ی ن که می تونم ببرمت. فقط قبلش... از روی میز دستمال کاغذی را ب | رمان های عاشقانه
ی ن که می تونم ببرمت. فقط قبلش... از روی میز دستمال کاغذی را برداشت و لب های قرمز شده ی رابدش را پاک کرد و گفت: -حالا بهتر شد. به سوی در رفت و گفت:بهتره برم تجدیدش کنم، زیبا و صد البته دیگران زیادی فضولن. رامبد لبخند زد و گفت:پایین منتظرتم. پانیذ سر تکان داد و هی خوشبختی پررنگ می شود.هی لبخند تکرار می شود.هی مهربانی بازتر می شود و عشق... قشنگ تر از همیشه سینه سپر می کند برای نفرتی که روزی بود.روزی! "متنفر بودم از خودم برای نگرانی های هرروزه ام که تو بودی و حالا دستان تو مال من است، بیشتر از این خوشبختی نمی خواهم.و من زنی در آستانه ی عشقم." .....رامبد موزیانه گفت:امشب یه قولی دادیا! پانیذ لبخند زد و گفت:دیوونه زشته جلو مامانت اینا، بزار برن بخوابن. رامبد دستش را کشید و گفت:بابا زنمی باید برای داشتن زنم بترسم؟ پانیذ سرخ شده لبخند زد و با رامبد از پله ها بالا رفت.وارد اتاق رابد که شدند، پانیذ گفت: -من باید اسباب کشی کنم این اتاق.هش که اینجام. رامبد کتش را درآورد و گفت:میگم فردا همین کارو کنن، نه چه کاریه میگم دکوراسیون اتاقو برا یه زوج درست کنن. پانیذ تند گفت:رنگ اتاق باید قرمز و سفید باشه. رامبد ابرو بالا انداخت و گفت:قرمز؟! -آره، اتاقت یلی تیره اس، قرزهم خوشگله هم ن از ست سفید و قرمز خوش میاد.تازه همه وسایلم باید قرمز و سفید باشه. رامبد لبه ی تختش نشست و گفت:فردا زنگ می زنم یه یکی از دکوراسیونای داخلی، خونه باش اومد خودت سلیقه بده. پانیذ کنارنشست و گفت:خونه ام، باید برا امتحان ریاضی بخونم.
رامبدش دستش را دور کمر پانیذ انداخت و گفت:بهتر نیست به کار خودمون برسیم؟ پانیذ دلبرانه خندید و این خنده ها جان میگیرد و دل، این پسر اصلا صبور نبود.دکمه های پیراهنش را باز کرد و مشتاقانه گفت:بله رو دادی پاش وایسا. "بازی شروع شد مرد من! دلیل بیقراریت منم، دلیل آشفتگی هایت منم! دلیل همه ی دلیل هایت منم، عاشق شدی مرد من، من بردم." پانیذ بلند شد دورخود چرخید و گفت:حرفمو پس می گیرم آقا، داغ بودم. موزیانه خندید و دست به کمر به رامبد نگاه کرد که رامبد بلند شد حریصانه پیراهنش را درآورد و روی زمین انداخت و دست پانیذ را کشید او را در آغوش تنگ گرفت و کنار گوشش گفت: -دلبری می کنی فک کن یه لحظه اگه دست از سرت بردارم. پانیذ تند گونه ی مردش را بوسید و گفت:فک کن یه لحظه من همچین فکری کرده باشم. رامبد لاله ی گوشش را آرام گزید و گفت:ادای منو درمیاری جوجه؟ -ای بابا مثلا ازدواج کردم الان دیگه مرغم آقا خروسه. رامبد دستش را پشت کمر پانیذ آرام کشید و زیپ لباسش را پایین کشید و گفت: -می خوامت دختر، خیلی زیاد. شانه ی عریان نفسکش را بوسید، پانیذ نفس داغش را روی صورت رامبد پخش کرد و گفت: -من بیشتر عزیزم. رامبد لباس سبز زمردی را از تن محبوبکش کند و بوسه بود که بر تنش می زد و این وسوسه اشب آنها را به پای زنی جدید می کشاند.زنی 18 ساله! خون دوید روی صورت زیبای پانیذ و خجالت می کشید از این برهنگی از مردی که یک ماه بود نام شوهر یدک می کشید و همین بس برای داشتنش! رامبد او را روی تخت نشاند و در حالی که تنش را نوازش می کرد زمزمه کرد: -مال من میشی؟ قلب ضربان گرفته اش رسوایی فریاد می کرد و او هم امشب همراهی می خواست.خود را در آغوش مردش هول داد و گفت:حرفمو پس می گیرم. رامبد مشتاقانه نگاهش کرد و گفت:نوکرتم به مولا. به آرامی پانیذ را روی تخت خواباند و رویش خیمه زد و گفت: -دیگه هیشکی نمی تونه تو رو ازم بگیره. لب هایشان قفل شد و امشب شب آرزوها بود.شب خواستن، شب تن به تن یکی شدن.قفل شدن دو تن و یکی شدن روح و چه کسی جرات جدایی داشت؟ "تصمیم گرفتم تمام هستیم را نقاشی کنم، کارم که تمام شد خیلی شبیه تو شده بود، همه ی هستی من به زندگی من خوش آمدی."* ********************************* نور آفتاب روی صورتش راه می رفت و فخر می فروخت که چشم باز کرد.لبخند شادی روی لب هایش نشست.قفسه سینه اش به سنگینی بالا و پایین می شد.مردش بود و بچگانه سر بر سینه اش گذاشته بود و به خواب عمیقی رفته بود.دستش را بلند کرد و وهایش را نوازش کرد و آرام صدایش زد.رامبد تنگ او را در آغوش کشید و با اخمی شیرین گفت: -بزار بخوابم. -نمی خوای بری شرکت؟ رامبد خود را کی تکان داد و گفت:نه، دیشب دوماد شدم نمی خوام بر بیرون، فقط استراحت. پانیذ نیشگونی از بازوی او گرفت و گفت:پرو. رامبد خندید و سرش را از سینه ی او بلند کرد و روی بالش گذاشت و گفت: -بزار یه اعترافی کنم. پانیذ کنجکاوانه به سویش چرخید و گفت:هوم؟ -دو شب اینجا خوابیدی. -من یه ماهه همش اینجام. -قبل از اون یه ماه. پانیذ با تعجب گفت:واقعا؟! چطور؟! -اینجا خوابت برد منم نبردمت تو اتاقت، رو تخت خودم می خوابیدی اما قبل از اینکه بیدار شی می بردمت اتاقت. -اوف بابا تو دیگه کی هستی، تازه دارم میشناسمت چه شیطونی هستی. رامبد به سقف خیره شد و گفت:اون دو شب خیلی برام لذت بخش بود. پ