Get Mystery Box with random crypto!

#پارت۷ امروز عصر رفتم خونه فاطمه(بغلدستیم)و بعداز کلی ح | "رویــــــــــای تلخ"

#پارت۷







امروز عصر رفتم خونه فاطمه(بغلدستیم)و بعداز کلی حرف زدن از پارسال و امسال،یکی از همکلاسی هام که جز سلام کلمه ای با او حرف نزده بودم،اومد پیش فاطمه که باهم برن ببرون.
مرسانا:سلام بچه هااا
فاطمه:سلام مرسا
مرسانا:میاین بریم یه گشتی این اطراف بزنیم؟
نرگس:منکه حرفی ندارم،فاطمه تومیای؟
فاطمه:اره بزا به مامانم بگم.
بعداز چند دقیقه فاطمه اومد وسه تایی باهم رفتیم،فاطمه و مرسانا حرف میزد واز پارسال میگفتن،کم کم از مرسانا خوشم اومد،دختر خوبی بنظر میرسید.
فاطمه که رفت ،منومرسانا رفتیم جلو در مرسانا..
مرسا:وای نرگس حیف پارسال نبودی،
خیلی خوش گذشت یه پسره بود اسمش معین محمودی بود هی دوس داشت بفهمه من کیو دوس دارم وبه بهانه های مختلف میومد ومیپرسید الکی الکی هههههه یادش بخیر..
من گفتم:انگار توام بدت نمیومده ها!
_نبابا،ولی خب خعلی باحال بودپسره،همه دخترای کلاس دنبال همین پسره معین بودندولی اون گیر داده بود به من.
نرگس:عجب بابا من نمیدونم اونجا مدرسه ست یاچیز دیگه،باور کن دانشگاه های الانم اینجوری نیست که الان مدرسه ماست.
_خب نرگس خوبه دیگه،مدرسمون باحاله،کلاسمون باحال تر از مدرسه:)
بعداز کلی حرف زدن با مرسا،هوا تاریک شده بود وبرگشتم خونه،خیلی خسته بودم خواستم درس بخونم که خوابم برد..
صبح وقتی بیدار شذم،خیلی دیرم شده بودزود اماده شدم وبدون صبونه خوردن راهی مدررسه شدم..
وارد کلاس که شدم دیدم نازگل ومهسا نشستن و اول صبحی دارن خوراکی میخورن،اعصابم خورد شده بودسرنازگل که منو بیدار نکرده بود،رفتم سرمیزشون و یکی زدم توسرنازگل.
نازگل:چتــــه وحشی؟
_کوفت بخوری الهی،چرا منو بیدار نکردی؟؟
نازگل:تقصیر من چیه وقتی عین خرس میخوابی،هرچی صدات میکنم نمیشنوی..
_باشه نازگل خانوم نوبت منم میرسه..
رفتم نشستم همزمان معلممونم وارد شد،چند لحظه گذشت ک معلم گفت نمره هاتون اصلا خوب نبود.
یکی از پسرا که اسمش امیرمحمد بود گفت:خانوم ۲۰ نداشتیم؟
_نه حتی یه نفرم نبود.
میدونستم منم خراب کردم معلم از نمره پایین شروع کرد به خوندن:۳،۲،۴/۵،۶و....
هی دعا میکردم تک نگرفته باشم،کم کم نمره ها رفت بالاتر..
نازگل و مهساکه۱۳ شده بودن کلی خوشحال بودن واسه خودشون!
چون اکثر کلاس پایین۱۰بودن،نوبت من که رسید رفتم جلو..
معلممون گفت:,خوب بود۱۷/۵
بادم خالی شد،برگه رو گرفتم ونشستم،بچه ها همه اوووو میکشیدن ک چ خوب گرفته..
فقط منو یکی از پسرا که خانم شمسی خیلی دوسش داشت بالاترین نمره کلاس و گرفته بودیم.
اسمش حسین بودو شده بود۱۹
صداش قشنگ بود،همیشه سرزنگ قران،وقتی قران میخوند دوس داشتم گوش بدم،ولی حیف یکم پوستش سیاه بود.
اولین امتحان ریاضیم خوب به حساب میومدالبته در برابر بقیع کلاس،اون روز هم گذشت البته با این تفاوت که منو مرسانا مهاجرت کردیم به میز اخر و قرار شد که تا اخر سال کنار هم باشیم.
زمان میگذشت و سال به اتمام میرسید و امتحانات پایان ترمم شروع شده بود و دراین مدت اتفاقای زیادی رخ داد از علاقه علی همکلاسیم به مرسانا گرفته تــــــــــــــاعلاقه بنیامین به مهسا.
در این مدت فهمیدم که پسرای کلاسمون هرچقدر گنده و پررو بودن ولی یه ترسی ازمن داشتن و تقریبا اخرای سال نماینده کلاس من بودم و اختیار تام از معلم داشتم که کتک هم بزنم،دراین مدت مورد لطف معلم قرار گرفته بودم.
جمعا۲۹نفربودیم که ۱۰ تا دختر در یک ردیف بودیم و۱۹ تاپسر در دو ردیف دیگرکه همه شوخ و باحال بودند،از وقتی که با گنده کلاسمون علی سلیمانی خوب شده بودیم رابطه دوستانه تری با کلاس برقرار شد و پسرا با نصیحت معلممون از دخترای کلاسشون در برابر کلاس بالاتر حمایت میکردند و اخرای سال با سلیمانی و مهرداد و اکثر پسرا صمیمی شده بودیم.
سر جمع از همه بزرگتر بودم یا ۹ماه یا یکسال،ولی بزرگتر بودم و همه احتراممو نگه میداشتن.
دراین مدت بنیامین هم مرا خواهر خود میدانست و از مهسا شنیده بودم که فقط سه برادر هستن و خواهر ندارد،این شد که با بنیامین هم صمیمی ترشوم..
پسر مهربان و خونگرمی بود ک گاهی ترش میشد ولی پسری بود شوخ،و باحال ک از نظر قد هم قد مهسا و نازگل بود وحدودا۱۴۰وخورده ای سانتی متر بود،با چشمانی عسلی با رگه هایی ازسبزتیره،ابروهایی کشیده و صاف،بینی کشیده که به صورت کوچکش زیبایی قشنگی داده بود و لبانی قلوه ای...
درکل پسر زیبایی بود..