Get Mystery Box with random crypto!

#کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص #۵ جواب داد '... | کانال اختصاصی رمان های سارا(کاژه)

#کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص

جواب داد
"...کار من که هرروزه نیست چند روز درماه فقط وقتمو میگیره و بقیه تایمم خالیه..."
شرایطش خوب بود
خارج از کشور بود و این خیال منو راحت تر میکرد...
اولین بار بود اتقدر ریلکس و راحت داشتم بایکی صحبت میکردم
سبحان صدام کردو گفت
-...باکی چت میکنی؟ اینطوری میخندی ؟
باتعجب گفتم میخندم؟
سرتکون داد
شونه ای بالاانداختم و گفتم بادوستام توگروه حرف میزنیم
اصلا متوجه ی خنده ی رو لبام نشده بودم
آراز چندتا سوال ازم پرسید
اینکه چه رشته ای مبخونم چند تاخواهر برادر دارم به چی علاقه دارم و اینکه قبلا چند تا دوست پسر داشتم؟
وقتی بهش گفتم تاحالا دوست پسر نداشتم باورش نشد
براش توضیح دادم که زیادی استرسی هستم و علاقه ای هم نداشتم
جواب داد
"...پس چرا پیشنهاد منو قبول کردی؟..."
مکث کردم...
نمیدونستم چجوری جوابمو بیان کنم که ضایع نباشه...احتیاجی به دروغ گفتن هم نداشتم...
برای همین جواب دادم
+...نمیتونم بگم دو روزه عاشقت شدم...اما بخاطر شرایطمون ارتباط باتو استرس کمتری برام داره...و میتونه شروع خوبی باشع..."
اونم فقط نوشت
-...خوبه که باهام روراستی....
چند روز گذشت
این چند روز فقط حرفای عادی بینمون زده میشد
هیچ چیز اضافه تری نبود
توگروه هم بچها نمیدونستن که من و آراز باهم وارد رابطه شدیم و ماهم چیزی نگفتیم...
روی تخت دراز کشیدم
آراز نوشت چیکار میکنی؟
جواب دادم
"...هیچی دراز کشیدم..."
یکم بعد جواب داد
"...جای من خالی پس..."
دهنم نیمه باز موند....
دستم توهوا خشک شدو فقط تونستم بنویسم اوهوم
سریع جواب داد
"...ناراحت شدی؟..."
بازم مونده بودم چی جواب بدم ونوشتم
"...نه...اما من عادت به این حرفا ندارم..."
یه اموجی چشمک گذاشت و نوشت عادت میکنی عزیزم...
حرفش تودلمو خالی کرد
یه هیجان جدیدبرام داشت
حسی که قبلا تجربش نکرده بودم...
برای خواندن این رمان میتونید از طریق باغ استور اقدام کنید
https://t.me/BaghStore_app/741