Get Mystery Box with random crypto!

س برداشته به در تکیه داده بود و نگاه گرفت و جیک نزد تا طوفانی | رمان های عاشقانه

س برداشته به در تکیه داده بود و نگاه گرفت و جیک نزد تا طوفانی که می دانست در راه است
کمتر آزارش دهد.رامبد خاموش ماشیش را روشن کرد و یکراست به سمت خانه رفت.همین که رسید گفت:
-تو اتاقم باش کارت دارم.
پانیذ سر تکان داد و پیاده شد و به سوی ساختمان رفت.رامبد ماشینش را در پارکینگ پارک کرد و به ساختمان رفت.بدون توجه به کتی که
سعی داشت حرفی بزند با عجله به اتاقش رفت.در را باز کرد که پانیذ را ایستاده وسط اتاق دید.کتش را درآورد و با حرص روی مبل پرت کرد
و گفت:خوش گذشت؟
پانیذ ترسیده گفت:چیزی نشده بود.
رامبد فریاد زد:پس به عمه ی من می گفت دوستت دارم ها؟
پانیذ جا خورد.طوفان چه زود شروع شده بود.خود را کنار کشید و گفت:
-به خدا نمی دونستم می خواد چی بگه.
رامبد به سویش هجوم برد بازویش را گرفت و او را به دیوار کوباند و گفت:
-نمیدونستی، وقتی فهمیدی چرا عین احمقا موندی ها؟
دلش نه داد می خواست برای این تن لرزانِ طوفان زده نه توقعی که مردش به اجبار در سرش می کوباند.
"پیشانیم چسپیدن به سینه ایی را می خواهد، و چشمانم خیس کردن پیراهنی را...عجب بغض پر توقعی دارم من امروز..."*
بغض کرد و قورت نداد.نم نشست در چشمانش و تمنای سیل کرد.با صدایی لرزان گفت:
-می خواستم که تو اومدی داخل.
رامبد با حرص و عصبانیت مشتی کنار گوش پانیذ به دیوار کوباند و گفت:لعنتی داری زجرم میدی می فهمی؟
پانیذ سرش را پایین انداخت و این سیل کوچکِ خوش قدم را روی گونه های که از رنگ داشتن فرار کرده بودند دوست داشت.تنش لرز
گرفت و رامبدی که اختیار از دست داد و آغوش باز کرد محکم محکم! این روزها آرزوها زود برآورده می شود.خدایا کدامشان را قاچاقی ساپورت
می کنی؟ پانیذ سر چسپاند به سینه ی مردش و این عطر خاص مردانه را بی نهایت دوست داشت.رامبد موهای پانیذش را که باز هم مثله
همیشه زیر روسری مخفی بود نوازش کرد و سکوت فعلا راه حلی بود.پانیذ با هق گفت:
-نمی دونستم میاد می خواستم زود بزنم بیرون که...
رامبد کنار گوشش گفت:شش شش، نمی خواد بگی.
اما پانیذ بی توجه گفت:مقصر من نبودم اون شروع کرد...
رامبد او را از خود جدا کرد و با سر انگشتانش اشک های این محبوبک زیبا را پاک کرد و گفت:
-بهش فهموندم که نباید تو دایره ی قرمز تو وارد بشه.آروم باش پانیذ!
پانیذ به آرومی گفت:اذیتش نکن اون مرد خوبیه.
رامبد بازوی پانیذ را فشرد و با حرص گفت:به داشته های من نظر داشتن نشونه ی خوبی نیست، بهتره بهش فکر نکنی.
غیرت که فروشی نبود.این مرد زیادی غیرت داشت و البته حسود بود.حسادت که مانند غیرت نبود، بود؟!
رامبد نفس عمیقی کشید و گفت:برای خرید نرفتی، لباست تو اتاقته، امشب ملکه باش.
پانیذ نگاهش کرد قطره اشکی از مژه هایش روی گونه اش افتاد.رامبد خم شد، بی هوس و پر از عشق پیشانی کمند گیسویش را بوسید
و گفت:اشک نریز دختر، داغونم نکن، خیلی بدهکارم بهت!
این تن گر گرفته سوالی داشت.رامبدش چه را بدهکار بود؟
از پانیذ فاصله گرفت و گفت:برو، همین الانم دیر شده، مهمونا کم کم میان، نباید ملکه ی خونه دیر برسه.
این لبخندهای اهدایی که از رامبدش روی لب هایش خانه می کرد را دنیا دنیا هم نمی فروخت.دستی به صورتش کشید و بی حرف بیرون
رفت.رامبد لبخندی زد به خودش و این اولین باری بود که با پانیذش مدارا کرده بود.این مرد هم در اخلاق پیشرفت می کرد.مدیون بود
تمام غیب هایی که باوری برای تغییرش نداشتند.
****************************
ملکه ی انگلستان هم جلوی این چشم زمردی با آن لباس شب سیاه رنگ بلند که البته پوشیده بود و تن نگه دار زیبای درونش کم می آورد.
جلوی در ایستاده بود و خوش آمد می گفت و خانمانه های این دختر تمامی نداشت.حض می برد مرد مغرورش و عمرا اگر از او بگذرد.نازنین
خیره نگاهش می کرد.زیر زمزمه کرد:اگه دختر اون زن نبودی بهتر از تو کسی نمی تونه خانم این خونه برای رامبد باشه.
کتی بدون آنکه کلمه ایی از فارسی بداند در میان همه در کنار نازنین می چرخید و فقط به پارسی سلام و احوالپرسی می کرد.با ورود آسی و
فرزاد دست در دست هم خوشبختی پانیذ کامل شد.خدایا شکر!
پانیذ با شوق آسی را در آغوش کشید و گفت:عروس من چطوره؟
آسی از او جدا شد و با ناز سرش را تکان داد و با ذوق تازه عروسی شاد گفت:
-پر از عشقم، اینقد لذت زیر پوستم دو دو می زنه که دلم می خواد جیغ بزنم، خدا یواشکیاشو می رسونه.
پانیذ به آرامی بازویش را فشرد و گفت:خوشحالم برات بانو.
فرزاد دستش را نرم دور کمرم بانوی زیبایش حلقه کرد و گفت:پانیذ به هم میایم؟
پانیذ با حض گفت:محشرین، فقط یه شام بدهکارینا، ناسلامتی من خودمو کشتم براتون.
فرزاد دست آزادش را روی چشمش گذاشت و گفت:شما امر کن بانو.
صدای رامبد در تنش پیچید و این صدا کردن های گرم را بیشتر از هر چیزی دوست داشت.
"در دلم...کوهی قند آب می شود، با دیدن رویت و نامی که عنوانش بر لبت فقط من هستم."*
رامبد کنارش ایستاد که فرزاد محترمانه با او دست داد و گفت:برا حضور خواهرتون ت