Get Mystery Box with random crypto!

"رویــــــــــای تلخ"

لوگوی کانال تلگرام royayehtalkh — "رویــــــــــای تلخ" ر
لوگوی کانال تلگرام royayehtalkh — "رویــــــــــای تلخ"
آدرس کانال: @royayehtalkh
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 2
توضیحات از کانال

رمانی زیبا،براساس واقعیت!

Ratings & Reviews

4.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها

2018-07-04 15:35:28 #پارت۸






مهسای شیطون که در یک دندگی حرف اول را می‌زد دختری شیرین و خوش قیافه ک از نظر اندام لاغر بود و کشیده با ابرو های بلند و چشم های درشت دماغ و لب های متوسط که قشنگی خاصی به چهره اش داده بود .
هرروز علاقه مهسابه بنیامین بیشتر شده بود و حالا کار به جایی رسیده بود نامه می‌دانند بهم و عصر ها تا پاسی از شب به بازی با بنیامین میرفت بنیامین ناقلا برایش خوراکی می‌خریدو نازگل همچنان در محله پایین با مهسابه شیطنت هایش ادامه می دادند و من همراه با مرسانا که دختری بود که همه جذبش می‌شدند و من نفهمیدم که مرساناچه چیزی در خود دارد که دیگران را جذب میکند‌ مرسا چشای درشتی داشت با بینی متوسط و لبای گوشتی و خوش حالت . هم قد من بود ۱۵۰ سانتیمتر،ولی نفهمیدم که مهره مار دارد یا نه .
سال گذشت چه خوب چه بد با همه ناسازگاری هایش و امتحانات یکی پس از دیگری به پایان می‌رسید روز آخر کلاس نزد معلممان رفتیم و خدافظی کردیم، تابستان آغاز شد و تمام تابستان را همراه با سمیرا به کارگاه رفتیم تا وقتمان پر باشد و سرگرمی داشته باشیم..
عصرها با مرسانا به بیرون می رفتیم و ناز گل هم به محله پایین با مهسا به بازی مشغول بودند گاهی از من می‌خواست که بروم ولی نه ذوق رفتن داشتم نه حال رفتن شبها نازگل از تمام کارهایی که با مهسا کرده بودند می گفت
که بنیامین چه حرف‌هایی زده و چه کارهایی انجام داده از پسری حرف می‌زد که در کودکی با هم بازی می‌کردیم و می‌گفت که او را دوست دارد گاهی فکر می کردم من زیادی بزرگ شده ام یا زیادی پرتم از دنیای بیرون من که دوازده سال داشتم حس دوست داشتن را نمی‌دانستم و ناز گل ومهسا ک کوچکتر بودن می‌دانستند...
سال ششم هم آغاز شد و امروز روز اول مهر است ولی منو خواهرم به مدرسه نرفتیم عصرمهسا زنگ زد که معلم گفته حتما باید فردا برویم بعد از ناهار مرسا ب خانه ما می اید خوا آ تا از مدرسه بگوید امسال مرسانا شرط بسته است که به من بفهماند شاگرد اول کلاس ما حسین،به من علاقه دارد ولی من یقین دارم او هم مثل سایر پسرها به مرسانا علاقه دارد.
صبح روز بعد با مرسانا و نازگل راهی کلاس شدیم و من مرسانا مثل سال قبل یک میز ب اخر مانده نشستیم و نازگل ومهسا میز سوم یعنی میزه جلوی ما نشستن میز اول از دخترها معصومه و مریم نشسته بودند و میز دوم فاطمه وتوسکا ومیزسوم و چهارم هم میشه گفت اکیپ منو نازگل و مهسا ومرسا بودیم..
میز کناری ما از پسرها پسر شیرین و بانمک به نام مهدی ایزدی نشسته بود و کنار او امیر محمد بود که پسری تپل وسفید بود.. سلیمانی و حسین میزه جلویشان یعنی میزه دوم بودند و بنیامین هم با مرتضی میزچهارم بودند در ردیف کنار دیوار در کل همه،جا های سال قبل شان بودند..
سلیمانی از دور برایم سلامی فرستاد و جوابش رو با لبخند دادم ولی مرسانا ترش کرده بود به قول مهسا قیافه گرفته بود برای سلیمانی.
معلم وارد کلاس شد لبخندی زد و گفت که همه سرحال هستین؟ و یکثدا گفتند بله.
بعد از معرفی کردن خود از ما هم خواست خود را معرفی کنیم و من و نازگل معرفی کردیم در کل معلم شوخ طبی بود که چهره جالبی داشت چند روزی که گذشت با معلممان بیشتر آشنا شدیم و بیشتر به او علاقه پیدا کردیم پسرها هم کم تر شلوغ می‌کردند ولی امسال من از همه بدتر شده بودم با مرسانا و مهسا و نازگل و توسکا یهاکیپ زده بودیم و بقیه رو اذیت می کردیم..
امروز یه هفته ازسال تحصیلی جدید می‌گذرد در این مدت فهمیدم مرسانا راست میگوید حسین بیش از حد نگاه می‌کند، سلیمانی هم که پاپیچ مرساناست .
در این مدت بنیامین و مهسابا هم سر سنگین هستند به چه دلیل نمی دانم. نازگل هم که انگار با پسرها سرلج داردو همه را میزند، چه گناهکار بی گناه.
امسال هم نمایندن کلاس من هستم و نازگل و مهسا نهایت استفاده را میبرند از این بابت. کلاس ساکت است جای معلم نشستم و دفتر و مداد در دست دارم تا شلوغ های کلاس را گزارش دهم،ایزدی می خندد و می خواهد کلاس را به هم بزند نازگل و مهسا در گوشی حرف می زند وقتی به ایزدی هشدار می‌دهم که ساکت شود می گوید به خواهر خودش هیچی نمیگه،وسمت نازگل چپ چپ نگاه می‌کند همه نگاه‌ها به سمت جلو رفتند که معلم وارد شد
192 views12:35
باز کردن / نظر دهید
2018-06-21 21:58:16
#مرسانا
124 views18:58
باز کردن / نظر دهید
2018-06-21 19:42:47 #پارت۷







