Get Mystery Box with random crypto!

کانال اختصاصی رمان های سارا(کاژه)

لوگوی کانال تلگرام saraa_novell — کانال اختصاصی رمان های سارا(کاژه) ک
لوگوی کانال تلگرام saraa_novell — کانال اختصاصی رمان های سارا(کاژه)
آدرس کانال: @saraa_novell
دسته بندی ها: اتومبیل
زبان: فارسی
مشترکین: 12.63K
توضیحات از کانال

📰 رمان های سارا🕵️‍♀️
رمان #کاژه درحال پارتگذاری
#گمراهی
#ناجی
#نبض_دیوانگی
#صحرا
#دیدار_اول
رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید
@BaghStore_app
یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید
@mynovelsell

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها

2023-07-24 19:36:47
رمان زندگی بنفش 2


به قلم بنفشه


خلاصه
داستان واقعی دختری که فکر میکنه تو یه عشق اجباری اسیره. در حالی که خیلی زود میفهمه هیچ چیز اونطور که فکر میکرد نیست. این داستان سر گذشت واقعی زندگی، رشد و تغییرات کسی است که هرگز فکر نمیکرد از پس چنین مسائلی سر بلند بیرون بیاد.


آسیب اجتماعی، اجتماعی، خانوادگی، درام، رئال، روانشناسی، طنز، عاشقانه، فرهنگی، ملودرام


باید متذکر شد که اگر اثری به صورت رایگان منتشر می شود دلیل بر سبک شمردن ارزش آن نیست و هدف از این کار، دریافت نقد و نظر بوده تا نویسنده با وام گرفتن از این بازخوردها بتواند سطح توقع مخاطبان را در آثار بعدی پیاده کند.
*
این رمان کامل و رایگان است.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app
545 views16:36
باز کردن / نظر دهید
2023-07-24 10:44:28 شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۱۵۱
سریع وارد دانشگاه شدم هرچند اینجا هم برام امن نبود امابازم امن تر از خیابون بود

روشنک رو دیدم و رقتم سمتش
کنار هم نشستیم و ررشنک گفت
-...فکر نمیکردم بیای دانشگاه
+...خودمم اما نمیتونستم بابا و مامان رو بپیچونم

-...بهتری سایه؟
زانوهامو بالا اوردم سرمو روش گذاشتم و گفتم
+...نه خیلی داغونم خیلی میترسم دلم میخواد بمونم تواتاقم و تا یک سال بیرون نیام

-...آخرش که چی ؟ بالاخره باید با واقعیت کنار بیای و حلش کنی
سرمو کج کردم نگاش کردم و گفتم
+...من حتی نمیدونم چطوری از این وضعیت در بیام؟ ففط دارم فرار میکنم که دستشون بهم نرسه

-...نمیدونم...حق داری منم جای توبودم همینکارو میکردم
کلاسمون شروع شد و دیگع نتونستیم حرف بزنیم

تایم آزاد بین کلاس هاهم از کلاس بیرون نمیومدم میترسیدم برم و با کامران روبرو شم
نمیدونم تا کی!

ولی فعلا تنها چارم فرار کردن بود
کلاسم که تموم شد بابا زنگ زد و گفت توترافیک مونده و یه ربع دیرتر میرسه
روشنک هم بیرون کارداشت و نمیتونست پیشم بمونه

بابچها خدافظی کردم و نشستم توکلاس
سرمو روی میز گذاشتم و چند تا نفس عمیق کشیدم

هیچی نمیشه سایه
همش یه ربع تنها میمونی
اصلا بین اینهمه کلاس چجوری میخوان تورو پیدا کنن! سرمو بلند کردم و با دیدن کامران و پوزخند روی لبش خشک شدم

چند بار پلک زدم تا مطمعن شم دارم درست میبینم
خدایا توهم زدم؟
یا واقعیه؟
کامران پوزخند اعصاب خورد کنی زد و گفت
-...همیشه میدونستم آدم خوش شانسی هستم اما فکر نمیکردم به این زودی گیرت بیارم

من از ترس خشک شده بودم
حتی خون تورگامم خشک شده بود
ذهنم سفید شده بود

فقط صدای کامران رو میشنیدم و حرکتش که هرلخظه بیشتر نزدیکم میشد

-...فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی؟

نگاهش
صداش
حالمو بد میکرد
پلک زدم و اشکم ریخت...

