Get Mystery Box with random crypto!

#پارت۳ روزها میگذشت و من و خواهرم بزرگتر میشدیم،محله ای که | "رویــــــــــای تلخ"

#پارت۳




روزها میگذشت و من و خواهرم بزرگتر میشدیم،محله ای که در آن زندگی میکردیم،محل زندگی دوتا از همکلاسی هایم هم بود زهرای مهربان ومهسای عزیزم که اوایل رابطه خوبی با مهسا نداشتیم و باخودشو برادرش درحال جنگ ودعوا بودیم.
ولی بعدهاا خیلی صمیمی شده بودیم طوری ک عصرها تا پاسی ازشب بیرون بودیم وصبح ها هم زمان درمدرسه میگذشت.تااینکه در کلاس چهارم یکی از همکلاسی هایم مجبور شد بخاطر کار پدرش به شهر دیگری برود.روز خدافظی دراغوش مهسای مهربان کلی گریه کردیم،مخصوصا نازگل ک با مهسا خیلی صمیمی بودند،خب جدایی سخت بود واسه ماهایی ک از وقتی شناختیم خودمونو چه کسی هسیم و کحا هسیم،باهم بزرگ شده بودیم،ان روز هم خعلی سخت گذشت.
وارد سال پنجم ک شدیم،کار برادرم انتقالی یافت به شهردیگری که از خوش بختی همان شهری بود که مهسا زندگی میکردواز این بابت خوشحال بودیم.تقریبا دوماه از سال تحصیلی گذشته بود که درخانه جدیدمان ومحله جدید مستقر شدیم.
گرچه دل کندن از محله قدیمی و همکلاسی های قدیمی کار اسانی نبود.