Get Mystery Box with random crypto!

یک شب که مهرداد مست و لایعقل ، دیرتر از معمول وارد اطاقش شد ، | کافه هدایت

یک شب که مهرداد مست و لایعقل ، دیرتر از معمول وارد اطاقش شد ، چراغ را روشن کرد . بعد مطابق  برنامه معمولی خودش پرده را پس زد ، شیشه مشروبی از گنجه درآورد . گرامافون را کوک کرد یک صفحه گذاشت و دو گیلاس مشروب پشت هم نوشید. بعد رفت و روی نیمکت جلو مجسمه نشست و به او نگاه کرد. مدتها بود که مهرداد صورت مجسمه را نگاه میکرد ولی آن را نمی دید، چون خودبخود در مغز او شکلش نقش می بست . فقط اینکار را بطور عادت می کرد چون سالها بود که کارش همین بود .
بعد از آنکه مدتی خیره نگاه کرد، آهسته بلند شده و نزدیک مجسمه رفت ، دست کشید روی زلفش بعد دستش را برد تا پشت گردن و روی سینه اش ولی یک مرتبه مثل اینکه دستش را با آهن گداخته زده باشد ، دستش را عقب کشید و پس رفت . آیا راست بود ، آیا ممکن بود ، این حرارت سوزانی که حس کرد . نه جای شک نبود . آیا خواب نمیدید ، آیا کابوس نبود ؟ در اثر مستی نبود؟ با آستین چشمش را پاک کرد و روی نیمکت افتاد تا افکارش را جمع آوری بکند . ناگاه دید مجسمه با گام های شمرده که یک دستش را به کمرش زده بود می خندید و به او نزدیک میشد !
مهرداد مانند دیوانه ها حرکتی کرد که فرار بکند، ولی در این وقت فکری به نظرش رسید بی اراده دست کرد در جیب شلوار اسلحه را بیرون کشید و سه تیر به طرف مجسمه پشت هم خالی کرد . ناگهان صدای ناله ای شنید و مجسمه به زمین خورد. مهرداد هراسان خم شد و سر آن را بلند کرد . اما این مجسمه نبود درخشنده بود که در خون غوطه می خورد!!!

#عروسک_پشت_پرده
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat