کمیتهی شاهان!! فقر وقتی با بیاعتمادی ترکیب شود، خشونتبار | اخلاق در حوزه اجتماع
کمیتهی شاهان!!
فقر وقتی با بیاعتمادی ترکیب شود، خشونتبار میشود.
... از عوارضی تهران که رد شدم قیافهی رنجور و شکستهاش توجّهم را جلب کرد. آهسته کنارش ایستادم و گفتم: "کجا میری پدرجان؟" کیسهی دستش را جابهجا کرد و گفت رباطکریم. گفتم: "میتونم تا یه جایی شما رو برسونم." در را باز کرد و نشست داخل ماشین. نگاهی به من کرد و نگاهی هم به صندلی عقب ماشین. عمامهی من را که دید، سرِ دردِ دلش باز شد. گفت: "نمیخواهین کاری برای ما بکنین؟" پرسیدم: "چطور مگه؟ چه کاری؟ ...: با سردی گفت: "آمده بودم نمایشگاه شهر آفتاب شاید بتونم کاری پیدا کنم ولی نتونستم." دستش را داخل کیسه برد و چند بروشور درآورد و نشانم داد. گفتم: "مگه تو انگلیسی هم بلدی؟" گفت: "نه! ولی اینا رو در پاسخ درخواست کار گرفتم. به هر غرفهای رو زدم چندتا از اینا به من دادن." پرسیدم: "مگه بازنشستهی جایی نیستی؟" جواب داد: "نه! ولی از "کمیتهی شاهان" ماهانه هفتصد هزارتومان به من میدهند." اولین بار بود که این اصطلاح را میشنیدم؛ به همین دلیل دو بار تکرار کردم "کمیتهی شاهان؟!!" گفت: "بله! همان که شما بهش میگین کمیتهی امداد!" با لبخندی پرسیدم: "آخه چرا کمیتهی شاهان؟ اسم خودش که بهتره." گفت: "چه امدادی؟! این همه پول صندوق صدقات و نذورات و کمکای مردم هیچیش به ما نمیرسه. معلوم نیست کجا میره این پولا." سعی کردم کمی توجیهش کنم و گفتم: "احتمالاً نیازمندا زیادن و درآمد کمیتهی امداد کفاف همه رو نمیده." سرش را به نشانهی مخالفت تکان داد و گفت: "نه بابا! همش رو خرج خودشون میکنن..." رسیده بودیم سرِ رباطکریم. گفتم: "اجازه میدین تا داخل شهر برسونمتون؟" گفت: "راه دوره ولی اگر خیلی زحمتتون نمیشود ممنون میشوم." پیچیدم به سمت رباطکریم و صحبت قبلی را ادامه دادم. معلوم بود خیلی زیر فشار است. گفتم: "نمیخواهین چیزی برای نوهها و بچهها بخرین؟" گفت: "نه بابا." ... به بهانهی خرید یک بطری آب زدم کنار و وارد سوپر مارکت شدم. قدری جنس خریدم و آوردم توی ماشین و بهش گفتم: "اینا رو از طرف من ببرین خانه، بگین خودتون خریدین." لبخند تلخی زد و گفت: "بچهها میدونن که من پول خرید این چیزا رو ندارم." به چهارراه که رسیدیم گفت: "همینجا پیاده میشوم." کیسهی خودش و چیزهایی که من خریده بودم را برداشت و بعد که در را بست گفت: "حاجآقا به مردم بگین پولشون رو تو صندوق صدقات نریزن به خیریهها هم ندهن، اگر خواستن به ما کمک کنن، مستقیم بدهن دست خودمون. اونا با پول مردم، برای خودشون ماشین و میز و صندلی میخرند." ... از او خواستم شمارهی کارتی به من بدهد که اگر از دستم برآمد کمکش کنم، نداد؛ بعد از تشکر، نگاه عمیقی به من و صندلی عقبِ ماشین کرد و رفت. البته من نتوانستم قانعش کنم که اشتباه میکند؛ ولی چه درست و چه نادرست، این ذهنیّت و این حجم از بدگمانی، آن هم به سازمانی که رسیدگی به حالِ نیازمندان را مسئولیّت خود میداند، چیزی شبیه فاجعه است. این بیاعتمادی از ناداری آزاردهندهتر است. حالا که فقر مطلق تا پایان سال ۱۴۰۰ از بین نرفت، امیدوارم این بیاعتمادی هر چه زودتر از بین برود.