امروز عصر رفتم خونه فاطمه(بغلدستیم)و بعداز کلی حرف زدن از پارسال و امسال،یکی از همکلاسی هام که جز سلام کلمه ای با او حرف نزده بودم،اومد پیش فاطمه که باهم برن ببرون.
مرسانا:سلام بچه هااا
فاطمه:سلام مرسا
مرسانا:میاین بریم یه گشتی این اطراف بزنیم؟
نرگس:منکه حرفی ندارم،فاطمه تومیای؟
فاطمه:اره بزا به مامانم بگم.
بعداز چند دقیقه فاطمه اومد وسه تایی باهم رفتیم،فاطمه و مرسانا حرف میزد واز پارسال میگفتن،کم کم از مرسانا خوشم اومد،دختر خوبی بنظر میرسید.
فاطمه که رفت ،منومرسانا رفتیم جلو در مرسانا..
مرسا:وای نرگس حیف پارسال نبودی،
خیلی خوش گذشت یه پسره بود اسمش معین محمودی بود هی دوس داشت بفهمه من کیو دوس دارم وبه بهانه های مختلف میومد ومیپرسید الکی الکی هههههه یادش بخیر..
من گفتم:انگار توام بدت نمیومده ها!
_نبابا،ولی خب خعلی باحال بودپسره،همه دخترای کلاس دنبال همین پسره معین بودندولی اون گیر داده بود به من.
نرگس:عجب بابا من نمیدونم اونجا مدرسه ست یاچیز دیگه،باور کن دانشگاه های الانم اینجوری نیست که الان مدرسه ماست.
_خب نرگس خوبه دیگه،مدرسمون باحاله،کلاسمون باحال تر از مدرسه:)
بعداز کلی حرف زدن با مرسا،هوا تاریک شده بود وبرگشتم خونه،خیلی خسته بودم خواستم درس بخونم که خوابم برد..
صبح وقتی بیدار شذم،خیلی دیرم شده بودزود اماده شدم وبدون صبونه خوردن راهی مدررسه شدم..
وارد کلاس که شدم دیدم نازگل ومهسا نشستن و اول صبحی دارن خوراکی میخورن،اعصابم خورد شده بودسرنازگل که منو بیدار نکرده بود،رفتم سرمیزشون و یکی زدم توسرنازگل.
نازگل:چتــــه وحشی؟
_کوفت بخوری الهی،چرا منو بیدار نکردی؟؟
نازگل:تقصیر من چیه وقتی عین خرس میخوابی،هرچی صدات میکنم نمیشنوی..
_باشه نازگل خانوم نوبت منم میرسه..
رفتم نشستم همزمان معلممونم وارد شد،چند لحظه گذشت ک معلم گفت نمره هاتون اصلا خوب نبود.
یکی از پسرا که اسمش امیرمحمد بود گفت:خانوم ۲۰ نداشتیم؟
_نه حتی یه نفرم نبود.
میدونستم منم خراب کردم معلم از نمره پایین شروع کرد به خوندن:۳،۲،۴/۵،۶و....
هی دعا میکردم تک نگرفته باشم،کم کم نمره ها رفت بالاتر..
نازگل و مهساکه۱۳ شده بودن کلی خوشحال بودن واسه خودشون!
چون اکثر کلاس پایین۱۰بودن،نوبت من که رسید رفتم جلو..
معلممون گفت:,خوب بود۱۷/۵
بادم خالی شد،برگه رو گرفتم ونشستم،بچه ها همه اوووو میکشیدن ک چ خوب گرفته..
فقط منو یکی از پسرا که خانم شمسی خیلی دوسش داشت بالاترین نمره کلاس و گرفته بودیم.
اسمش حسین بودو شده بود۱۹
صداش قشنگ بود،همیشه سرزنگ قران،وقتی قران میخوند دوس داشتم گوش بدم،ولی حیف یکم پوستش سیاه بود.
اولین امتحان ریاضیم خوب به حساب میومدالبته در برابر بقیع کلاس،اون روز هم گذشت البته با این تفاوت که منو مرسانا مهاجرت کردیم به میز اخر و قرار شد که تا اخر سال کنار هم باشیم.
زمان میگذشت و سال به اتمام میرسید و امتحانات پایان ترمم شروع شده بود و دراین مدت اتفاقای زیادی رخ داد از علاقه علی همکلاسیم به مرسانا گرفته تــــــــــــــاعلاقه بنیامین به مهسا.
در این مدت فهمیدم که پسرای کلاسمون هرچقدر گنده و پررو بودن ولی یه ترسی ازمن داشتن و تقریبا اخرای سال نماینده کلاس من بودم و اختیار تام از معلم داشتم که کتک هم بزنم،دراین مدت مورد لطف معلم قرار گرفته بودم.
جمعا۲۹نفربودیم که ۱۰ تا دختر در یک ردیف بودیم و۱۹ تاپسر در دو ردیف دیگرکه همه شوخ و باحال بودند،از وقتی که با گنده کلاسمون علی سلیمانی خوب شده بودیم رابطه دوستانه تری با کلاس برقرار شد و پسرا با نصیحت معلممون از دخترای کلاسشون در برابر کلاس بالاتر حمایت میکردند و اخرای سال با سلیمانی و مهرداد و اکثر پسرا صمیمی شده بودیم.
سر جمع از همه بزرگتر بودم یا ۹ماه یا یکسال،ولی بزرگتر بودم و همه احتراممو نگه میداشتن.
دراین مدت بنیامین هم مرا خواهر خود میدانست و از مهسا شنیده بودم که فقط سه برادر هستن و خواهر ندارد،این شد که با بنیامین هم صمیمی ترشوم..
پسر مهربان و خونگرمی بود ک گاهی ترش میشد ولی پسری بود شوخ،و باحال ک از نظر قد هم قد مهسا و نازگل بود وحدودا۱۴۰وخورده ای سانتی متر بود،با چشمانی عسلی با رگه هایی ازسبزتیره،ابروهایی کشیده و صاف،بینی کشیده که به صورت کوچکش زیبایی قشنگی داده بود و لبانی قلوه ای...
درکل پسر زیبایی بود..
131 views16:42
باز کردن / نظر دهید
2018-06-18 21:10:01
#بنیامین
95 views18:10
باز کردن / نظر دهید
2018-06-17 20:33:22 #پارت۶