دلم میخواست جیغ بزنم اماهیچ صدایی ازم در نمیومد
من فقط با چشمای اشکی داشتم نگاش میکردم

دستشو دراز کرد سمتم
فقط چند قدم مونده بود فاصلمون از بین بره که در کلاس باز شد و چندتا از دانشجوهای سال بالایی وارد شدن

کامران روبروم بود و اونا چهره ی منو نمیدیدن
این آخرین راهه من بود
انگار کامران رو میشناختن عقب گرد کردن از کلاس برن بیرون

دستمو روی صورتم کشیدم اشکامو پاک کردم و قبل ازاینکه برن بیرون یکیشون رو صدا کردم
کامران باخشم و عصبانیت نگام کرد
کیفمو محکم تودستم گرفتم و از جلوش رد شدم

باورم نمیشد تونستم از دستش فرار کنم
مطمعن بودم جلوی بقیه جلومو نمیگیره

اگر دوست ندارید روزی ۱ قسمت بخونید میتونید فایل کامل رمان رو از من بخرید. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان کاژه رو سرچ کنید رمان اونجا کامله.
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید
https://t.me/BaghStore_app/709
2.1K views07:44
باز کردن / نظر دهید
2023-07-24 09:33:22
برق های سالن به‌و خاموش شد. همه تو تاریکی فرو رفتیم و چند نفر جیغ کشیدن. نگران به شیرین که کنارم نشسته بود گفتم
- یهو چی شد!؟
اما شیرین جوابم رو نداد.‌تو تاریکی دست دراز کردم اما کسی کنارم نبود
مردد خواستم بچرخم اما خشک شدم.
کسی از پشت بغلم کرد و بدن مردونه اش رو به بدنم مماس کرد. نفس داغش کنار گوشم گفت
- به یاد اولین بار که تو تاریکی مطلق با هم بودیم آریسا... یادته!؟
قلبم سقوط کرد و چشم هام بسته شد. بدنم آروم شروع کرد به لرزیدن و دست هاش رو تنم حرکت کرد.
هیاهوی دورمون محو شد و سینه هام رو تو دستش فشرد.
نفسم رفت و با فشار بدنش منو بین خودش و اوپنی که جلوم بود محفوظ کرد و گفت
- چرا از من فرار میکنی!؟ دلت برای متن تنگ نشده!؟
دستش آروم رفت پایین... میدونستم چقدر تو آشوبشم...
اما من اینهمه مقاومت کردم. من اینهمه ازش دوری کردم. حالا اومد و لمسم کرد تا همه تلاش منو پودر کنه.
نباید بذارم ادامه بده ... اما دستش که زیر لباسم خزید بد آتیشم زد...
نور موبایل چند نفر چند قسمت از فضا رو روشن کرد . خواستم از زیر بدنش کنار برم که دستش ...

ادامه اینجا بخونید
https://t.me/+4XWO4rvNlog4Nzk0
یک ماجرای واقعی
1.6K views06:33
باز کردن / نظر دهید
2023-07-22 10:42:47 شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۱۵۰
تاشب همونحوری توتخت بودم بابا که اومد خونه مامان حرفای منو براش گفت

اونم اومد بهم سر زدو گفت فردا میریم باهم سیمکارتمو بسوزونم و بعدشم میرسونتم دانشگاه

واقعا دلم نمیخواست برم دانشگاه
از روبرو شدن با کامران وحشت داشتم اماهیچ بهونه ای هم برای نرفتن نداشتم

هرچقدر تلاش کردم نتونستم برم سمت پنجره و بیرون رو چک کنم
لباسایی که دیشب تنم بود رو انداختم توسبد تا فردا بشورمشون

یهو یادم اومد کارتی که رادمهر بهم داده بود سریع برداشتم و گذاشتمش روی میز
امیدوارم هیچوقت لازمم نشه اما بهتره فعلا نگهش دارم

به زور ارامبخش شبو خوابیدم
هرچند اونم یه خواب پراز کابوس بود
همش خواب میدیدم آراز میخواد به زور باهام باشه و داره دست و پاهامو میبنده و آخر خواب هم کامران لخت میاد روم

تاصبح هزار بار این خوابو دیدم و هزار بار پریدم
صبح بابا صدام کرد لباس پوشیدم و باهم سوار ماشین شدیم

چشمامو بستم
خدایامیشه وقتی رفتیم توکوچه هیچ ماشین مشکوکی اونجا نبینم؟!

بابا از پارکینگ بیرون اومد و ریموت درو زد چشمامو باز کردم و یه دور کامل کوچه رو نگاه کردم هیچ ماشینی توکوچه نبود

نفس راحتی کشیدم
رسیدیم سرکوچه بابا راهنما زد و همین که پیچید توخیابون اصلی همون ماشین مشکی ای که دیروز جلوی خونه ی روشنک بود رو دیدم

یخ کردم
سِر شدم
همه چی جلوم محو وتار شد....

حالا چیکار کنم...
اونا دنبال من هستن...

انقدر حالم بد شد که نفسم بند اومد
سریع مقنعمو از سرم بیرون اوردم و سعی کردم نفس بکشم

بابا بادیدن حال من سریع زد کنار....
در ماشینو باز کردم بابا ترسیده جلوم وایساد و یه مشت پراز آب پاشید توصورتم

هینی گفتم و نفس کشیدم
دلم میخواست گریه کنم اما بیشتراز این نباید جلوی بابا ضعف نشون میدادم

بابا کنارم ایستاد و کمرمو دست کشید وآروم گفت
-...خوبی سایه؟بریم دکتر؟

با نفسای بریده و گلویی که حس میکردم زخم شده گفتم
+...نه خوبم نمیدونم یهو چیشد...بریم بریم

نشستم توماشین و یکم از بطری آبی که دست بابا بود خوردم
مقنعمو پوشیدم و تکیه دادم به صندلی چشمامو بستم و چند تاتفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر شه

هرچند هنوزم تار میدیدم و سرم گیج میرفت
رسیدیم به یه مرکز خدماتی که نزدیک دانشگاه بود

همراه بابا پیاده شدم و دوباره پشت سرمو چک کردم
ظاهرا کسی نبود

سیمکارت قبلیم رو سوزوندم و یه سیمکارت جدید گرفتم
باباهم یه گوشی قدیمی داشت بهم داد و گفت -...فعلا این دستت باشه عصر بریم یه گوشی جدید بخر

+...مرسی بابا
دوباره سوار شدیم و حرکت کردیم سمت دانشگاه
جلوی در ایستادیم و رو به بابا گفتم
+...بعد کلاس میای دنبالم؟

