Get Mystery Box with random crypto!

ران که اداش کنم.پدرت مرد خوبی بود. رامبد پرسید:امانتی چی هست؟ | رمان های عاشقانه

ران که
اداش کنم.پدرت مرد خوبی بود.
رامبد پرسید:امانتی چی هست؟
-نمی دونم، تو یه جعبه ی کوچیکه.به خودم این اجازه رو ندادم که بازش کنم.
با قرار گرفتن پانیذ در کنار رامبد، آقای اکبری با حض نگاهش کرد و گفت:
-چقد بزرگ شدی دختر، خانوم شدی.
پانیذ این سرخی را نه از سیب سرخ سفره هفت سین گرفت نه گل رزی که برای پروانه کری می خواند، سرخیش تُن انبوه خجالتی بود از این
تعریف خوشایند در کنار مردش!
لبخند زد بر باریکه دشت سرخ صورتش و گفت:ممنونم.
نازنین با لبخند از پله ها سرازیر شد و سلامی بلند داد و پیرمرد چه احترامی گذاشت که با پای دردش و عصای چوب گردویش بلند شد برای این زنِ مادر!
نازنین فورا خود را به او رساند و گفت:بفرمایین عمو جان!
آقای اکبری با لبخند نشست و گفت:انگار زیادی دیر اومدی دخترم.
نازنین لبخندش را خورد و تاسف ریخت در صورتش و گفت:شاید نرسیدن بهتر بود.
آقای اکبری سری تکان داد و رو به پانیذ جعبه ایی چوبی که با نگین های فیروزه ایی ریز و درشت تزیین شده بود را روی میز جلویش گذاشت
و گفت:بازش کن مال توئه!
همه کنجکاو بودند و این رضا چقدر اسرارآمیز بود در زندگیش! پانیذ با دقت جعبه را باز کرد.گردنبندی طلا با نگینی از فیروزه ایی درشت و دو عکس،
کودکی 5 ساله که گردنبند را به گردن داشت و زن جوان زیبایی که باز هم گردنبند را به گردن داشت. پانیذ متعجب پرسید:
-اینا عکس کیه؟!
رامبد عکس ها را گرفت که آقای اکبری گفت:خبری ندارم فقط امانتی بود که باید تحویل می دادم.
نازنین کنجکاوی هایش را پنهان نمی کرد و کمی فضولی به جایی بر می خورد؟ عکس ها را از رامبد گرفت و به آنها نگاه کرد اما این نگاه رنگ
پریدگی داشت و لرزان شدن تن و رامبد بود که نگران پرسید:چی شد مامان؟
نازنین به دقت به پانیذ نگاه کرد و چرا باور نمی کرد که این دختر هم، هم خونش است؟
آقای اکبری با درک موقعیت خاصی که این عکس ها خاصش کرده بود بلند شد و گفت:
-شاید باید با هم صحبت کنین.
رامبد با اخم سر تکان داد و آقای اکبری را همراهی کرد تا با راننده اش برگردد.پانیذ با احتیاط بلند شد و کنار نازنین نشست و پرسید:
-چیزی می دونین؟
نازنین سکوت کرد.بغض داشت اندازه ی اورستی در اعماق گلویش!
با ورود رامبد، پانیذ دوباره پرسید:چرا این عکسا حالتونو بد کرد؟
رامبد روبروی مادرش نشست و گفت:مامان قضیه چیه؟
نازنین عکس ها را به پانیذ برگرداند و گفت:عکس مادرته.
پانیذ ناباورانه به عکس ها زل زد و چرا قلبش آنقدر درد می کرد؟
آه پر دردی کشید و عمو رضا هم برای داشتن این عکس ها عذابش داده بود؟
مادرش بود، همان زن مهربان رویاهایش!
همان زن سفید پوش خواب های رنگیش که شادش می کرد و چقدر این زن در تمام خوابهایش قصه گفته بود.بغض سیب شد و اشک راه باز
کرد و این دل کمی گریه می خواست.نازنین با بهت و ناراحتی که داشت گفت:این زن..خواهر منه!
شوک از این بیشتر؟! حادثه از این قرمزتر؟!
رامبد و پانیذ حیرت زده نگاهش کردند که نازنین ادامه داد:
-اون گردنبند جفته، یکیش مال من بود یکی مال خواهری که 5 سالگی گم شد، درستش اینه که گم نشد دزدیدنش، خانواده ایی بود که برامون
کار می کرد زنش بچه دار نمیشد، اونموقع ها نازگل زیاد پیششون می رفت.اینقد که بهش می گفت مامان.
رامبد با اخم گفت:از چی میگی مامان؟
-یه شب رفتن، نازگلم بردن، اونموقع ها نازگل مریض بود همش با زن نگهبان بود.هرجا فک کنین گشتیم و پیداش نکردیم، این گردنبندم همراهش
بود و حالا...
رامبد با حیرت نگاهی به پانیذ انداخت و گفت:پانیذ دختر خالمه؟
نازنین عصبی بلند شد و گفت:باید آزمایش بدیم.

نازنین رفت.این روزها اتفاق ها می افتد و چه کسی جوابگو بود برای نیفتادنشان؟
آهای خدا اگر اتفاق نخواهیم چه کسی را معرفی می کنی غیر از عزرائیل؟ پانیذ شوک زده بود، گردنبند فیروزه را در دستش فشرد و گفت:
-عمو نمی دونست؟
رامبد بی خیال تر از همه لبخند زد و گفت:انگار هیشکی نمیدونسته، چون حداقل بابا با خواهر زنش ازدواج نمی کرد.
پانیذ با اخم نگاهش کرد، عکس ها را برداشت و به همراه جعبه به اتاقش رفت.رامبد خوشحال بود، پانیذ دختر خاله می شد و نازنین دل گرم و او
کلا ازدواج های فامیلی را دوست داشت!
رامبد بلند شد باید کمی با مادرش حرف می زد انگار اوضاعش آنقدرها هم خوب نبود.جلوی اتاق در نزده داخل شد.نازنین روی تخت نشسته بود و
آلبوم قدیمی را ورق می زد.رامبد کنارش نشست و گفت:چی بهمت ریخته مامان؟
نازنین آلبوم را جلویش گذاشت و گفت:نگاه کن، این من و نازگل، لباساشو ببین، همیشه از پاپیونای بزرگ خوشش میومد.
رامبد دست دور گردن مادرش انداخت و شقیقه اش را بوسید و گفت:ناراحتی که پانیذ ممکنه خواهرزاده ات باشه یا ناراحتی که خواهرت ناخواسته
با شوهرت ریخته رو هم؟
-ناراحت نیستم، پر از بغضم، چرا بعد از این همه سال رضا داره یکی یکی اینارو رو می کنه؟ می خواد منو دیوونه کنه؟
-مطمئنی بابا می دونسته زنی رو که عقد کرده خواهرزنش بوده؟
-فک نکنم، رضا نا