نرگس:چجور دختریه؟
مهسا:دختر بدی نیست ولی خیلی ازخود راضیه..
نرگس:اره منم ازش خوشم نیومده
نازگل:نبابا دختر خوبیه چن باری به من سلام کرده
نرگس:کجاش خوبه؟
نازگل:اه نرگس همه رو ک نمیشه از رو قیافه شناخت.
نرگس:درسته نمیشه از رو قیافه شناخت ولی رفتار ادم شخصیت هر ادم و نشون میده،منم رفتارشو دیدم و میگم ادم خوبی نیست..
نازگل دهن کجی میکنه سمتم و میگه:هی چرت بگو
مهسا:رااستی نرگس یه چی بگم؟؟
_بگو عزیزم نترس
مهسا:بروبابا کی از تو میترسه،اثن نمیگم
_هههههه خو بگو حالا
نازگل:میخوای من بگم مهسا؟
مهسا:نه خودم میگم باید همه رو تعریف کنم..
نرگس:خو بگو الان زنگ میخوره عنه
مهسا:اووووم ببین نرگس از پارسال که اومدیم اینجا خب؟
_خو و درد
مهسا:کوفت بگو خب
_خب؟
مهسا:بعداز اینکه اومدیم نزدیک یه ماه بعدش دیدم پسرا خیلی سروگوششون میجنبه و بهم گیر میدن،منم که از دنیا بیخبر اثن نمیدونستم پسر چی هست،یهو نازگل پرید وسط حرفش و گفت:اره جون خودت تو نمیدونی..
منم خندیدیم و مهسا ادامه داد:سرکلاس چن باری چند تا برگه کوچولو رسید دستم،ولی نمیدونستم کی داده و چرا داده،چند وقتی گذشت تا اینکه دیدم همین بنیاامین رحیم پور،خیلی هواموداره وسرکلاسم چن باری دیدم که داره راس راس نگام میکنه،یه چن ماهی ک گذشت دیدم نه منم همچین بدم نمیادازش ولی به روی خودم نمیوردم..
دوباره نازگل با قیافه حق ب جانب گفت:تو که نمیدونستی پسر چیه،چیشدعزیزم یهوفهمیدی پسر چیه..
و خودش غش غش خندید منم خندم گرفته بود مهسام همینطور..
نرگس:خو مهسا ادامش؟
مهسا:اره دیگه چن باری ام دیدم با یه دختره کلاس پایینی تر،میرن و بازی میکنن ودست همو میگیرن،حالم گرفته میشد وقتی میدمشون ولی بازم به روی خودم نمیوردم تا اینکه دیدم تابستون رو در ودیوار مدرسه و کوچمون پرشده ازB:M
اینجوری شد که فهمیدم اونم دوسم داره بعدشم که از زبون چن نفری شنیدم که بنیامین خیلی مهسا رو دوس داره،ولی دختره(مهسا)محلش نمیزاره،الانم ببین اون گوشه وایستاده داره نگاه میکنه:'
نرگس:عـــــــجــــــــب..مهسا جون چندسالته؟
_۱۱سال
_خب اون چندسالشه؟
_۱۱سال
خنده بلندی کردم و گفتم:آخ مهساااا چرت نگوو که دلم درد گرفت از خنده
_نگفتم که بخندی نرگس.
_خب عزیز دلم،شاید یکم به هم توجه داشته باشین ولی نمیشه گفت که شما همو دوست دارین.
_ولی نرگس من فکر میکنم خیلی دوسش دارم،وقتی صبا میام مدرسه یه ذوقی دارم که نگوو
نازگل با نیش باز گفت:عزیزم ذوقت بخاطر دیدن منه..وخندید
منم خندیدم و گفتم :مهسا بیخیال رحیمی پوور،ازین خط ها هم بکش بیرون
مهسا میخواست حرف بزنه که زنگ کلاس و زدن و مجبور شدیم بریم کلاس.جریان مهسا وبنیامین امتحان ریاضی و کم رنگ کرده بودونمره مهم نبود برام،وتازنگ اخر بیهوده گذشت.
100 views17:33
باز کردن / نظر دهید
2018-06-17 20:33:22 #پارت۵







