#پارت۱۴۹ #رمان_مافیا #به_قلم_خزان لونا : سر کوچه بودیم سام مارو رسوند من نمیخواستم سوار شم دیدم لیلا سوار شد منم سوار شدم . بعد جلو در داداش لیلا بودو ... عصبی نگاهی به لونا کردم پس اینجا خونه سامه سام عصبی گفتم : پس گوشیش زنگ خوردو اینطوری گفت… 90 views⋆𝓚𝓱𝓪𝔃𝓪𝓷⋆, 20:20