Get Mystery Box with random crypto!

ارم به نتیجه ی خوبی برسین. آن دو را ترک کرد و شاید نازنین کمی | رمان های عاشقانه

ارم به نتیجه ی خوبی برسین.
آن دو را ترک کرد و شاید نازنین کمی بدون خجالت پسرکی که پهلوانک مادرش بود بتواند کاظم عاشق را ببخشد و شاید زندگی خوبی
بنا شود.شاید!
****************************
فصل بیست و چهارم(آخر)
با ترس به ارمیا نگاه کرد وبا التماس گفت:نکن، تو رو خدا، الان رامبد میاد.
ارمیا بازویش را سفت گرفت و با خشم گفت:تا کی منو اینجوری می بینی و ازم می گذری ها؟ نمی زارم، اگه بمیرم هم بی خیالت
نمیشم.
پانیذ با تقلا سعی کرد بازوی که به چنگ رفته بود را آزاد کند اما این جوانک گستاخ زیادی پر زور بود.پانیذ دست آزادش را روی سینه ی او
گذاشت و او را کمی از خود دور کرد و گفت:لعنتی چی ازم می خوای؟ من نمی تونم دوست داشته باشم می فهمی؟
ارمیا با حرص گفت:چرا؟
با تمسخر ادامه داد:نکنه عاشق همون تنها خانواده ات هستی ها؟
پانیذ همه ی زورش را جمع کرد و بازویش را محکم بیرون کشید و با خشم گفت:
-آره هستم، عاشقشم و نمی تونم تو یا هر کس دیگه ایی رو بپذیرم، حالا اگه جوابتو گرفتی بزار برم، نمی تونم با وجود تو یه شر دیگه
رو تحمل کنم.
-فک کردی به همین راحتیاس؟ من عاشقت شدم نمی تونم برا بار دوم اونیو که می خوام از دست بدم.
پانید به سوی در اتاق رفت و گفت:نمی خوام باهات حرف بزنم.دیگه پامو تو این آموزشگاه نمی زارم.هنوز اینقد نمردم که نتونم تو
خونه ام پول کلاس خصوصیامو بدم.
دستش به دستگیره نرسیده بود که ارمیا بازویش را گرفت و او را به سوی خودش چرخاند که در کلاس باز شد و باز هم اتفاقی که نباید
می افتاد.قرار بود که رامبد به دنبالش بیاید.قرار بود که ساعت 7 باشد.قرار بود دیر نکند.همه ی قرارها قرار بود و رامبد با 10 دقیقه تاخیر
آمده بود.با چشمانی هراسان و بهت زده به رامبد نگاه کرد.ارمیا با ترس به رامبد نگاه کرد و فورا بازوی پانیذ را رها کرد.اما رامبد، خونسرد
به هر دو نگاه کرد و رو به پانیذ گفت:بابت تاخیرم عذر دارم، آماده ایی بریم؟
این مرد حالش خوب بود؟!
حیرت زده سر تکان داد و از در بیرون رفت.رامبد در حالی که لبخند حرص داری روی لب داشت رو به ارمیای متعجب گفت:
-کارت دارم بچه جون، منتظرم باش!
رامبد از کلاس بیرون رفت اما همان موقع اخم تلخی روی پیشانیش نشاند.گوشیش را از جیب شلوارش بیرون آورد و فورا به کاظمی زنگ
زد.دو بوق نخورده بود که کاظمی تند گفت:بله قربانت بشم.
-بچه ها رو جع کن بیا جایی که بهت اس می کنم.همین الان، تاخیرو نمی پذیرم.
-چشم رئیس الان میایم!
رامبد تماس را قطع کرد آدرس را به کاظمی پیام کرد و به راننده اش زنگ زد تا فورا به آموزشگاه بیاید.خودش به سوی ماشینش
رفت.سوار که شد گفت:من جایی کار برام پیش اومده، راننده میاد باهاش برو.
پانیذ نگران نگاهش کرد و آرام پرسید:خوبی؟
رامبد نگاهش را به بیرون دوخت و گفت:چقد دیر پرسیدی!
"چنگیز می شود تا سلاخی کنم تمام دیروزهای قشنگم را، که بتازم بر قاصدک های مهاجری که از تو خبر می آوردند، امروز با همه ی دنیا
قهرم، اما تو صدا کن مرا بر می گردم، سادگی کودکانه ام را می بینی؟"*
با آمدن راننده رامبد با جدیت و اخمی که هیچ جوره از پیشانیش دل نمی کند گفت:
-پیاده شو باهاش برو.
پانیذ با دلشوره ی عجیبی که قلبش را به بازی گرفته بود گفت:داره یه اتفاقی می افته نه؟
رامبد بدون آنکه نگاهش کند گفت:پیاده شو.
پانیذ بی هوا دست روی دست رامبدش گذاشت و خواهش قلبش را به لب آورد:مواظبی نه؟
رامبد نگاهش نکرد و باز جادوی این دختر مجنونش کرده بود.زیر لب گفت:دیوونه ام نکن دختر!
پانیذ دستش را کشید و گفت:زود بیا!
رامبد سر تکان داد و پانیذ دل کند و ناخوشایند پیاده شد و چرا دلش ندای بدی می داد؟
رامبد زیر لب گفت:اینم می گذره!
"تنها چیزی که از زندگی باید آموخت، فقط یک کلمه است، می گذرد، اما دق می دهد تا بگذرد."*
پانیذ با راننده رفت و رامبد بدرقه اش کرد با نگاهی که مشتاقانه خیرگی در آن زمردهای خاص را می خواست.طولی نکشید که کاظمی با دو
ماشین کنارش ترمز کرد، خود کاظمی از ماشین پیاده شد و دوان دوان به سوی رامبد آمد.رامبد شیشه را پایین کشید و گفت:
-منتظر شین یه جوون قد بلند حدود 24 ساله از آموزشگاه میاد بیرون، بی سر و صدا بگیرینش ببرینش انبار قدیمی خیلی باهاش
کار دارم.
-خورده حسابه رئیس؟
-دخالت نکن، فقط حواستو جمع کنین، کار باید تمییز باشه بدون اینکه کسی شک کنه.با زبون خوش می کشینش تو ماشین.
-چشم قربانت بشم، نوکرتو دست کم گرفتی؟
-خوبه، همین جا می مونم بهتون اشاره زدم میرین سر وقتش.
-حتما حتما.
کاظمی به ماشینش برگشت و رامبد به صندلیش تکیه داد و نباید به داشته های رامبد کاوه دست دراز کرد.آدمش مهم نبود، چشم به
پانیذ داشتن یعنی چشم داشتن به داریی که عمرا از آن بگذرد....
ارمیا بی خیال از آموزشگاه بیرون آمد.رامبد فورا با دست به کاظمی علامت داد.یکی از نوچه های کاظمی با زبان چربش به سوی ارمیا
رفت و با خنده او را به سوی ماشین کشاند و سوار که شدند بلافاصله حرکت کردند.ر