امروز سومین روز از امدن به مدرسه جدید است و در راه بازگشت به خانه،بایکی از پسرهای همکلاسی ام حرفم شدو دراخر به کتک کاری...!
دختری نبودم که حرف زور بشنوم و اعصاب خراب این چن وقت،خالی شد سرهمان پسر به ظاهرخوب که اسمش عباس بود،وازچاقی با گٌراز هم حیف است مقایسه شود.
دوماه از آمدن به اینجا میگذره و و در این مدت با محیط مدرسه و محله جدیدمان خو گرفتم.امروز اولین امتحان ریاضی رو قراره بدیم،از دیشب تا الان زیاد تمرین نکردم مثل همیشه بیخیال بودم.
پانزده مونده تا معلم بیاد و با بغل دستیم که دختر ساکت و آرومی است،ریاضی کار میکنم اخه درساش ضعیفه.
بعداز چن دقیقه،مهسا کتاب به دست اومدو گفت:نرگسی این مسئله خیلی سخته،هرچی میخونم نمیفهمم میتونی حلش کنی؟
_بده ببینم
راست میگفت خیلی سخت بود ولی بهرزحمتی بود حلش کردم و رفتم سر میزش:بیا ببین میفهمی یا توضیح بدم؟
مهسا بعداز ثانیه نگاه کردن گفت:راستش نمیفهمم..!
میخاستم توضیح بدم که معلم داخل شد،بعدازسلام واحواال پرسی گفت:هرکی اشکال ذاره بیاد برطرف کنه تا امتحانو شروع کنیم.
مهسا اولین نفری بود که رفت و جواب سوالش راگرفت،بعدازاون هم چندنفری رفتن ونشستند.
خانم شمسی رو خیلی دوست داشتم،ولی زیاد طرفش نمیرفتم خانم شمسی هم یکی از پسرهاروکه درسش ازهمه بهتر بود و خیلی دوست داشت.
امتحان شروع شد و تقریبا اخرین نفری بودم ک برگه امتحان به دستم رسید،بانام خدا شروع کردم،نیم ساعتی سرم توبرگه بود که به سوال سختی برخوردم..بارم سوال هم ۲نمره بود،اووه ازخیرش نمیشه گذشت.
به بقیه نگاه کردم دیدم همه پسرا دارند درو دیوارو نگاه میکنن دخترام بدتراز اونا...مهسا و نازگلم طبق معمول،مشورتی امتحان میدادن!
یه ده دقیقه ای نگاه کردم به سوال ولی یادم نیومد،برگه مو دادم و از کلاس خارج شدم.خیلی خراب کردم.
بعدازمن،نازگل و مهسا هم اومدن.بعداز چن دقیقه زنگ خورد و وحشی هاازکلاس آزاد شدند.
مثل همیشع زیر درخت کنار درخروجی با مهسا ونازگل نشستیم.
نازگل:مهسا اون پسره کیه؟
مهسا:کدوم؟
_همون که تیشرت قهوه ای پوشیده؟
مهسا:اها اون مهدیه کلاس شیشمیه
_اهاا
نرگس:مهسا یه دختره هست انگار زرنگه،قیافه خوبیم نداره کیه؟
مهسا:اون سحرع
102 views17:33
باز کردن / نظر دهید
2018-06-15 13:27:37
#مهسا
95 views10:27
باز کردن / نظر دهید
2018-06-15 13:27:37
#نرگس
93 views10:27
باز کردن / نظر دهید
2018-06-15 00:27:44 #پارت۴







