Get Mystery Box with random crypto!

مرد نیست. -پس مامان من این خودخوریا واسه چیه؟ خاله نازگل رفته، | رمان های عاشقانه

مرد نیست.
-پس مامان من این خودخوریا واسه چیه؟ خاله نازگل رفته، یه اتفاقایی تو گذشته افتاده که تموم شده، انگار خواهرزاده دار شدی اینا جشن
داره نه بغض مامانم
-باید فکر کنم بزار تنها باشم.
رامبد آهی کشید و بلند شد.این تنهایی های به ارث رسیده تمامی نداشت. رامبد که ازاتاق بیرون رفت، افکار هجوم آوردن به تنی که دلش کمی
آرامش می خواست.رضا، نازگل و حالا پانیذ!
چرا قبلا متوجه اسم شک برانگیز نازگل نشده بود؟
انگار قهر بود در این دنیا تمام این 17 ساله دوری و 10 سال ماندن را نمی دانست چه گذشته است.خواهرک بیچاره اش!
چه مرگ اسفکباری! فرامرز نامردِ نمک نشناس!
خواهر بیچاره اش اگر در پست آن کلاش نمی افتاد الان زندگی بهتری داشت و شاید زنده بود، شاید!
آلبوم را بست و کناری گذاشت و ای خدا صبر بده ایوبی!
*************************
از این آزمایشگاه متنفر بود.چقدر باید برای اثبات هم خونیش به اینجا می آمد؟
دلش کمی خواب می خواست و شاهزاده ایی در سرزمینی سبز و لباس سفید از ابریشمی خاص!
اینجا دنیای خوبی نبود.اسمش که خوانده شد به همراه نازنینی که در تمام یک روز گذشته یک کلمه هم حرف نزده بود بلند شد تا از بازوی نحیفش
خون بگیرند...
کارشان که تمام شد پانیذ آرام گفت:رنگتون پریده میرم یه آبمیوه بیارم.
نازنین دستش را گرفت و گفت:لازم نیست، بهتره بریم خونه.
پانیذ سر تکان داد و این زن همان زن مقتدر دیروز و دیروزهای گذشته نبود.آنقدر وجودش آزاردهنده بود که نازنین برای هم خونیش اخم
درهم کشیده و حرف خورده بود؟
آه کشید و کنار نازنین سوار ماشین شد که نازنین گفت:
-اگه همه چیز درست باشه تو خواهرزاده ی من میشی و...
پانیذ با محبتی که قلبش را می لرزاند و گفت:ادامه ندین می دونم چقدر ناراحت کننده اس که منو بخواین با یه مدل دیگه تحمل کنین.
متاسفم نازنین خانوم.
لبخند زد.خواب که نبود، بود؟ نازنین مهربانانه هایی خرج کرد که لبخندش قلب کوچک محبوبک پسرش لرزید.نازنین سر به صندلی ماشین
تکیه داد و گفت:متاسف نباش دختر، انگار باید بهم بگی خاله!
پانیذ بغض کرد و او حتی خاله هم نداشت.او هیچ کسی را نداشت.یکی تنهایی را جوری معنا کند که دل این عروسک نلرزد.
****************************
ارمیا با بغض پرسید:چرا دیگه آموزشگاه نمیای؟
پانیذ گوشیش را سفت چسپید و با ناله گفت:نباید زنگ می زدین.
ارمیا فریاد کشید:چرا؟ بس کن پانیذ، یه جوری نشون نده که انگار از اون مردیکه می ترسی.