Get Mystery Box with random crypto!

گاهی وقت ها خشم هم اندازه ندارد.با اخمی که به مهمانی پیشانیش آ | رمان های عاشقانه

گاهی وقت ها خشم هم اندازه ندارد.با اخمی که به مهمانی پیشانیش آمده بود گفت:
-اولا اون مردیکه اسم داره، اسمشم رامبده، دوما لطفا توهین نکین من ترسی از کسی ندارم.اما زنگ زدن شما اشتباهه.
ارمیا پوزخندی زد و گفت:چرا؟ خوش نداری تنها خانواده ات ببینه؟
-بهتر از این نیست که منو بخاطر یه چشم سبز دیگه بخوان اینطور نیست جناب علوی؟
ضربه زده شد و قلب پانیذ آرام گرفت و ارمیا هم او را خاص نمی دید!
ارمیا با تپه تپه گفت:نه اصلا اینجوری نیست.
-آقای علوی من تا بعد عید کلاس نمیام.اینم از شاهکارای شماس که هروقت رامبد شمارو با من می بینه باید یه اتفاقی واسه کلاسای من بیفته.
-پانیذ ما باید با هم حرف بزنیم.
-انشالا تا بعد عید بودین در خدمتم.فعلا.
اجازه نداد ارمیا حرف بزند و او خسته بود از این خواستن ها!
گوشیش را روی تخت پرت کرد.خسته بود.امروز جواب آزمایش دی ان ایش می آمد و بی خیال بود.هیچ چیز برایش مهم نبود مگر آن تمام شده
در همه ی مقیاس های دنیا!
"تکثیر تو در هر ثانیه زندگیم، یعنی...قشنگ ترین تکراری که هیچ وقت تکراری نمی شود."*
بی حال بلند شد، لباسش را عوض کرد.امروز باید زیبا باشد.برای خاله ایی که ته ته دلش کسی داد می کشید برای این نسبت خونی باید
زیبا باشد تا کم نباشد برای خاله بودنش، تا کم نباشد برای رامبدش!
تا کم نباشد برای این فامیلی که نبودند و حالا برای جبرانی که نمی خواست طبقه ی پایین بودند و او در تمام مدت در میان جمع نبود و این ها نفرت انگیزند!
شال قرمز رنگ را روی موهایی که این روزها حساسیت عجیب مردش را برانگیخته بود انداخت و این همان مردی نبود که قیچی به کمر بود؟
دل از آینه کند و در باورش شاهزاده بود.از اتاقش بیرون رفت.او غیر از نازنین باز هم خاله داشت.دایی هم داشت و چند جین بچه که انگار عجیب
توجه همه را جلب کرده بود.از پله ها که سرازیر شد رامبد اولین نفربه استقبال آمد و این مرد مغرور عجیب شده بود و خدایا باز هم قضیه رو
کم کنی هایت شروع شده؟ رامبد با اخم گفت:کجا بودی؟ آزمایشو خوندن.
پانیذ هراسان نگاهش کرد که رامبد لبخند نادری خرج کرد و گفت:جواب آزمایش مثبته.
نگاهش لغزید به روی نازنین که دست دور گردن کتی انداخته بود و با خاله هایی که خاله شده بودند می خندید.خوشحال بود؟
رامبد دستش را گرفت و گفت:بیا بریم بیرون، بهتره یه نفسی تازه کنی انگار خیلی بهم ریختی.
صدای نازنین آوا شد و این زن هنوز هم فقط نازنین بود:پانیذ بیا اینجا.
رامبد گفت:مامان، پانیذو می برم بیرون یکم حالش خوب نیست.
خم شد کنار گوش پانیذ گفت:برو لباستو عوض کن تندی بیا پارکینگ.
حرم داغ این نفس ها را کجای دلش می گذاشت؟
قلبی که طوفانی می کوبید بر سینه ی بیچاره اش را چه می کرد؟ ای مرد دیوانه اش نکن!
تن لرز کشیده اش را به اتاقش کشاند و این حتما بهترین بیرون رفتن عمرش می شد.تند لباس پوشید و از در عقب به سوی پارکینگ رفت.
رامبد تکیه زده به ماشینش نگاهش می کرد.تا به حال گفته بود این مرد دیوانه وار جذاب است؟
رامبد سوار ماشینش شد و پانیذ کنارش.به آرامی پرسید:کجا میریم؟
رامبد ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و گفت:می برمت جای خوبی که روحیه ات عوض بشه.
پانیذ متعجب نگاهش کرد و آرام پرسید:از کی مهم شدم؟
رامبد ماشین را از در بیرون برد و گفت:خیلی وقته کمند گیسو.
این لبخند دلبرانه قصد قتل نداشت؟ چقدر این لبخندهای رامبد برایش کم بود که حالا دق می کرد برای این شکوفه هایی که گاه به گاه روی
لب های رامبدش می نشست.
"اوج خوشبختی ست...وقتی کسی باشد که...تو را آنگونه دوست داشته باشد که دلت می خواهد."*
به دلش رفتار می کنی مرد جوان؟
رامبد ماشین را به سوی کنار دریا برد.جایی که هوای قبل عید غوغا می کرد برای عاشقانه های آن دو! کنار ساحل پارک کرد و گفت:
-پیاده شو!
پانیذ پیاده شد نفسِ بادی خوش روحش را به تلاطم دریا خواند.لبخند روی لبش نشست و الان در این زمان و در کنار این دریای آرام و مردی
که عاشقانه هایش را از نگاه بی قرارش نمی فهمید خوشبخت است.با شوق به سوی سنگفرش کنار دریا رفت و لی لی کرد.رامبد با لبخند
نگاهش کرد و امروز، روز کاوه بودن نیست.گور پدری هر کسی که شوق این دخترک کنارش را نمی توانست بیند.دست در جیبش فرو برد
و گفت:نیفتی؟
پانیذ شاد خندید و گفت:تو هم امتحان می کنی؟
رامبدش خندید و این یک پوئن مثبت نبود برای عاشقانه هایش؟
رامبد با صدایی که در باد گم می شد گفت:از 18 سالگی گذشتم.
پانیذ لبه ی سنگ فرش شروع به راه رفتن کرد و گفت:جات شیطون میشم.
رامبد زیر لب گفت:می ترسم بدزدنت عزیزکم.
پانیذ دستانش را به هم کوبید و با شوق گفت:هوس دریا رفتن کردم، میشه؟
-اینجا قایق واسه کرایه نیست باید بریم پارک دانشجو.
پانیذ مایوسانه گفت:بی خیال اینجا بیشتر خوش می گذره.
رامبد گفت:هرجور خودت بخوای، بیا پایین می افتی.
پانیذ هر دو دستش را باز کرد و گفت:من دختریم با کفش های کتانی.
رامبد با صدا خندید و کجا می توانست شیرینی به