بابا سرتکون دادو گفت آره
+...ساعت پنج کلاسم تموم میشه
-...باشه بابا میام دنبالت
تشکرکردم و پیاده شدم
اگر دوست ندارید روزی ۱ قسمت بخونید میتونید فایل کامل رمان رو از من بخرید. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #کاژه رو سرچ کنید رمان اونجا کامله.
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید
https://t.me/BaghStore_app/709
2.8K views07:42
باز کردن / نظر دهید
2023-07-21 22:24:39 - در اتاق خودتم ببند، بیا اینجا!
با این حرف رفت سمت تختش،
ضربان قلبم بالا رفته بود.
پس قبول کرد بخوابه... اما ... اما حالا من باید بیام اتاقش!
خودت خواستی دیگه نغمه...
حالا از چی میترسی؟
آروم برگشتم اتاقم.
موبایلم رو برداشتم و در اتاقم رو بستم. اما مکث کردم
آدم تو خواب آلودگی حرفی میزنه که خیلی به منطق نزدیک نیست...
تو این خونه که همه هستند....برم اتاق شهریار!؟
میدونم درست نیست اما...
اما دل برگشتن تو اتاقم وخوابیدن تنها رو ندارم.
قبل از اینکه پشیمون شم، وارد اتاق شهریار شدم و در رو بستم.
شهریار تو تختش بود.
پتو برام بالا داد تا برم پیشش و من گوشیم رو گذاشتم رو پا تختی.
خزیدم زیر پتو .تو بغل شهریار فرو رفتم.
شلوارک پاش بود و پاهام رو بین پاهاش قفل کرد.
نفسش رو داغ بیرون داد و گفت
- کاش یکیمون شلوار بلند پاش بود
سرم رو روی بازوش گذاشتم و دستمو بردم رو کمرش.
صورتمو به سینه اش چسبوندم و گفتم
- میخوای برم عوض کنم؟
شهریار دستش دورم محکم شد و در حالی که موهام نفس میکشید، گفت
- نه ... بمون ...
با این حرف کنار چشمم رو بوسید
حس عجیبی بود اینجوری تو بغلش خوابیدن.
بوی سرما و عطر تلخ شهریار وجودم رو لبریز از یه حس ناشناخته کرده بود.
ناخوداگاه سرمو عقب بردم و بهش نگاه کردم، نگاهش تو چشم هام دو دو زد و رو لبم قفل شد.
نفسش رو آروم و سنگین بیرون داد و گفت
- تو آخر منو میکشی دختر، این چی بود خواستی !
خواستم بپرسم چی! اما شهریار فرصت نداد . چرخید روم و لبمو بوسید
پارت واقعی از رمان #نغمه_شب داستانی بر اساس واقعیت . ادامه رو تو این کانال بخون
https://t.me/+QZ2mxd0nZwAzOTE8
میتونید رمان رو جلو تر هم داخل اپلیکیشن باغ استور بخونید

نغمه تک دختر یک سازنده سرشناس تو شیرازه که برای رفتم به دانشگاه تو خونه مادربزرگ شریک پدرش ساکن میشه. اما این سکونت شروع یک ارتباط ممنوعه است

یه قلم بنفشه و آرام نویسنده رمان های #زندگی_بنفش و #عشق_خاکستری
1.6K views19:24
باز کردن / نظر دهید
2023-07-21 01:46:22
آروم از لای در نگاه کردم .
بدنم گر گرفته بود و بین پام خیس خیس.
دوست داشتم بدنش رو ببینم .
نگاهم رو بالا تنه لختش چرخید و داغ تر شدم .
باید میرفتم اتاق خودم. .
قبل از اینکه بفهمه دارم بدنشو دید میزنم .
اما همین لحظه رکس پارس کرد و پرید رو در !
در باز شد .
رکس وارد اتاق شد و بهزاد با ابرو بالا پریده ، کمر نیمه باز شلوار و بالا تنه لخت برگشت سمت من که ...با حوله نیمه باز حمام جلو در اتاقش ایستاده بودم !
ادامه این قسمت اینجا بخونید. تمام بنر ها واقعی . فایل رمان

https://t.me/mynovelsell/1851

چشمان باید برای مدتی تو خونه شریک پدرش بمونه. جایی که این اقامت به جاهای باریک میکشه
1.6K views22:46
باز کردن / نظر دهید
2023-07-19 11:15:48
از پشت بغلم کرددستشو وارد یقم کرد سینمو تومشتش فشار داد بی هوا آه کشیدم
هم خودم هم محمد ازاینکه انقدر سریع واکنش نشون دادم متعجب شدیم
دستشو روی نوک سینم کشیدو گفت
-...نوک سینهات سیخ شدن چه زود تحریک شدی
نمیدونستم چی بگم!
خودمم توقع نداشتم انقدر بدنم بی تاب شده باشه و سریع عکس العمل نشون بده
اماانگار بدنم تصمیم خودشو گرفته بود
محمد چرخوندم روی خودش
دستشو دور کمرم قفل کردو لبمو بوسید
دستشو از زیر شلوارم رد کردو باسنمو فشرد ضربه ارومی روش زدو از همون پشت دستشو رسوند بین پام
بی اختیار پاهامو بازتر کردم و محمد انگشتشو فشرد روی واژنم و بردداخل
لبش روی لبم بود و انگشتش داخلم میچرخید
تواین حالت انگار دو برابر تحریک میشدم
زبونشو تودهنم چرخوند و صدای نالهام بین لباش خفه شد
باانگشتاش حسابی داخل واژنم خیس و لزج شده بود

https://t.me/mynovelsell/1586
3.7K views08:15
باز کردن / نظر دهید
2023-07-19 11:10:48 شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۱۴۹
هینی گفتمو ترسیده چرخیدم
بادیدن مامان نفس راحتی کشیدم