امروز روز اولیه که میخوایم بریم مدرسه جدیدمون،ازقبل با مهسا هماهنگ کرده بودیم که زودتر بریم تا یکم بیشتر باهم حرف بزنیم.
از خانه تا مدرسه فقط یک کوچه فاصله است ومن و خواهرم قدم زنان به سمت مدرسه حرکت میکنیم.
هنوز برگ درختان کاملا زرد نشده اند،قبل از اینکه ب اینحا بیاییم فکر میکردم اینجا شهری کوچک است ولی وقتی امدیم فهمیدم اینحا روستایی بزرگ است چون امکانات شهر رانداشت.از کنار پارک کوچکی ک کنار مدرسع است میگذریم که در امتداد خانه بهداشت و قبرستان قرار دارد،ب در مدرسه میرسیم نگاهی به سر در مدرسه می اندازم ک بزرگ نوشته:دبستان امام کاظم(ع)
وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم حس ناخوشایندی داشتم،مدرسه کوچکی با جمعیت زیاد که دخترانه و پسرانه باهم بود.
یادم باشد رفتم خونه به داداشم بگم ک اینجا نمونیم واز اومدن ب اینجا پشیمونم...ازفکر کردن بیخودبیرون اومدم جلوی درسالن مهسا منتظر است بادیدنش کلی شاد میشویم خصوصا نازگل.
اینجا دانش اموزان بی نظمی دارد مخصوصا پسرها که رفتار زندانی هارادارد.کم کم به ساعت درس نزدیک میشویم و من همچنان پشیمان از درس خواندن در همچین مکانی..
معلم که وارد میشود سلام میکند وبعدیکی از پسرها بلند داد میزند:خانم شاگردان جدید داریم.
نگاهی به معلم می اندازم ومینگرم که درحال نگاه کردن ب من است،می ایستم و سلام میکنم،از من میخواهد که خودم را معرفی کنم و سپس از خواهرم نازگل،و در اخر میپرسد:دوقلو هستین؟؟
لبخند میزنم و میگویم:خیر
قیافه متعجبی به خود میگیرد و ادامه میدهم:من بزرگترم،بخاطر مشکل اقامتمان،یک سال نرفتم.
معلم لبخندی زد و درس دادن را شروع کرد.تا ساعت پایانی هیچی از درس نفهمیدم حز چند کلمه،وهنوز باخودم سرجنگ دارم ک چرا درچنین باغ وحشی تحصیل میکنم.
زنگ پایانی ک به صدا دراومدباشوق بیرون امدیم و وارد خانه شدیم..
خیلی خسته وبی حال،بعداز ناهار خوردن خوابیدم.
وقتی چشم هایم را باز کردم هوا تاریک بود،برادرم هنوز نیامده بود و لیلی خواهر بزرگم درحال شام پختن بودوسمیرا درحال درس خواندن،سمیراخیلی هوش زیادی دارد و مطمئنم کاره ای میشود و تا الان شاگرد اول بوده.
کتاب علوومم را میگیرم و به سمت حیاط میروم،این خانه هرچقدر بد باشد ولی حیاط زیبایی داردپراز ش گل محمدی و رز،درخت بزرگ گردو که نیمکتی چوبی زیر ان قرار دارد و کف حیاط که پراز شن بود.
روی نیکمت مینشینم و منتظرم تا برادرم بیاید و با او حرف بزنم،بعد از چن ساعت درس خواندن،بالاخره بردارم سعید می اید ولی خسته تر از آن است ک بشود با او حرف زد..!
91 views21:27
باز کردن / نظر دهید
2018-06-14 20:07:04 #پارت۳




