Get Mystery Box with random crypto!

این دلپذیری را تجربه کند؟ 'گاهی شنیدن صدایش، نگاه به نگاه عاشق | رمان های عاشقانه

این دلپذیری را تجربه کند؟
"گاهی شنیدن صدایش، نگاه به نگاه عاشقش، می شود تمام دنیایت...جان می دهی تا لحظه ایی آرزویت را به آغوش بکشی."*
رامبد بی هوا پرسید:خوشحالی؟
پانیذ با ناز گفت:اوم، بزار ببینم...خب الان آره!
-از جواب آزمایش چی؟
پانیذ سکوت کرد که رامبد گفت:خوشحالت نکرد؟
-حس خاصی بهش ندارم.
-از اینکه خانواده مادریتو شناختی، از اینکه چند مدت پیش خانواده پدریتو شناختی، چرا نباید خوشحال باشی؟
پانیذ به سویش چرخید و گفت:چی عوض شده؟
رامبد یکی از دست هایش را از جیب شلوارش بیرون آورد و گفت:
-خیلی چیزا عوض شده، یه خانواده ی جدی رو دوس نداری؟
-منظورت مادرته؟ اون منو دوس نداره حتی اگر خواهرزاده اش باشم.
قلبش گرفت از این نباید که شنید و نازنین هم تغییر کرده بود مگر نه؟
پانیذ آهی کشید و گفت:بیا یه بستنی مهمونم کن، نمی خوام در این مورد حرفی بزنم.
رامبد نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:بستنی گیر نمیاد اما سمبوسه هست می خوری؟
پانیذ بی توجه به حرفش چشمش را ریز کرد و گفت:خیلی تغییر کردی آقاهه!
رامبد لبخند زد و گفت:چیز دیگه ایی می خوای؟
پانیذ دستانش را بالا گرفت و گفت:نه بابا جون، راضیم به رضای خدا.
این روزها هی بهتر می شود، هی بهتر می شود، عادت نکند به این بهتر و بهترها و آن وقت زمینش بزنند این بهترها؟!
پانیذ لحظه ایی ایست و به رامبد نگاه کرد و خدا این میشی ها را عاشق بود.رامبد متعجب نگاهش کرد و گفت:
-چت شد؟!
پانیذ لبخند غمناکی زد و با بغض گفت:نمیشد همیشه خوب باشی؟ من تنهام!
تله پاتی بین دو گلو هم هست؟
بغض گرفت گلویی که خیلی کم دست به گریبان بغض های بی رحم می شدند.قبل از اینکه بخواهد جوابی به پانیذکش دهد جوانی موتورسوار از
کنارشان رد شد و ترقه ایی بمبی کنارشان انداخت و همین صدا کافی بود پانیذکی که لبه ی سنگفرش ایستاده بود دستپاچه شود و تعادلش
را از دست دهد و به سوی رامبد خم شد که رامبد هول شده و محکم او را بغل گرفت و او را پایین گذاشت اما رهایش نکرد.با هول پرسید:
-خوبی؟
پانیذ در حالی که نفس نفس می زد گفت:خوبم، چی بود؟
این آغوش رها شدنی نبود، بود؟ رامبد کمی از او فاصله گرفت و گفت:امروز چندشنبه اس؟
-سه شنبه، چطور؟
-فردا چهارشنبه سوریه، امشب غوغا میشه اینجا، هنوز عصره که خبری نیست.
پانیذ سکوت کرد اما با درک موقعیت داغ کرد و به آرامی از رامبد جدا شد و بدون نگاه گفت:
-می خواستی سمبوسه بخری.
رامبد لبخند زد و گفت:بیا بریم، دکه اش اونوره.
پانیذ دوباره لبه ی سنگفرش رفت که رامبد با شیطنت گفت:بازم می افتیا...
پانیذ با تشر نگاهش کرد و گفت:اون یهویی بود.
رامبد با صدا خندید که پانیذ زیر لب گفت:پرو.
کنار دکه که رسیدند رامبد سفارش چهار سمبوسه را داد.طولی نکشید که آماده شد، رامبد روی هر چهارتا سس تند ریخت و گفت:
-بخور مزه ی خوبی داره!
-زیاد امتحان کردم.
-با کی اومدی؟
-اینجا که نخوردم، هر جا گیر میومد، زیبا میومد دنبالم.سر عمو رضا کلاه می ذاشتیم می رفتیم بیرون.
پانیذ از خاطره هایش می گفت و این اولین صحبت دوستانه ی دلخواهشان بود.کنار می آمدند با هم و کاش خدا برای دلهایش می خواست کمی باهم بودن را!
پانیذ با لذت سمبوسه اش را خورد و با خوشرویی گفت:مرسی، خوشمزه بود.
-نوش جان.
پانیذ بلند شد و گفت:نمیشه تا غروب اینجا باشیم؟
رامبد اخم کرد و این روزها اخم هم خریدار داشت.با جدیت گفت:
-نه، هر چی هوا تاریک تر بشه خطرناکتر میشه، همین الان از ترس زهرترک شدی دختر!
پانیذ با شوق دخترانه اش دستانش را به هم کوبید و گفت:قول میدم نترسم، اصلا میریم تو ماشین میشینیم نگاه می کنیم، قبوله؟
تمام شیرینی های دنیا به این هوس انگیزی هستند؟
این همه آدم عشق می کند در کنار کسی که زندگیش شده؟
رامبد لبخند زد و در دل گفت:چطوری بهت نه بگم دیوونه؟ اینقد با دل من بازی نکن دختر، تا کجا می خوای منو بکشونی؟
پانیذ منتظر نگاهش کرد و این دختر نسبتی با گربه ی شرک داشت! رامبد نفسش را تند بیرون داد و گفت:
-خیلی خب باشه اما...
پانیذ تند گفت:همه اماهاش قبوله!
رامبد بلند خندید که پانیذ سر به زیر انداخت و حتی او هم دیگر پانیذ تنهایی ساکت نبود.خدایا دل این پانیذک باور عشق می خواهد از این مرد،
کمی عاشقانه هایت را قرض بدهد قول می دهد با سود پس دهد اگر این مرد را عاشق کند.هم قدمی هم لذتی دارد اندازه ی بستنی خوردنی
در چهله ی گرما در کنار معشوقی پر ناز که دلت را سرانده و تو عشق می کنی برای خنده هایی که طعم بستنی می دهد.رامبد با
پانیذش هم قدم شد که پانیذ بی هوا پرسید:فرامرزو بخشیدی؟
رامبد با اخم پرسید:چرا مدام یادت میاد؟
قلب وقتی مهربان می شود برای پدری نامهربان که یدک کش نام پدر بود چه می شود کرد؟
-اون همه ی سعیشو برا شرکتش کرده، گناه داره، اگه خودت نمی خوای هیچ اشکالی نداره از سهم ارث من شرکتشو بکش بالا.
رامبد اخم کرد و با تشر گفت:اونقد نرفتم که بخوام به ارثیه تو دست بزنم!
-می خوای بگی کمکش نمی کنی؟
رامبد ب