Get Mystery Box with random crypto!

کانال اختصاصی رمان های سارا(کاژه)

لوگوی کانال تلگرام saraa_novell — کانال اختصاصی رمان های سارا(کاژه) ک
لوگوی کانال تلگرام saraa_novell — کانال اختصاصی رمان های سارا(کاژه)
آدرس کانال: @saraa_novell
دسته بندی ها: اتومبیل
زبان: فارسی
مشترکین: 12.63K
توضیحات از کانال

📰 رمان های سارا🕵️‍♀️
رمان #کاژه درحال پارتگذاری
#گمراهی
#ناجی
#نبض_دیوانگی
#صحرا
#دیدار_اول
رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید
@BaghStore_app
یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید
@mynovelsell

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 19

2023-01-03 10:00:22 .شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص


توجام جابجا شدم و باصدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم
+...سلام خوبی؟
تمام اون دوماهی که باهم حرف میزدیم انگار اصلا هیچی نبود
مغزم سفید شده بود...
توعکس بنظر کم سن تر میرسید
اماالان جاافتاده تر بنظر میومد
چندتا تار مو روی صورتم ریخت بادست زدمشون پشت گوشم
آراز گوشیو گذاشت یجای ثابت و گفت
-...چخبر؟ امروز نشد زیاد صحبت کنیم
از راحتیه اون منم یکم ریلکس تر شدم وفشاری که روی بدنم بود کمتر شد
منم گوشیو چسبوندم به تخت و گفتم
+...آره منم کلاس طراحی داشتم بعدم اومدم خونه خبر خاصی نیست
آراز دستی بین موهاش کشید و دوباره نگاهم چرخید روی موهاش و بی هوا گفتم
+...موهاتو رنگ کردی؟
از سوال یهوییم لب گزیدم
توگلو خندید و گفت
-...نه مادرزادی این تکه از موهام خاکستریه
ابروهام بالا پرید و سرتکون دادم
برام جالب بود
تاحالا ندیده بودم
آراز دوباره نگام کرد و گفت
-...میشه گوشیو بذاری یجا ثابت بمونه بتونم کامل ببینمت؟
+...مگه الان تصویر کامل نیست؟
-...منظورم اینه کامل از سرتاپا ببینمت
نمیتونستم مخالفت کنم
سرتکون دادم و گوشیو روی میز فیکس کردم
یه نگاه به خودم کردم یه تیشرت و لگ تنم بود
بدنبود
رفتم عقب تر و گفتم الان میبینی؟
-...آره یه چرخ بزن
مؤذب چرخیدم و سریع رفتم سمت گوشی
برداشتمش

آراز گفت
-...اینطوری نمیشه باید زودتر بیام ازنزدیک ببینمت
همین ک گفت انگار سرب داغ ریختن روم...
سرتا پام داغ شد و بی هوا گفتم
+...حالا چه عجله ایه؟
باابروهای بالا پریده گفت
-...عجله؟ دیرم هست...دوماه گذشته...نکنه تونمیخوای ببینیم همو؟

برای خواندن این رمان میتونید از طریق باغ استور اقدام کنید
https://baghstore.net/roman/رمان-کاژه/
1.5K views07:00
باز کردن / نظر دهید
2023-01-02 16:14:44 -....خوش میگذره؟
+...آره
-...پس بذاریکاری کنیم که بیشتر خوش بگذره
پرسیدم چیکار؟صدام توصدای اهنگ گم شدو دستای حامد رو #باسنم نشست
دامنمو بالا دادو #پاهامو لمس کرد
+...چیکار میکنی دستتو بردار الان یکی میبینه
-...هیچکس حواسش به مانیست نگران نباش
+...حامد لطفا
با پاهاش پامو ازهم فاصلع داد انگشتشواز#شرتم رد کرد و بین پام کشید
حرفم نیمه تموم موندو بجاش صدای #نالم توگوشم پیچید
-...آره همینه خودتوازاد بذار
انگشتشو بین پام تکون میدادو من هرلحظه #داغ ترمیشدم
-...میبینی .دارم بین همه باهات ور میرم
داشتم به اوج میرسیدم دستشو برداشت و ازم فاصلع گرفت
باپاهای لرزون و عصبی بهش نگاه کردم
-... آخرشب ادامه میدیم بیااتاقم

فایل کامل این رمان اینجاست
https://t.me/mynovelsell/1317
#نبض_دیوانگی #پایان_خوش
1.4K views13:14
باز کردن / نظر دهید
2023-01-02 09:56:44 شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص


