2022-09-29 21:30:36
-من نمیخوامت نوا. زوری که نمیشه؟ میشه؟ نمیخوامت آقا. دوست ندارم، از اول هم نداشتم. هی با خودم گفتم دلتو نشکنم، یتیمی... اما نشد... عاشق یکی دیگه شدم...
****
شالهای داخل کمدش را یکی یکی با ذوق و شوق، روی سر امتحان میکرد که صدای داد و فریادی از بیرون شنید.
چشمانش از شنیدن صدای بلند محمد حسن گرد شد و دستش در هوا ماند. هیچ وقت در خانه از این خبرها نبود. محمدحسن صدا بلند نمیکرد. آن هم سر محبوب؟ کنجکاو جلو رفت و گوش چسباند به در تا بشنود.
صدای محبوب را شنید که سعی داشت آرام صحبت کند:
-مگه نوا چی کم داره؟ کجا میخوای همچین دختر خوب و نجیبی پیدا کنی؟ تو بغل خودم بزرگ شده محمد حسن. روی سرش قسم میخورم من.
قلب نوا در سینهاش تند تپید و عرق روی صورتش نشست. چه شده بود؟
دستش نشست روی دستگیره تا در را باز کند اما جملهی محمدحسن، توان را از پاهایش گرفت.
محمدحسنی که بی توجه به خانه بودن نوا صدایش را انداخته بود روی سرش:
-من گفتم چیزی کم داره؟ من گفتم نجیب نیست؟ چون شما دوستش داری و رو سرش قسم میخوری من باید تا آخر عمر بدبختی بکشم؟ بابا به چه زبونی بگم من نمیخوام این دخترو...
نفس نوا رفت. قلبی که تا چند دقیقهی قبل به شوق بیرون رفتن با محمد حسن میکوبید از حرکت ایستاد و صدای محبوب را شنید که میگفت:
-این دختر از صبح تو اتاق داره لباس عوض میکنه محمد حسن. به خاطر تو... بعد تو...
- من میگم نره شما میگی بدوش ؟ نمیخوام برم باهاش. خجالت میکشم با خودم ببرمش اینور اونور. به چه زبونی بگم بهت مامان؟ نمیخوام. مگه من یک هفته پیش بهت نگفتم با نوا حرف بزن؟ به من گوش کن؟ گفتم یا نه؟ پس الان این حرفا چیه میزنی؟ این بیرون رفتن مسخره دیگه چه صیغیهایه؟ من میگم نمیخوام اینو ببینم.
دست نوا از روی در سر خورد و ناباور قدمی عقب رفت. او را میگفت؟ نوا را؟ نوایی که جانش بود و محمدحسن؟
حالا صدای علی هم میآمد:
-این دختر یتیمه محمدحسن. خدا رو خوش نمیاد. الان دیگه محرمته این حرفا رو بذار کن.
اما انگار محمدحسن اینحرفها حالیاش نبود که با فریاد، بالاخره آن جملهی خانه خراب کن را داد زد و نفهمید که دختری ان طرف دیوارها چطور با این جمله خرد شد و شکست..
-مامان من نوا رو نمیخوام.
او گفت و نوا پشت در اتاق، خشکش زد. زانوانش سست شد و خندهی تلخی لبانش را از هم باز کرد. محمدحسن حتما شوخیاش گرفته بود! نگاهش به صورت خودش داخل آینه افتاد. کی چشمانی که برای محمدحسن آراسته بود به اشک نشسته بود؟
- به چه زبونی باید بگم؟ این نونی بود که شما گذاشتید تو دامنم. حالا خودتونم جمعش کنید. من نمیخوام.
محبوب چه گفت را نشنید اما قدمهای محکم یک نفر را حس کرد.
طولی نکشید که در اتاق با ضرب باز شد. محمدحسن افروخته را دید و محبوب را پشت سرش. شال سفید درون دستان لرزانش مچاله شد. دلش گواه بد میداد. خون مقابل چشمان محمدحسن را گرفته بود.
جلو رفت و اینبار جملهاش را به صورت خود نوا کوبید.
- من نمیخوامت نوا. زوری که نمیشه؟ میشه؟ نمیخوامت آقا. دوست ندارم. عاشق یکی دیگه شدم ولی اینا به زور تو رو بهم انداختن. دست از سرم بردار باشه؟ وگرنه از این خراب شده میکنم و میرم.
گفت و با کنار زدن محبوب قدمی عقب رفت. نفهمید چطور غرور نوا را شکست. متوجه نشد چطور زمینش زد. خیال میکرد تنها از میدان به درش کرد اما بدترش را سر نوا آورد. نوا با دستانی لرزان لب باز کرد چیزی بگوید اما لرزش دستان و پاهایش اجازه نداد...
محمدحسن خیره نگاهش میکرد و نمیدانست چند سال بعد سرنوشت او را مقابل نوایی قرار میدهد که هیچ شباهتی به نوای سالها پیش نداشته.....
https://t.me/joinchat/mveWZzW9OL41OTU0
https://t.me/joinchat/mveWZzW9OL41OTU0
https://t.me/joinchat/mveWZzW9OL41OTU0
666 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 18:30