Get Mystery Box with random crypto!

ا کلافگی گفت:میگم فردا کاظمی بره دنبال کاراش، فقط امیدوارم سای | رمان های عاشقانه

ا کلافگی گفت:میگم فردا کاظمی بره دنبال کاراش، فقط امیدوارم سایه اش از زندگیمون کم بشه، حتی نمی خوام اسمش رو زبون
تو هم بیاد می فهمی پانیذ؟
پانیذ سر تکان داد و دلش برای آن مثلا پدر تنگ نمی شود.مطمئن بود!...
شب شده بود و آن دو در حای که ساندویچ سوسیسشان را با اشتها می خوردند درون ماشین کز کرده بودند و به آتش بازی دختر و پسرهای
بیرون نگاه می کردند و امشب غوغا بود.رامبد بی خیال گفت:موندنت خوبه؟
پانیذ جرعه ایی از نوشابه اش را نوشید و گفت:همه چیز یه تجربه اس!
"دلم با تو بودن را می خواهد، حتی اگر لحظه ایی دستانم گرم شود."
این احساس خاص بود و این دو نه آتش بازی دیدن و نه شور خطرناک جوانان را، فقط داغی رابطه بود بی لمس و پر عشق!...
پانیذکش خسته بود و خواب!
اگر یک حساب سر انگشتی می کرد این بهترین بیرون رفتن عمرش بود.ماشین را در پارکینگ خاموش کرد اما پیاده نشد.به سوی پانیذکش
چرخید، او در حالی که دسته ایی از موهای مشکی رنگش روی صورتش خوش می گذراند سرش را به سوی رامبد کج کرده بود و انگار باز
هم شاهزاده ها را به خوابش راه داده بود و آهای دختر رامبد حسود است!
این دست هم گاهی پرو می شد.دست بلند کرد و نوازشگرانه بر گونه ی عشقش کشید زمزمه کرد:
-چی می شد حس می کردم تو هم دوسم داری؟...هی دختر اینقد شرمنده تم که نمی دونم قراره چطوری جواب کارای تابستونمو بدم.
اصلا این همه کینه رو از کجا آوردم؟ اما می دونی خدا خوب بلده چطوری بزاره تو دامنت.جوری زمین گیرم کرد که اگر ازت بگذرم باید بمیرم.
چیکار کردی باهام دختر؟... من 10 سال ازت بزرگترم،می تونی قبولم کنی؟... موندم تو کار خودم، رامبد کاوه که حتی به پگاه هم رو نداد
اینجوری عاشق شده،...پانیذ دوسم داشته باش چون حتی اگه منو نخوای هم نمی زارم مال کس دیگه ایی بشی.
رسمش بود.یا خودش یا هیچ کس! در دایره المعارفش عشق به همین خودخواهی معنی شده بود.
"عشق مثله حبه قنده، می افته تو فنجون دل ما، حل می شه...آروم...آروم...بدون اینکه ما بفهمیم و...روحمان سر می کشد آن را...عاشق
می شوی به هم سادگی."*
با انگشت شصتش آرام روی لب های هوس انگیزش کشید و زمزمه کرد:
-گناه امشبمو ببخش خدا!
بی آنکه جلوی خوش را بگیرد، به سوی پانیذ خم شد، طعم این لب ها را فقط همین امشب می خواست.کلافه زمزمه کرد:
-دست خودم نیست پانیذ امروز با دلم بازی کردی!
لب بر لبش گذاشت و خدا این جوان بهشت را می فروخت برای این بوسه!
گرما تزریق شده بود، چرا اینقدر حس گرما داشت؟
خواب آلود چشم گشود و اولین تصویر چشمان بسته ی رامبد بود و لب هایی که وصل بود و نه حتما خواب می دید.چشمانش را روی هم گذاشت
و حتی اگر خواب هم نبود این بوسه را از مردی که در عطشش بود می خواست.رامبد که خود را عقب کشید دستپاچه خود را روی صندلیش
پرت کرد و دستش را روی لب هایش گذاشت.با حرص به پیشانیش زد و گفت:
-خدا لعنتت کنه پسر اون هنوز یه بچه اس!
چقدر درد داشت حرفش برای دختری که مثلا خواب بود و گوشش شنواتر از تمام بیداری هایش!
بغض کرد و خدا هنوز برای مردش بچه بود.رامبد کلافه از ماشین پیاده شد. دور ماشین چرخید در طرف پانیذ را باز کرد و با احتیاط او را بغل
گرفت و به سوی ساختمان رفت.پانیذ سرش را به سینه اش چسپاند و عطر مردانه اش را نفس نفس زد و تا کی تحمل می کرد این بچه بودن را؟!
رامبد داخل ساختمان که شد کتی از روی مبل بلند شد و به انگیسی گفت:رامبد اتفاقی افتاده؟
رامبد به آرامی جوابش را داد:فقط خوابه، آروم باش کتی تا بیدار نشه.
کتی مهربان سر تکان داد و دوباره به مبل تکیه داد و حواسش را به تلویزیون داد.رامبد یکراست به اتاق پانیذ رفت.با احتیاط وارد شد و او را
روی تختش خواباند، بدون آنکه دل بکند خم شد پیشانی پانیذ را پر عشق بوسید و تند از در بیرون زد.اما پانیذ پر بغض چشم گشود و آرام
لب زد:لعنتی برات بچه ام که طلب بوسه ازم کردی؟
سرش را زیر پتو کرد با لجبازی کودکانه ایی گفت:باید منو بخوای، باید!
*****************************
نازنین با اخم نگاهش کرد و گفت:ما حرفامونو زدیم.
حاج کاظم نگاهش کرد و گفت:حرفای من مونده، من ازت چیزی خواستم.
نازنین پر غرور گفت:جوابم منفیه.
رامبد کنجکاو پرسید:قضیه چیه؟
حاج کاظم خونسرد گفت:من از مادرت خواستگاری کردم.
رامبد با حیرت نگاهشان کرد که نازنین دستپاچه گفت:فکر بدی نکن، این قضیه از نظر من تموم شده اس.
حاج کاظم با عصبانیت گفت:بس کن نازنین، اون رضایی که براش بال بال می زدی رفته، تموم این سالها منتظرت بودم تا ازت عذر بخوام و فرصت
جبران، نزاشتی جبران کنم.حالام پشت و پا می زنی به دلم، بس نیست تموم این سال هایی که با عذاب وجدان گذشت و نابود شدم؟ من
حتی برا اون خدابیامرزم شوهر نبودم چون همه ی زندگی من تو بودی می فهمی؟
نازنین سر به زیر انداخته گوش شده بود.رامبد به احترام هر دو بلند شد و گفت:
-نمی تونم دخالتی کنم چون با اینکه شنونده ی گذشته بودم اما تو گذشته نبود، فقط امیدو