2017-10-05 19:34:41
#پارت_پنجاه_یکم
ارشاد:لازم به انکار نیس ...اصن معلومه دلت برای بغلم تنگ شده؟)
یه نیشخند زدم که بعید بود تواون تاریکی ببینه و گفتم :
ببین باباقوری اگه بگن تو بغلت گنج قارون هم
هس برو بگیر همش مال تو من عمراااا بیام تو بغلت!!)
ارشاد:نه باو راس میگی؟)
من:آره راس میگم .)
ارشاد :باشه ..میبینیم..)
من:شبت پر از سوسک و حشرات موزی ...فعلا .)
ارشاد :محض اطلاع الآن دیگه صبح شده .)
من:خو حالا هرچی .)
بعد هم اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم و لباسمو پرت کردم گوشه ای وبایه پرش رفتم روتختم و باسه شمار بیهوش شدم .
*** ***
صبح باصدای آلارم گوشیم بیدار شدم و بعد از تجزیه تحلیل موقعیتم از جام پاشدمو رفتم جلو آینه و موهامو شونه کردم باکش بستم .بعدش
هم از تو کشو کمدم یه شلوار جذب یخی
درآوردم و پوشیدم بایه تاپ آستین حلقه ای
سفیدکه از یه وجب تا زیر گردنم حدودا تا روی سینه باز بود از پشت هم تا بالای کمرم باتور صورتی گلبه ای زینت داده شده بود واسه
همین یه شال مشکی روی شونه هام انداختم
که جا های باز لباسم معلوم نباشه.
بعد از شستن دستو صورتم از پله ها به
مقصد آشپز خونه سرازیر شدم
تو پذیرائی بابا و عمو مهرداد رو دیدم که دارن سمت در میرن .
من:سلااااااام)
هر باهم برگشتن و هم زمان گفتن :سلام دخترم.)
یه لبخند ژکوند زدمو گفتم :چه گروه هماهنگی هستین شما !!!)
هردوتا شون خندیدن و بایه خداحافظی از در بیرون رفتن.
رفتم آشپز خونه که دیدم مامان و سپیده جون دارن حرف میزنن(من نمیدونم اینا خسته نمیشن از
اینکه یه سره میحرفن؟ooooooooooffff)
یه سلام و صبح بخیر به دوتاشون گفتم و خواستم بشینم که سپیده جون گفت:هانا جان اگه زحمتی نیس میشه بری ارشادو بیدار کنی؟)
(اگه زحمتی هم بود نمیتونستم نه بگم )
بایه لبخند تصنعی گفتم:چشم سپیده جون)
واااااای کی میخواد 30 تا پله رو دوباره بره بالا
و اون غول چراغ جادو روبیدار کنه¿
پله هارو 3تا یکی رفتم بالا خودمو به اتاقش رسوندم.
درو باز کردم و دیدم که رو تختش عین شتر خوابه.
بالشو مثل همیشه بغل کرده بود و پتو هم زیر سرش بود.
لبه تخت نشستم وصداش کردم:
ارشاد...اری...هی پسر ...استاد...)
نع مثل اینکه از اون خوش خواباست..
دوتا دستامو گذاشتم رو بازوشو محکم تکونش دادم که یه تای اون جشمای بی ریختشو باز کردو
باصدای خواب آلودی گفت:هوووووم؟چی میخوای؟)
من:هیچی نمیخوام...پاشو خرس گنده،دانشگاه دیر میشه ها!!!!!.)
یه خورده جا به جا شدو بعد کشو قوصی به بدنش دادو دستشو گذاشت زیر سرشو زل زد به منی که
مثل ندید بدید ها به بالا تنه لخ*تش نگاه میکردم.
بیشعور خجالت هم نمیکشه همینجوری جلو ی من دراز کشیده نمیگه من دلم بخوااااد...گوناه دارم خخخخببب
به سختی چشم ازش گرفتمو دوختم به دیوار پشتشو گفتم:هی تو خجالت نمیکشی اینجوری
لخت جلو من نشستی مگه من دوس دخترم که اینطوری جلوم نشستی و بروبر عین اختاپوس زل زدی به من؟)
ارشاد خیلی خونسرد نشست تو جاشو همونطور
که گردنشو ماساژ میداد گفت:خیلی از خداتم باشه خدای جذابیت دوس پسرت باشه،تازه شم خودت که تا نا کجا آبادات پیداس!!)
بعد هم باابرو به یقم اشاره کرد.
باتردید سرمو بردم پایین که ....
کلاااااد نااابود شدم.
سریع باشال یقمو پوشوندمو گفتم :خیلی هیزی.)
ارشاد:جدی؟تو منو داشتی دید میزدی اونوقت من هیزم؟ببین هلو چیزی که عوض داره گله نداره.)
من:ولی توحق نداشتی منو دید بزنی.)
از جاش بلند و برو بابایی نصارم کردو بعدم دستاشو رو سینش قلاب کردو گفت:
خب جوجو حالا برو بیرون میخوام لباسمو عوض کنم .البته اگه دوس داری بمونی هم بمون .
خوشحالم میکنی.)
پشت بند حرفش یه جشمکم زد...
187 views16:34