2022-08-25 23:57:14
دنیای وارونه !
ساعت، یک ربع به ده شب است و من هنوز بیرونم. خیابان شلوغ است، میخواهم اسنپ بگیرم دو سه بار هم تلاش میکنم ولی موفق نمیشوم.
لب خیابان ایستادم تا تاکسیِ خطی بگیرم ولی تاکسیهایی که رد میشوند یا پر از مسافرند یا مسیرشان به من نمیخورد. بعد از کلی معطلی بر خلاف میل باطنی تصمیم میگیرم که با سواری شخصی برگردم بنابراین برای پیدا کردن رانندهای امن عزمم را جزم میکنم.
از نظر من رانندهی امن باید حداقل شصت سال سن داشته باشد، چاق نباشد، سبیل هم نداشته باشد، ماشینش هم پراید باشد، البته هر چه قراضهتر باشد بیشتر احساس امنیت میکنم. (با عذر خواهی از رانندگان جوان، چاق و دارای سبیل، و ماشینهای مدل بالا)
بالاخره بعد از حدود بیست دقیقه، ورانداز کردن ماشینها و رانندهها، پرایدی درب و داغان که احتمالا یک روز رنگش سفید بوده و حالا فقط آثاری از آن رنگ دارد با رانندهای حدودا هفتاد ساله، لاغر و نحیف پیدا میکنم. همهی فاکتورهای امن مرا یکجا دارد. فورا دست بلند میکنم. ده- دوازده متر جلوتر توقف میکند. خودم را به پراید میرسانم، بدون طی کردن نرخ کرایه سوار میشوم. حالا ده دقیقهای از سوار شدنم میگذرد، ولی خیابان بهقدری شلوغ است که تقریبا صد متر بیشتر حرکت نکردهایم. ترافیک سنگین پیرمرد را خسته و کلافه کرده است.
منتظر باز شدن راهیم که تلفنش زنگ خورد. صدای گوشی بلند است و از این طرف به وضوح شنیده میشود.
- سلام بابا جون خوبی؟
- علیک سلام عزیزم خوبم.
بعد از یک احوال پرسی کوتاه پسر از پیرمرد میخواهد تا سر راهش دو تا بسته نان همبرگر شیرین برایش بخرد و آدرس مغازهای را در شلوغترین خیابان شهر میدهد.
پیرمرد که سعی دارد صبور باشد، با مهربانی توضیح میدهد که الان مسافر دارد ولی سعی میکند نان را برایش بگیرد. پسر هم اصرار میکند که من منتظرم حتما بگیری.
گوشی را که قطع میکند از اعماق وجودش آهی میکشد؛ "خدایا شکرت" بلندی میگوید که البته بیشتر شبیه شکوه و اعتراض است تا شکر و سپاس، و شروع به صحبت میکند.
میگوید: "این پسر که زنگ زد نوهام است. پسرِ پسرم. شانزده ساله است. بیماری قلبی مادرزادی دارد. فقط یک پسر دارم و یک دختر. از جانب دخترم مشکلی ندارم. مجرد است بعد از گرفتن فوق لیسانس و پیدا نکردن شغلی مرتبط با تحصیلاتش، آرایشگاه زده است و مشغول است. از نظر مالی هم دستش توی جیب خودش است. اما پسرم کارگر کارخانه است با ماهی چهار میلیون و پانصد هزار تومان حقوق. دو و نیم میلیون آن را اول هر ماه بابت اجاره خانه به صاحبخانه میدهد. بقیه را هم باید خرج دوا و درمان این پسر بکند که با مشکل قلبی به دنیا آمده."
میگوید که هفتاد و دو ساله است و کارمند بازنشستهی دانشگاه. "وقتی که بچههای خودم کوچک بودند روزی هشت ساعت کار میکردم. بچهها را بزرگ کردم و فرستادم دانشگاه. خدا را شکر با همان حقوق کارمندی توانستم خانهای تهیه کنم و پسرم را داماد کنم."
دغدغهاش پسرش است، فرزند بیمارش و عروسی که مشکلات مالی عرصه را برایش تنگ کرده و تقاضای طلاق داده.
میگوید: "پسرم از پس مخارج زندگیش بر نمیآید و من مجبورم برای کمک به او و از هم نپاشیدن زندگیش روزی پانزده- شانزده ساعت کار کنم تا سر ماه پولی به او برسانم که بتواند زندگیاش را بچرخاند."
پیرمرد آه دوم را بلندتر از آه اول میکشد و خدا را به خاطر داشتن سلامتی و قدرت کار کردن شکر میکند، اما این بار شکرگزاریاش کمتر بوی اعتراض و شکایت میدهد.
بالاخره میرسیم درِ منزل؛ کرایه را میدهم، خداحافظی میکنم و پیاده میشوم اما تمام ذهنم درگیر مشکلات پیرمرد است، پیرمردی که بعد از عمری کار کردن و دویدن برای زندگی، اکنون که وقت بازنشستگیاش رسیده و باید به فکر تفریح و تفرجش باشد، استراحت کند و به سلامتی و تغذیهاش برسد، باید به اندازه دو نفر کار کند تا کمک خرج زندگی پسر جوانش باشد.
یکی از کارکردهای مهم فرزند در گذشته، مخصوصا در جوامع سنتی این بود که در سن پیری، فرزندان و بیشتر پسرها که نیروی کار محسوب میشدند، عصای دست پدر و مادر و کمک خرج خانواده باشند، ولی الان همه چیز وارونه شده و بیشتر پدران و بعضا مادران باید در سن پیری عصای دست فرزندان باشند. اگر چه عصایی فرسوده و لرزان.
ثریا صادقنیا
سوم شهریور ۱۴۰۱
@sadeghniamehrab
https://t.me/sadeghniamehrab
2.0K viewsSadegh Nia, edited 20:57