه!
پانیذ با حرص نگاهش کرد و گفت:بهرحال سرد شده بود.
رامبد لبخندش پهن شد و گفت:بهرحال خوردنیه.
پانیذ با آرامش گفت:بشین، هوای خوبیه!
رامبد چایش را نوشید و گفت:هوا سرد شده خودتو بپوشون.
از کنار پانیذ گذشت و یکراست به سوی ساختمان رفت.حرف ها با نازنین داشت.همین که داخل شد با کتی روبرو شد.به انگیسی گفت:
-مامان کجاس؟
کتی به طبقه ی بالا اشاره کرد و خود را با موبایلش سرگرم کرد.رامبد با عجله از پله ها بالا رفت.جلوی در اتاق مادرش لحظه ایی مکث کرد.
نفسی تازه کرد و تقه ایی به در زد.در را باز کرد و داخل شد.مادرش روی تخت دراز کشید با ورود رامبد روی تخت نشست و نگاهش کرد.
رامبد با لبخند موزیانه ایی گفت:بهش فکر کردم.
نازنین نگران پرسید:و نتیجه؟
-بمونه، خواهر باشه، دخترتون باشه، براش اقامت می گیرم، هر کاری بخوای براش می کنم اما...
-رک بگو چی می خواهی؟
-کتی در مقابل پانیذ!
نازنین لحظه ایی گنگ نگاهش کرد و با جدیت گفت:تصمیمت اینه؟
-می خوامش و شما بهتر از هرکسی حال منو دیدین و می فهمین، هرچند هیچی از حسش نمیدونم اما اولین و آخرین زن زندگی من
خواهد بود.پس اگه شرط منو قبول دارین کتی هم می تونه موندگار بشه، اگه هم نه...شما بهتر می دونین چی میشه!
نازنین با سماجت گفت:اون دختر زندگی مارو خراب کرد.
رامبد بی خیال گفت:تمام عمرم بابتش عذاب کشیدم دیگه بسمه، نمی تونم ازش بگذرم.هر کی باشه می خوام زن زندگی من باشه،
قبول می کنین؟
-چرا به منع من توجهی نمی کنی؟
-پس نمی خواین قبول کنین؟
نازنین با حرص و شماتت نگاهش کرد و گفت:کارای کتی رو برای موندن انجام بده.
لبخندی از پیروزی شیرینی روی لب هایش شنا کرد.قبل از اینکه بخواهد از اتاق بیرون برود رو به نازنینی که هنوز ناراضی به نظر می رسید
گفت:باهاش مهربون باشین، خیلی زجرش دادم.
از اتاق بیرون رفت و رامبد هر کاری بخواهد می توانست انجام دهد.امروز جشن زندگی بود برایش!
شاید هیچ وقت به این شادی نبوده، خب اگر همه را به رستورانی برای شام دعوت می کرد چه می شد؟
دوباره به اتاق مادرش برگشت و گفت که شام را بیرون می خورند.فورا به آشپزخانه برگشت و به سپیده و نادیا گفت تا شام درست نکنند.به
اتاقش رفت.شادمانه هایش را در تک خنده اش به نمایش گذاشت.دور خوش چرخید و بشکنی زد.
"شادمانی هایم را نه قرض می دهم نه کرایه، همین را هم از گدایی روزگار آورده ام."*
خود را روی تختش پرت کرد و این جوان همان رامبد مغرور و خودخواه سابق نبود.دیوانگی عشق چقدر او را مرد کرده بود.مردتر از او نبود و
پانیذ پشت گرم بود برای عاشق کردن مردش!
زیر لب زمزمه کرد:عاشقتم دختر، حتی دنیا هم نمی تونه چیزی به گرانبهایی تو بهم بده!
لبخند زیبایی روی لب هایش نقاشی کرد و آهسته گفت:
-کاش عاشقم بشی.کاش ببخشیم.کاش دلت صاف بشه باهام.
این تخت بوی او را می داد.بوی محبوبکش عقل می پراند و خوش تر از او نبود و امشب قلبش مهمان عشق بود.
************************
شب آرام بود و لذت بخش!
شامی خورده شد در اخم و نارضایتی نازنین و لبخند بی معنای این خواهرخوانده ی بور انگلیسی زبان و شیرینی لبخندی از فرشته ی کوچکش
که عمرا اگر دنیا هم بود آنقدر ذو