Get Mystery Box with random crypto!

ق نمی کرد.روی تختش که خوابید هوس آن خنده های دلبرانه مخمل قلبش | رمان های عاشقانه

ق نمی کرد.روی تختش که خوابید هوس آن خنده های دلبرانه مخمل قلبش را نوازش داد و این روزها هر
روز بیشتر از قبل پانیذکش مال خودش می شد.حس خاصی داشت.حسی از نگاه داغ کرده محبوبکش که هروقت بر او می افتاد انگار فراری
می شد.بر تفکراتش لبخند زد و زمزمه کرد:مال خودم میشی، زندگی خودم میشی.نمی زارم کسی جرات کنه نزدیکت بشه.
اما انگار با یادآوری موضوعی یکباره روی تخت نشست.اخم جان گرفت روی پیشانیش و زمزمه کرد:ارمیا علوی!
*************************
پانیذ با اخمی تصنعی در حالی که که لبخند به لب داشت گوشیش را محکم به گوشش چسپاند و گفت:
-نامردا زوج به زوج شدین دیگه تحویل نمی گیرینا.بابا من هنوز همون پانیذما.
صدای ریز زیبا در گوشی پیچید که با خنده گفت:تو هم بشو دو تا، تا ببریمت دور دور.
-خودتو آسی خیلی نامردین، اصلا من داداشامو می خوام.
صدای آسی به گوشش رسید که گفت:پس دادنی نیست خانوم.
زیبا خندید و گفت:گرفتی؟
پانیذ ادایشان را درآورد و گفت:خیلی خبیثین....راستی زیبا، به آسی و فرزاد بگو امشب برا جشن کتی بیان.
-باشه میگم، حالا دختر تودل برو هست؟ میشه باهاش کنار اومد؟
-به نظر خوب می رسه.زیبایی دارم میرم کلاس ویلون، کاری نداری؟
-نه گلی، امشب می بینمت.
-باشه، بای بای.
تلفن را که قطع کرد تند کیف ویلونش را روی شانه اش جا به جا کرد و سوار ماشین شد و به راننده گفت تا یکراست به آموزشگاه برود....
نسترن با لبخند از کلاس خارج شد.پانیذ برای جلوگیری از برخوردش با ارمیا تند وسایلش را جمع و جور کرد که از در بیرون بزند که ارمیا داخل
شد.پانیذ ترسیده نگاهش کرد که ارمیا گفت:خیلی عجله داری انگار!
پانیذ سعی کرد خونسرد باشد.نفس کوتاهی کشید و گفت:
-درسته، امشب مهمانی داریم باید خودمو زود برسونم برای کمک.
ارمیا با کنایه گفت:استاد سابقت دعوت نیست؟
خندید و گفت:زیادی پروام.شوخی کردم دختر چشماتو اینجوری نکن.
پانیذ لبخند نصفه ایی زد و گفت:مهمانی معارفه اس.
-مهم نیست دختر خوب، پانیذ!
باز نه! نمی تواند تحمل کند.اخم کرد و گفت:باید برم.
ارمیا فورا بازویش را گرفت و با التماسی که در صدایش بیداد می کرد گفت:نرو دختر، دیوونه ام کردی...دوستت دارم.
پانیذ جا خورده فورا خود را کنار کشید و گفت:این غیر ممکنه.
ارمیا به سویش قدم برداشت و گفت:با من این کارو نکن پانیذ!
پانیذ با اخم گفت:نباید اینجوری می شد، من کاری نکردم که این احساس باشه.
ارمیا رک گفت:چشمات سبزه!
پانیذ متعجب گفت:متوجه نمیشم!
قبل از اینکه ارمیا توضیحی دهد در با شتاب باز شد و کاش آن که نباید باشد نبود.رامبد در چهارچوب بود یک وری به آن تکیه داد و گفت:
-خب... ادامه بدین منم گوش میدم.
پانیذ با ترس نگاهش کرد و گفت:داشتم میومدم.
رامبد با کنایه گفت:دیر نیست عزیزم ادامه بدین.
ارمیا با اخم گفت:یه عرض کوچیکی بود با خانوم کاوه که تموم شد.
رامبد با حرص گفت:جالب شد.
پانیذ به سویش رفت.ترس نی نی می زد در آن زمردها و چرا رامبد آنقدر آن تایم بود؟
رامبد با خشمی که در صدایش بیداد می کرد گفت: پانیذ برو تو ماشین الان میام.
قبل از اینکه دهان باز کند رامبد خشن بازویش را کشید و از کلاس بیرونش کرد.نگاهی به مرد جوانی که دزد بود، دزد ناموسی که فقط و فقط
مال خودش بود انداخت!
در کلاس را پشت سرش بست و گفت:فک کردم فهمیدی چرا استاد پانیذ عوض شد؟هوم؟
ارمیا با گستاخی نگاهش کرد و خونسرد گفت:تصمیم خودش نبود، درست میگم؟
-تصمیم گیرنده منم، متوجه نشدی؟
ارمیا با حرص گفت:شما اصلا چیکاره شی؟
رامبد با خونسردی لج دراری گفت:فک کنم از آخرین مکالمه ایی که با پانیذ داشتی و از شانس بدت منم شنیدم، پانیذ واضح گفت چیکارشم،
توضیح بیشتر اذیتت نمی کنه؟
ارمیا گفت:قصدم خیره تنها خانواده ش، اجازه میدین مزاحم بشیم؟
تار شد، کبود شد، مشت شد، گره خورد ابروانی که همدیگر را در آغوش گرفته بودند.لبش را گزید تا داد نزند.تا آوار نکند این خراب شده را بر
سر این خیره سری که از محبوبکش با وقاحت خواستگاری می کرد.به سوی ارمیا هجوم برد و یقه ی اتوشده ی لباس نویش را در دستش مشت
کرد و با کلیدی که بر دندان هایش خورده بود گفت:
-یه هشداره، تو هرچی عشقت می کشه فرضش کن شازده، آخرین باریه که، تاکید می کنم آخرین باریه که حتی اسم پانیذو به زبونت میاری
خواستنش پیش کش و گرنه بلدم جوری گوشمالیت بدم که وقتی تو آینه به خودت نگاه می کنی حتی نفهمی کی هستی، فک کن پانیذ تو
یه دایره ی قرمز ایستاده که حق ورود بهشو نداری.
او را به شدت هل داد و یقه اش را رها کرد.دستی یه کتش کشید و گفت:
-هنوز اونقد چاله میدونی نشدم که با دستای خودم دخلتو بیارم اما قول میدم به وقتش بشم، سعی کن حد خودتو بدونی.
نگاه آخرش را حواله کرد و این جوان همینش بس بود به گمانش!
از در بیرون رفت.فورا به سراغ منشی رفت و اطلاع داد که پانیذ بعد از عید به کلاس هایش می آید.این راه بهتر بود.با اعصابی که به گروگان رفته
بود سوار ماشینش شد.پانیذ مچاله شده و تر