اونم باتعجب نگام کردو گفت
-...چرا ترسیدی ؟ بیاداخل

شالمو محکمتر دور گردنم پیچیدم و گفتم
+...توفکر بودم یهو دستمو گرفتی ترسیدم

مامان رفت داخل من یبار دیگه کوچه رو چک کردم و لحظه آخر یه ماشین مشکی رنگ رو دیدم که داشت وارد کوچه میشد سریع رقتم داخل و درو بستم

مامان دوباره برگشت و مشکوک نگام کرد
-...خوبی سایه؟ چرا شبیه جن زدها شدی
+...خوبم مامان چیزی نیست

سعی میکردم مستقیم نگاش نکنم میترسیدم یچیزی بفهمه
وارد اتاقم شدم و روی تخت افتادم
صورتمو بین دستام گرفتم

هنوز باورم نمیشد توچه دردسری افتادم...
همش حس میکردم خوابه
یه کابوس تموم نشدنی....

توآینه نگاهی به خودم انداختم روشنک یه رژلب برام زده بود که کبودی لبمو پوشش میداد

انگار خودمو نمیشناختم
من کجا و این اتفاقا کجا؟

ضربان قلبم هنوز بالا بود و دستام یخ کرده بود
قبل ازاینکه مامان بیاد و در مورد دیشب بپرسه یه پیرهن یقع بلند پیدا کردم و پوشیدم

روی تخت دراز کشیدم و پتومو تا روی صورتم بالا آوردم
از درون لرز داشتم و سردم بود

در اتاقم باز شد و مامان با دیدن من تواون وضعیت اومد داخل و گفت
-...مریض شدی سایه؟

بعدم دستشو روی سرم گذاشت و نگران نگام کرد
آب دهنم و قورت دادم و دروغی که ساخته بودم و براش تعریف کردم

آب دهنم و قورت دادم و دروغی که ساخته بودم و براش تعریف کردم

-...من داشتم میرفتم فروشگاه گوشیم دستم بود یه موتوری از کنارم رد شدو گوشیم رو دزدید

مامان ترسیده یاخدایی گفت و کنارم نشست
اشک توچشمام جمع شد و بی اختیار اشکام سرازیر شدن خودمو توبغل مامان جمع کردم و باهق هق گفتم
+...خیلی ترسیدم

واقعا هم ترسیده بودم...
این دیگه دروغ نبود...
من این لحظه بیشتراز تمام عمرم ترسیده بودم حتی جرعت اینکه بلند شم و از پنجره بیرون رو نگاه کنم هم نداشتم

من همیشه گوشه گیر بودم اماالان حتی دلم نمیخواست از اتاقم برم بیرون
از همه چیز میترسیدم

حتی فکر کردن به اینکه تنها بخوام از خونه برم بیرون تنمو میلرزوند
میترسیدم برم و دوباره باآراز روبرو شم
خدایا دانشگاه رو چیکار کنم!

اون کامرانه لعنتی هم اونجاست....
یکم که توبغل مامان گریه کردم ارومتر شدم
مامان سرمو بوسیدو گفت

-...خداروشکر خودت چیزیت نشده فردا با بابات برو سیمکارتتو بسوزون فدای سرت
دوباره بغض کردم

کاش هیچوقت بهشون دروغ نگفته بودم
خدایا منو ببخش
گوشی مامان رو گرفتم و به روشنک خبر دادم که خونه ام اونم گفت همه چیز نرماله و اگه چیزی شد بهم زنگ میزنه
اگر دوست ندارید روزی ۱ قسمت بخونید میتونید فایل کامل رمان رو از من بخرید. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان کاژه رو سرچ کنید رمان اونجا کامله.
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید
https://t.me/BaghStore_app/709
3.4K views08:10
باز کردن / نظر دهید
2023-07-18 11:37:53 شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۱۴۸
-...الان زنگ میزنم پلیس میگم یه ماشین مشکوک از دیشب جلوی در ایستاده و داره ایجاد مزاحمت برامون میکنه اینطوری پلیس میاد بهشون اخطار میدع و مجبور میشن برن

+...مطمعنی پلیس میاد؟
-...آره مطمعنم
+...باشه پس بزن

روشنک سریع به پلیس زنگ زدو اطلاع داد
دوتا لیوان شربت عسل درست کرد یکیشو داد به من و گفت

-...بیا بخور یکم روبراه شی داریم غش میکنیم
لبخند تلخی زدم و گفتم
+...مرسی اگه تونبودی من حتی این فکرم به ذهنم نمیرسید

یک ساعتی طول کشید تا پلیس اومد و ماشین مشکی مجبور شد بره
+...بهتره تا نیستن من برگردم خونه
-...اگع مامانت گردنتو ببینه چی میگی؟

+...پیرهن یقه بالا میپوشم که نبینه
-...گوشیت چی ؟
+...نمیدونم واقعا

-...بنظرم بگو گوشیتو دزد زده
+...اره فکر خوبیع مرسی
سریع لباس پوشیدم وسایلمو برداشتم روشنک رو بغل کردم و گفتم

+...بهم خبر بده اگه باز کسی اومد ببخشید تورو هم انداختم تودردسر
اونم بغلم کردو گفت
-...رسیدی بهم خبر بده مراقب باش

آژانس رسید باروشنک رفتم پایین سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه
کل مسیر داشتم پشت سرمو چک میکودم همش حس میکردم یکی داره تعقیبم میکنه
کلید خونه رو اماده تودستم گرفتم

از ماشین پیاده شدم سریع کلید انداختم و همین که درو باز کردم یکی از پشت بازومو کشید
اگر دوست ندارید روزی ۱ قسمت بخونید میتونید فایل کامل رمان رو از من بخرید. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان کاژه رو سرچ کنید رمان اونجا کامله.
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید
https://t.me/BaghStore_app/709
3.3K views08:37
باز کردن / نظر دهید
2023-07-17 10:54:22 شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۱۴۷
ضربان قلبمو تودهنم حس میکردم
انقدر از گوشه ی پنجره نگاه میکردم که مطمعن بودم منو نمیبینن

یکیشون رفت سمت روشنک
وای خدایا نکنه بلایی سرش بیارن....
یچیزی ازش پرسیدن روشنک جواب داد و به راهش ادامه داد

اون دونفر هم یچیزی به هم گفتن و دوباره سوار شدن
دوباره دلم پیچید و همه ی استرس وترسمو بالا آوردم

نمیدونم چقدر همونجا موندم اما باصدای در به خودم اومدم
روشنک صدام کرد
سریع بلند شدم و درو براش باز کردم

پلاستیک خریداشو آورد داخل و نگران گفت
-...سایه دونفر جلوی در سراغ تورو میگرفتن
هینی گفتم و درو پشت سرش بستم و قفل کردم

+...یعنی چی؟
روشنک هم مثل من رنگش پریده بود

-...یه ماشین مشکی جلوی ساختمون پارک شده تارفتم بیرون دونفر جلومو گرفتن نشونی تورو دادن و گفتن دیدمت یانه منم گفتم نه


لبمو گاز گرفتم و همونجا کنار در سقوط کردم چطوری از دستشون خلاص شم
نگاهی به روشنکه ترسیده کردم
بخاطر من اونم تودردسر افتاد

ده دقیقه ای هیچکدوممون هیچ حرفی نزدیم یهو روشنک بلند شدو گفت
-...فهمیدم
گیج نگاش کردم و گفتم چی ؟
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #کاژه رو سرچ کنید
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید
https://t.me/BaghStore_app/709


Join t.me/saraa_novell
3.5K views07:54
باز کردن / نظر دهید