Get Mystery Box with random crypto!

بریک می گم. گرم شده بود رامبدِ سرد و این فرزاد دیگر پسر همسایه | رمان های عاشقانه

بریک می گم.
گرم شده بود رامبدِ سرد و این فرزاد دیگر پسر همسایه ی فضول نبود، مرد عاشق آسی بود و هزار فرسنگ دور از محبوبکش!
سر تکان داد و لبخند خرج کرد و گفت:متشکرم!
پانیذ متعجب نگاهش کرد که رامبد پنجه انداخت در دستی که رها شده بود کنار تن محبوبکش و او فقط کمی گرمی آن تن را می خواست.آسی با چشمانی
ریز شده نگاه کرد به دستی که قفل شده بود در دستان 18 ساله ی کوچکش و این مرد آن مردی که پانیذک از او می ترسید نبود.نه اصلا نبود!
پانیذ هراسان بود از تزریق گرمایی که دیوانه اش می کرد خود را کنار کشید که مصرانه های مردش او را محکم نگه داشت و آهای دختر نمی توانم ها را انجام نده!
رامبد با عذرخواهی کوتاهی پانیذ را به دنبال خود کشاند و گفت:امشب یه کمی باش!
پانیذ عاشقانه های نگاهش را تیر کرد و نمی دانست قلب این مرد می پذیرد؟ به رامبدش نگاه کرد و گفت:تنها نیستی!
رامبد لبخند هدیه داد و چرا طعم این لبخندها از گیلاس های تابستان هم شیرین تر بود؟
-فقط تو باش!
امشب قرار بود مرد باشد.برای مردش، مرد باشد.همراه باشد و قلبش ببخشد، قولی که در تنهای اتاقش داده بود و این رامبد، رامبد تابستان تلخش نبود.
این رامبد، دوست داشتنی بود مانند رضای دوست داشتنی! خدایا پر از عشق بود این دختر!
"یک زن می تواند خیلی مرد باشد که از نامردی یک مرد چشم بپوشاند."*
لبخند زد و سر تکان داد و همین سر تکان دادن های بی عشوه ی پر ناز هم دنیایی برای رامبد بود.دست پانیذ را گرفت و او را در سطح سالن چرخاند و به دوستانی
که محبوبکش را نمی شناختند معرفی کرد.عمه های رامبد با حرص نگاهش می کرد و این پسر هم بدبخت شده بود به گمانشان!...
شام سرو شد که پانیذ از رامبد جدا شد و به سوی زیبا و محمد که در کنار آسی و فرزاد نشسته بودند رفت.روبرویشان ایستاد و گفت:
-منم هستما.
زیبا با شیطنت گفت:مجردا رو راه نمیدیم.
پانیذ اخم تصنعی کرد و گفت:واقعا که!
محمد بلند شد دستش را روی شانه ی پانیذ گذاشت و گفت:جای عروسک من همیشه هست، خوبی پانیذ؟ از وقتی برگشتی مشکلی با رامبد نداشتی؟
پانیذ برگشت با عشق به رامبد که مشغول صحبت با یکی از عمه هایش بود نگریست و رو به محمد گفت:
-نه، همه چیز خیلی آرومه!
محمد به آرامی گفت:بخشیدیش؟
قول مردانه اش، مردیِ این دختر را به رخ می کشید.لبخند زد و گفت:خیلی وقته!
-قلب بزرگی داری، شاید اگه کس دیگه ایی بود هرگز!
آسی لبخند زد و گفت:پانیذ تکه آقا محمد!
محمد سر تکان داد و گفت:بر منکرش لعنت!
خوشبخت بود در کنار دوستانی که چندین سال از او بزرگتر بودند.خوشبخت تر می شد اگر قلب آن مرد مغرور مال خودش بود...
خسته بود.تنش خواب می طلبید.بی رمق از پله ها بالا رفت که رامبد زیر بازویش را گرفت و گفت:
-قهوه من چی میشه؟

پانیذ خسته نالید:الان؟ از ساعت 2 گذشته، من خسته ام!
رامبد لبخند زد و گفت:کمکت می کنم برو بخواب، اگه بیهوش نشی خیلیه!
پانیذ بی حال گفت:الانم بیهوشم.
کمی مهربان بودن به هیچ جای دنیا بر نمی خورد قول می دهم!
رامبد هم مهربان می شود با وجود عشقی که بی تاب می کند تن گر گرفته اش را!
قبل از اینکه اعتراضی روی لب های پانیذ بنشیند دست زیر پایش انداخت و بغلش کرد و به سوی اتاقش برد.پانیذ اعتراض نکرد.اعتراضی نداشت وقتی این
آغوش از آغوش رضای دوست داشتنی هم خواستنی تر بود.سر به سینه اش چسپاند و خدایا امشب و تمام شب هایی که این تن های گر گرفته به هم
وصل بودند را نادیده بگیر!
گناه شان عاشقی است و بی خبری از هم! چشم روی هم گذاشت و با صدای لرزانی گفت:ممنون.
رامبد لبخند زد و گفت:بخواب دختر کوچولو.
دلش بیداری نمی خواست اگر تا ابد این آغوش مال خودش باشد، تنگ و گرم و محکم! رامبد در اتاقش را باز کرد و او را روی تخت خواباند و گفت:
-لباستو عوض نمی کنی؟
پانیذ پتو را روی خودش کشید و گفت:می خوام فقط بخوابم.
رامبد لبخند زد و چرا قبلا نمی دانست این دختر اینقدر بانمک است؟ به سوی در اتاق رفت و آرام گفت:
-خوب بخوابی عزیزک من!
**************************
رامبد با احترام به مرد سفید مویی که با عصایش بزور قدم از قدم بر می داشت سلام و احوالپرسی کرد و گفت:
-خیلی خوش اومدیم آقای اکبری.
آقای اکبری لبخندی چاشنی صورتش کرد و گفت:شنیدم مادرت برگشته درسته؟
رامبد سر تکان داد و گفت:بله چند ماهی میشه.
-پسرم یه امانتی از پدرت پیشم مونده که خواسته به پانیذ بدمش، خودت که خبر داری این یه سال برای مریضی حاج خانم خارج بودیم، و متاسف شدم که تو
مراسمش نبودم، اگه میشه برو مادرت و پانیذ صدا بزن، فک کنم بیشتر از ده ساله که مادرتو ندیدم.
رامبد سر تکان داد و گفت:17، 18 ساله.چشم الان صداشون می کنم.
رامبد بلند شد و یکراست به اتاق هایشان رفت و آن دو را صدا زد و برگشت.روبروی آقای اکبری نشست که آقای اکبری گفت:
-نمی دونم چرا بابات خواسته بود این امانتی رو من نگه دارم و چرا خواسته بود پانیذ 18ساله شد بیارمش، برای اینکه دینی به گردنم نباشه برگشتم ای