Get Mystery Box with random crypto!

انیذ سرش را روی بازوی رامبد گذاشت و شیطنت گفت:خبرم میکردی منم | رمان های عاشقانه

انیذ سرش را روی بازوی رامبد گذاشت و شیطنت گفت:خبرم میکردی منم لذت ببرم.
-شیطون نباش خانوم، قول نمیدم نخوردمت.
پانیذ خندید و بلند شد اما با یادآوری برهنگیش گفت:وای من لباس نیوردم دیشب.برو برام لباس بیار.
رامبد بلند شد دستی به موهای ژولیده اش کشید و گفت:الان برات میارم.
بلند شد لباسش را پوشید اما فورا به سوی پانیذ برگشت و گفت:حالت خوبه؟ درد نداری؟
پانیذ دستش را روی شکمش گذاشت و گفت:خوب، یکم زیر شکمم درد داره که اونم خیلی کمه.
-مطمئنی؟
پانیذ سر تکان داد و گفت:آره.
رامبد به سوی اتاق پانیذ رفت.برایش تاپ و دامن کوتاهی آورد و به اتاقش برگشت.لباس ها را به دست پانیذ داد و
گفت:اینا خوبه؟
پانیذ لبخند زد و گفت:نامحرم نداریم.
پانیذ تند لباس هایش را پوشید و گفت:دلم یه صبحونه ی خوشمزه می خواد.امروز شرکت نمیری؟
رامبد جلوی آینه موهایش را مرتب کرد و گفت:نه نمیرم، باید به دکوراسیون داخلی زنگ بزنم.
پانیذ با شوق به آغوشش پرید و گفت:عاشقتم.
رامبد پیشانیش را بوسید و گفت:ترجیح میدم این تیکه کلامت باشه.همیشه.
پانیذ بوسه ایی روی سینه اش گذاشتو این روزها قشنگ است.دلبری می کند عشق و تن میدهد برای لذتی عاشقانه،
این هیاهویی است که دل طلب می کند و کاش این عشق ها ابد می شد و لاجور تن هر آدمی که آدم باشد.
***************
نگاهی به آینه انداخت.بَه که چه زیبا بود و عروس شهر بود این دختر! زیبا دستش را گرفت و گفت:
-زود باش خوشگلم، رامبد پایین منتظرته.
پانیذ با تردید پرسید:خوب شدم؟
-محشر شدی عزیزم.
پانیذ لبخند زد و سوار آسانسور شد.رامبد جلوی در به انتظارش شد.زیبا شنل را روی موهای و شانه های برهنه ی
پانیذ انداخت و دستش را در دست رامبد گذاشت و بی خیال فیلمبرداری که حنجره پاره می کرد.رامبد بدون نگاه به
عروسش دسته گل را به دستش داد و با احترام در ماشین گل کاری شده اش را باز کرد.پانیذ سوار شد رامبد دامن
لباسش را جمع کرد و خودش پشت فرمان نشست و به سوی آتلیه حرکت کرد.پانیذ با اخم گفت:خب؟
-نمی خوام نگات کنم.
پانیذ متعجب پرسید:چرا؟!
-اختیارم دستم نیست، حداقل بزار وقتی تنهاییم نگات نکنم تا آخر شب.
پانیذ لبخند زد و این مرد صبور نبود خودش می دانست.تا رسیدن به آتلیه رامبد با شیطنت مارپیچ می رفت و پانیذ جیغ
می کشید و تهدید می کرد.وارد آتلیه که شدند رامبد دست پانیذکش را گرفت و خانم عکاس آنها را به سالن مخصوص
هدایت کرد. ژست گرفتن خانم عکاس از پانیذ خواست را شنلش را درآورد.پانیذ با لبخند و شیطنت به رامبد نگاه کرد
و گفت:گره شو باز کن.
رامبد با استرس به سویش رفت.این قلب امشب بازی ها داشت.دست برد و گره را باز کرد.پانیذ شنل را برداشت و
دست رامبدش را محکم گرفت و گفت:چطورم؟
آوا رفت بود در دهانی که از حیرت باز نبود اما قدرت حرف گرفته بوداز او، و این دختر فرشته نبود؟
عوض نشده بود با آسمانی ها؟ این دختر ملکوت بود و این دست بشکند برای بالا رفتنی جنون آمیز بر تن عروسکش!
با صدای خانم عکاس رامبد به خودش آمد و گفت:
-خانوم من با شما کار دارم بعدا.
پانیذ ریز خندید و کنار گوشش گفت:در خدمتیم آقا.
تمام ژست های در تب کردن های رامبد و لبخند های موزیانه ی پانیذ گرفته شد.همین که سوار ماشین شدند که به
باغ بروند رامبد با اخم گفت:دل می سوزونی؟ آخر شبم میشه.
-جواب پس داده اس عزیزم.بچه می ترسونی.
رامبد با همان اخم گفت:یادم نبود دیگه ازم نمی ترسی.
-اخماتو وا کن یکی ببینه حالا فک می کنه چه خبره؟
رامبد به سوی باغ رفت و گفت:خبر که زیاده، ببینم کی قراره چی بشنوه؟
...به باغ که رسیدند هیاهو برای این دو گلی که زجرکش رابطه شان بودند و کسی نفهمید این دو چه کشیدند تا این
مای زیبا در این شب زیبا در کنار هم حادثه آفرین هم شدند.همان جا کنار در ورودی دور ماشین حلقه تشکیل دادند
و رقصیدند و اسفند دود کردند و گل و شیرینی ریختند و پانیذ ذوق زده لبخند می زد و چه بالاتر از بودن مردی که تمام
18 سالگیش آرزویش بوده؟ و رامبد شاد بود، شادتر از تمام شادی های که در ذهنش معنا می گرفت....
-ببینم کی تو آتلیه بلبل زبونی می کرد؟
پانیذ شنلش را پرت کرد و با جسارت گفت:من! حرفیه؟
رامبد موزیانه نگاهش کرد و گفت:قراره اون حرفو الان نشونت بدم.
پانیذ با ناز کمی سرش را خم کرد و با لحن بچگانه ایی گفت:حرفت گفتنی نبود؟
رامبد با حرص به سویش رفت و گفت:نکن اینجوری، می زنه به سرم می خورمتا.
پانیذ خندید و گفت:دقیقا از سر شب همش داری منو به همین تهدید می کنی.
رامبد با شفتگی نگاهش کرد و گفت:خیلی زیبا شدی پرنسس.

پانیذ لبخند زد و گفت:متشکرم آقا، شما هم بسیار جذاب هستین.
رامبد ابرویش را بالا انداخت و گفت:خب؟
-هوم؟
رامبد روبرویش ایستاد و گفت:انگار از سر شب این رژ هی اذیتت می کنه؟
پانیذ خندید و گفت:قراره شما زحمت بکشی؟
رامبد لبخند زد و گفت:بدم نمیاد.
-چطوره کمکت کنم؟
قبل از اینکه رامبد حرفی بزند پانیذ لب بخشید به لب های مردش و از امشب شب خواستن هایشان