Get Mystery Box with random crypto!

#پارت۴ امروز روز اولیه که میخوایم بریم مدرسه جدیدمون،از | "رویــــــــــای تلخ"

#پارت۴







امروز روز اولیه که میخوایم بریم مدرسه جدیدمون،ازقبل با مهسا هماهنگ کرده بودیم که زودتر بریم تا یکم بیشتر باهم حرف بزنیم.
از خانه تا مدرسه فقط یک کوچه فاصله است ومن و خواهرم قدم زنان به سمت مدرسه حرکت میکنیم.
هنوز برگ درختان کاملا زرد نشده اند،قبل از اینکه ب اینحا بیاییم فکر میکردم اینجا شهری کوچک است ولی وقتی امدیم فهمیدم اینحا روستایی بزرگ است چون امکانات شهر رانداشت.از کنار پارک کوچکی ک کنار مدرسع است میگذریم که در امتداد خانه بهداشت و قبرستان قرار دارد،ب در مدرسه میرسیم نگاهی به سر در مدرسه می اندازم ک بزرگ نوشته:دبستان امام کاظم(ع)
وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم حس ناخوشایندی داشتم،مدرسه کوچکی با جمعیت زیاد که دخترانه و پسرانه باهم بود.
یادم باشد رفتم خونه به داداشم بگم ک اینجا نمونیم واز اومدن ب اینجا پشیمونم...ازفکر کردن بیخودبیرون اومدم جلوی درسالن مهسا منتظر است بادیدنش کلی شاد میشویم خصوصا نازگل.
اینجا دانش اموزان بی نظمی دارد مخصوصا پسرها که رفتار زندانی هارادارد.کم کم به ساعت درس نزدیک میشویم و من همچنان پشیمان از درس خواندن در همچین مکانی..
معلم که وارد میشود سلام میکند وبعدیکی از پسرها بلند داد میزند:خانم شاگردان جدید داریم.
نگاهی به معلم می اندازم ومینگرم که درحال نگاه کردن ب من است،می ایستم و سلام میکنم،از من میخواهد که خودم را معرفی کنم و سپس از خواهرم نازگل،و در اخر میپرسد:دوقلو هستین؟؟
لبخند میزنم و میگویم:خیر
قیافه متعجبی به خود میگیرد و ادامه میدهم:من بزرگترم،بخاطر مشکل اقامتمان،یک سال نرفتم.
معلم لبخندی زد و درس دادن را شروع کرد.تا ساعت پایانی هیچی از درس نفهمیدم حز چند کلمه،وهنوز باخودم سرجنگ دارم ک چرا درچنین باغ وحشی تحصیل میکنم.
زنگ پایانی ک به صدا دراومدباشوق بیرون امدیم و وارد خانه شدیم..
خیلی خسته وبی حال،بعداز ناهار خوردن خوابیدم.
وقتی چشم هایم را باز کردم هوا تاریک بود،برادرم هنوز نیامده بود و لیلی خواهر بزرگم درحال شام پختن بودوسمیرا درحال درس خواندن،سمیراخیلی هوش زیادی دارد و مطمئنم کاره ای میشود و تا الان شاگرد اول بوده.
کتاب علوومم را میگیرم و به سمت حیاط میروم،این خانه هرچقدر بد باشد ولی حیاط زیبایی داردپراز ش گل محمدی و رز،درخت بزرگ گردو که نیمکتی چوبی زیر ان قرار دارد و کف حیاط که پراز شن بود.
روی نیکمت مینشینم و منتظرم تا برادرم بیاید و با او حرف بزنم،بعد از چن ساعت درس خواندن،بالاخره بردارم سعید می اید ولی خسته تر از آن است ک بشود با او حرف زد..!