روزها میگذشت و من و خواهرم بزرگتر میشدیم،محله ای که در آن زندگی میکردیم،محل زندگی دوتا از همکلاسی هایم هم بود زهرای مهربان ومهسای عزیزم که اوایل رابطه خوبی با مهسا نداشتیم و باخودشو برادرش درحال جنگ ودعوا بودیم.
ولی بعدهاا خیلی صمیمی شده بودیم طوری ک عصرها تا پاسی ازشب بیرون بودیم وصبح ها هم زمان درمدرسه میگذشت.تااینکه در کلاس چهارم یکی از همکلاسی هایم مجبور شد بخاطر کار پدرش به شهر دیگری برود.روز خدافظی دراغوش مهسای مهربان کلی گریه کردیم،مخصوصا نازگل ک با مهسا خیلی صمیمی بودند،خب جدایی سخت بود واسه ماهایی ک از وقتی شناختیم خودمونو چه کسی هسیم و کحا هسیم،باهم بزرگ شده بودیم،ان روز هم خعلی سخت گذشت.
وارد سال پنجم ک شدیم،کار برادرم انتقالی یافت به شهردیگری که از خوش بختی همان شهری بود که مهسا زندگی میکردواز این بابت خوشحال بودیم.تقریبا دوماه از سال تحصیلی گذشته بود که درخانه جدیدمان ومحله جدید مستقر شدیم.
گرچه دل کندن از محله قدیمی و همکلاسی های قدیمی کار اسانی نبود.
82 views17:07
باز کردن / نظر دهید