مدام به ساعت نگاه میکردم انگار زمان نمیگذشت
فقط یه برق لب و یکم ریمل زده بودم
نمیخواستم از خود واقعیم فاصله بگیرم
موهامم دورم ریخته بودم
آراز گفته بود یکاری براش پیش اومده و ممکنه دیرتر آنلاین بشه
چندتانفس عمیق کشیدم تا آروم شم...
آروم باش دختر...
این فقط یه صحبته معمولیه...
نمیخوای از نزدیک ببینیش که داری پس میفتی...
بااین حرفا یکم راحتتر شدم
واقعا بااین حجم از استرس من حتی یک درصدم به قرار حضوری نمیتونستم فکر کنم
قطعا از یه هفته قبلش میرفتم زیر سروم اگه این قرارحضوری میشد
مامان از اشپزخونه اومد بیرون و گفت منتظر چیزی هستی هی ساعتو نگاه میکنی؟
حس کردم فشارم افتاد
بدون اینکه بامامان چشم توچشم بشم گفتم
-...نه همینطوری ساعتو چک میکردم
بالاخره بعد از کلی انتظار آراز آنلاین شد
گفت یه ربع دیگه زنگ میزنه که باهم صحبت کنیم
به همه شب بخیر گفتم و رفتم بالا
در اتاقمو قفل کردم
هندزفری گذاشتم
موهامو مرتب کردم
دستام میلرزید و یخ کرده بود
اه لعنتی من این حس اضطرابو دوس نداشتم
اصلا یکی از دلایلی که تاالان باهیچکس وارد رابطه نشدم همین استرس بیش از حد بود
فکر میکردم رابطه ی مجازی بهتر باشه و استرسم کمتر باشه
اما حالا میبینم که نه...هنوزم همونقدر برام سخته....
هیجان داشتم
دلم میخواست زودتر ببینمش
اماانقد استرس داشت حالمو بدمیکرد که دلم میخواست گوشیو خاموش کنم بخوابم
توهمین فکرا بودم که اراز نوشت هستی زنگ بزنم‌؟
نوشتم آره
وارد برنامه شدم و چند دقیقه بعد تماس برقرار شد
دوباره یه نفس عمیق کشیدم و جواب دادم
تصویر تار بود و یکم طول کشید تا واضح شه
اولین چیزی که توجهمو جلب کرد
موهاش بود
یه دست مشکی اما فقط چندتا نخ خاکستری جلوی موهاش بود
انگار که یکی یه برس رنگ رو بی هوا زده به این قسمت موهاش....
چهره ی مردونه و معمولی ای داشت
یه ته ریش کمی هم گذاشته بود که بنظرم به چهرش خیلی میومد

هردوداشتیم همو انالیز میکردیم...
اماهمه ی این انالیز چندثانیه بیشتر طول نکشید و آراز زودتراز من گفت
-...سلام

برای خواندن این رمان میتونید از طریق باغ استور اقدام کنید
https://t.me/BaghStore_app/741
2.0K viewsedited  06:56
باز کردن / نظر دهید
2023-01-01 16:04:17 رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص

تاآخرشب با سودا و سلین سرگرم بودم
اما یه گوشه از ذهنم داعم پیش آراز بود
بعداز رفتن بچها برگشتم اتاقم
گوشیمو برداشتم و برای آراز نوشتم من اومدم
امااون انلاین نبود
دل تودلم نبود که بیاد و حرف بزنیم
بیش از حد کنجکاو بودم
و تمام حرفایی که بینمون زده میشد برام جدید و هیجان انگیز بود
یه حس متفاوت داشتم
توحال و هوای خودم بودم که آراز پیداش شد
یکم حرفای عادی زدیم
داشت خوابم میگرفت
روی تخت توخودم جمع شدم
آراز نوشت
-...تاحالا باکسی رابطه جنسی داشتی؟
تاخوندم داغ شدم
پتو رو دادم کنار و جواب دادم
+...نه...بهت که گفتم من دوست پسر نداشتم
جواب داد
-...خود ارضایی میکنی پس؟
اینبار دیگه رسما خشک شدم
دهنم باز موند
من حتی تاحالا توذهنمم به اینکار فکر نکرده بودم
برام سخت بود حرف زدن در این مورد
اما فکر میکردم این حرفا جزوی از یه رابطه هست
نوشتم
-...نه...هیچوقت
سریع جواب داد
+... دختر...توچقدرنابی...
ففط یه اموجی لبخند گذاشتم
بااینکه فکر میکردم این مدل رابطه استرسی برام نداره
اما...
همین الانم قلبم و نزدیک گلوم حس میکردم..
یه حسی بهم میگفت بلاکش کن
همین حالا همه چی تموم شه
اما یه حس کنجکاوی مانع میشد
دلم میخواست حالا که وارد این رابطه شدم ادامه بدم...
دیگه هیچ حرف خاصی زده نشد...
دوماه گذشت
منو آراز خیلی صمیمی شده بودیم
اما هنوز همو از نزدیک ندیده بودیم
فقط چند باری برای هم عکس فرستاده بودیم
امشب برای اولین بار قرار بود باهم ویدعو کال کنیم
و من...
از هیجان داشتم پس میفتادم
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
برای دوستانی که به هردلیلی دسترسی به اپلکیشن باغ استور ندارن تصمیم گرفتیم که در کنار باغ استور بصورت کانال حق عضویتی هم در کنارتون باشیم
(اما در کل اگربتونید تو باغ استور همراهیمون کنید هم برای ما و شما خیلی بهتره...که اگرروزی مشکلی برای تلگرام و اینترنت بین الملل پیش اومد مدیونتون نمونیم)
هزینه عضویت در کانال حق عضویتی ۳۰هزار تومن هست.اما چند روز اول باتخفیف ۲۵تومن میشه.
اونجا روزی ۲پارت گذاشته میشع و از کانال عمومی و رایگان خیلی جلوتر میره.
برای عضویت به این ایدی میتونید پیام بدید
https://t.me/SJo_Sara
2.2K views13:04
باز کردن / نظر دهید
2022-12-31 11:50:00 رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص

موهای تنم از حرفش سیخ شدم
انگار یه موج داغ از بدنم رد شد و من بازم داشتم پس میفتادم
پیچیدم توخودم
دلم داغ شد دستمو اروم کشیدم روی دلم تا اروم شم
گوشیمو برداشتم و جواب دادم
"...ببینیم چی میشه...من باید برم مامانم صدام میکنه..."
روبه سقف دراز کشیدم
واقعا اون هیچ حرف خاصی نزده بود
ولی تودل من غوغایی به پا بود
توهمین حال و هواها بودم که در اتاقم با شدت باز شد
سودا مثل همیشه پرانرژی وارد شد
دختر کوچولوی۸ماهش سلین هم توبغلش بود
بادیدن سلین باذوق بلند شدم بغلش کردم و سودا رو بوسیدم
نشست روی تختم و گفت
-...چخبر؟ هنوز مخ کسیو تودانشگاه نزدی؟
چشمی براش چرخوندم و گفتم
+...اونا باید مخ منو بزنن نه من
-...ولی در اصل توباید تصمیم بگیری که کی مختو بزنه
انگشت سلین رو از دهنش بیرون آوردم
نگام کردو خندید لپشو بوسیدم و گفتم
+...بیا بریم پایین پیش مامان
-...باشه توسلین رو بده من گوشیتو جواب بده این یارو خودشو کشت انقدر پیام داد
اگه سودا سلینو از بغلم نگرفته بود قطعا انداخته بودمش روی زمین...
یادم رفته بود ناتیف گوشیمو قطع کنم و روی صفحم همه ی ناتیف ها نشون داده میشد
باترس رفتم سمت گوشی
نمیدونستم سودا دقیقا چیو دیده
آراز نوشته بود
-...آخرشب منتظرتم...میخوام یخای بینمون رو آب کنیم...
من دیگه داشتم از خجالت میمردم
شاید از نظر بقیه این حرف خاصی نبوده باشه
اما برای من همینم خیلی صمیمی بود
براش نوشتم باش و این دفعه نتمو قطع کردم ورفتم پایین
برای خواندن این رمان میتونید از طریق باغ استور اقدام کنید
https://t.me/BaghStore_app/741
2.5K viewsedited  08:50
باز کردن / نظر دهید
2022-12-30 10:33:18 #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص

جواب داد
"...کار من که هرروزه نیست چند روز درماه فقط وقتمو میگیره و بقیه تایمم خالیه..."
شرایطش خوب بود
خارج از کشور بود و این خیال منو راحت تر میکرد...
اولین بار بود اتقدر ریلکس و راحت داشتم بایکی صحبت میکردم
سبحان صدام کردو گفت
-...باکی چت میکنی؟ اینطوری میخندی ؟
باتعجب گفتم میخندم؟
سرتکون داد
شونه ای بالاانداختم و گفتم بادوستام توگروه حرف میزنیم
اصلا متوجه ی خنده ی رو لبام نشده بودم
آراز چندتا سوال ازم پرسید
اینکه چه رشته ای مبخونم چند تاخواهر برادر دارم به چی علاقه دارم و اینکه قبلا چند تا دوست پسر داشتم؟
وقتی بهش گفتم تاحالا دوست پسر نداشتم باورش نشد
براش توضیح دادم که زیادی استرسی هستم و علاقه ای هم نداشتم
جواب داد
"...پس چرا پیشنهاد منو قبول کردی؟..."
مکث کردم...
نمیدونستم چجوری جوابمو بیان کنم که ضایع نباشه...احتیاجی به دروغ گفتن هم نداشتم...
برای همین جواب دادم
+...نمیتونم بگم دو روزه عاشقت شدم...اما بخاطر شرایطمون ارتباط باتو استرس کمتری برام داره...و میتونه شروع خوبی باشع..."
اونم فقط نوشت
-...خوبه که باهام روراستی....
چند روز گذشت
این چند روز فقط حرفای عادی بینمون زده میشد
هیچ چیز اضافه تری نبود
توگروه هم بچها نمیدونستن که من و آراز باهم وارد رابطه شدیم و ماهم چیزی نگفتیم...
روی تخت دراز کشیدم
آراز نوشت چیکار میکنی؟
جواب دادم
"...هیچی دراز کشیدم..."
یکم بعد جواب داد
"...جای من خالی پس..."
دهنم نیمه باز موند....
دستم توهوا خشک شدو فقط تونستم بنویسم اوهوم
سریع جواب داد
"...ناراحت شدی؟..."
بازم مونده بودم چی جواب بدم ونوشتم
"...نه...اما من عادت به این حرفا ندارم..."
یه اموجی چشمک گذاشت و نوشت عادت میکنی عزیزم...
حرفش تودلمو خالی کرد
یه هیجان جدیدبرام داشت
حسی که قبلا تجربش نکرده بودم...
برای خواندن این رمان میتونید از طریق باغ استور اقدام کنید
https://t.me/BaghStore_app/741
2.9K viewsedited  07:33
باز کردن / نظر دهید
2022-12-29 18:57:39 سومین جلد مجموعه کوازار چاپ شد
کد moj تا 30% تخفیف
b2n.ir/k08709
جلد سوم جلد آخر هست و تو کانال پنجره ای رو به خیال پارتگذاری #نشده
( چون میدونم الان همه میپرسن گفتم خودم بگم . چند فصلش کاملا افلاین نوشته شده منم حتی از تو کتابش خودنم #نگار )
1.7K views15:57
باز کردن / نظر دهید
2022-12-28 20:06:49 رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص

یکم منتظر موندم جواب بده اما انلاین نبود
منم نتمو بستم و خودمو با طراحی سرگرم کردم
انقدر محو شده بودم که اصلا گذر زمان رو حس نمیکردم
سرمو که بلند کردم دوساعت گذشته بود
با درد گردنمو دست کشیدم
وسایلمو جمع کردم
یکم روی تخت دراز کشیدم تا درد گردنم کمتر شه
چشمام داشت سنگین مبشد اماالان اصلا وقت مناسبی برای خواب نبود
بلند شدم گوشیمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون
نتمو باز کردم سبحان توسالن داشت فیلم میدید به من اشاره کرد باهاش ببینم
کنارش نشستم و وارد تلگرام شدم
یکم طول کشید تابروز رسانی شه
دستام یخ کرده بود
پیاممو خونده بود و جواب داده بود
بازم جرعت باز کردنشون رو نداشتم
یه نفس عمیق کشیدم
حالا که دیگه قبول کردی آروم باش...
یه ضربه رو صفحه زدم و پیامشو باز کردم
نوشته بود
"...سلام سایه...
خوشحالم که پیشنهادمو قبول کردی...
اگه موافق باشی شمارتو داشته باشم و باهم تصویری صحبت کنیم..."
باخوندن پیامش وا رفتم
اصلا امادگی تصویری صحبت کردن رو نداشتم
دوربینمو باز کردم و یه نگاه به خودم انداختم
صورتم بی روح بود
موهام ژولیده و حتی یکمم چرب بود
براش نوشتم
"...‌الان نه...یه روز دیگه لطفا..."
اونم سریع نوشت باشه مشکلی نیست
شروع کرد به زدن حرفای عادی و آشنایی اولیه...
دوسه ساعتی بی وقفه حرف زدیم
۲۹سالش بود وارد کننده از خارج کشور بود(بخاطر حفظ هویت فرد نمیتونم بگم وارد کننده ی چی بود)
براش نوشتم
"...بااین همه کار چطوری وقت میکنی بیای گروه یا با من چت کنی؟..."
برای خواندن این رمان میتونید از طریق باغ استور اقدام کنید
https://t.me/BaghStore_app/741
3.1K viewsedited  17:06
باز کردن / نظر دهید
2022-12-26 11:12:47 شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص

جواب داد
"...منظورمو واضح گفتم...میخوام باهات بیشتر آشنا شم...بیشتر بشناسمت..."
نوشتم
"...چه لزومی داره؟..."
جواب داد
"...ازت خوشم اومده..."
نوشتم
"...اما مااصلا همو نمیشناسیم..."
جواب داد
"...خب کم کم میشناسیم...اصلا اینطوری بهتره...میتونیم خیلی راحت تر صحبت کنیم و تصمیم بگیریم..."
دیگه نمیدونستم چی بگم...بازم خودش نوشت
"...فکراتو بکن و تا چند روز آینده بهم خبر بده...قول میدم پشیمون نمیشی..."
توشوک بودم
از یطرف دلم میخواست بلاکش کنم
از یطرف هم ازش بدم نمیومد
شخصیت آراز تواین گروه از همه برام جذابتر بود
و الان بااین پیشنهادش خیلی هیجان زدم کرده بود
سه روز گذشت و تمام این سه روز حرفای آراز تومغز من بود و از جلو چشام کنار نمیرفت
دیگه هیچ پیامی نداده بود
حتی توگروهم که حرف میزدیم خیلی عادی بود
انگار که هیچ پیشنهادی نداده...
گاهی شک میکردم که واقعا اون حرفارو زده و میرقتم باز پیاماشو چک میکردم...
سرمو روی میز گذاشتم...
چشمامو بستم...
هیچی نمیشه...
فقط بیشتر باهم حرف میزنین
یه تجربه میشه برات...
حتی شاید ارتباط با جنس مخالف رو برام راحتتر کنه
حالا که قرار نیس نه سرقراری بریم و نه دیداری داشته باشیم
دیگه برای من چی ازاین بهتر میتونه باشه؟
از پشت گوشی که نمیتونه بهم تجاوز کنه...
هروقتم حس کردم دیگه نمیتونم ادامه بدم بلاکش میکنم و تمام....
گوشیمو برداشتم
وارد صفحه چت آراز شدم و قبل ازاینکه از تصمیمم پشیمون شم براش نوشتم
"...سلام...من پیشنهادتو قبول میکنم..."

برای خواندن این رمان میتونید از طریق باغ استور اقدام کنید
https://t.me/BaghStore_app/741
4.0K views08:12
باز کردن / نظر دهید
2022-12-24 10:02:45 شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص

پیامو خوندم ولی نمیتونستم جوابی بدم
نمیخواستم بفهمن که من انقدر خام و بی تجربه ام
امااصلا نمیدونستم چی بگم...
درنهایت فقط نوشتم
"...نه من چیزی به ذهنم نمیرسه..."
بعدم سریع آف شدم و گرفتم خوابیدم
اما چه خوابی...
همش خوابای الکی میدیدم
صبح باخستگی بیدار شدم
باید میرفتم دانشگاه بعدشم کلاس طراحی داشتم
بااین حجم خستگی روز شلوغی داشتم
سریع لباس پوشیدم و یه آژانس گرفتم و کل مسیر تادانشگاهو خوابیدم
بعد از دانشگاه سریع خودمو رسوندم به کلاس طراحی و تابرگردم خونه غروب شده بود
لباسامو عوض کردم
روی تخت دراز کشیدم و نتمووصل کردم و سریع رفتم سراغ پیامای گروه
انقدر پیاما زیاد بود که نتونستم همه رو بخونم
اون وسط آراز صدام کرده بود
خواستم جواب بدم
اما مامان صدام کرد
گوشیو کنار گذاشتم و رفتم پایین
همه دور میز نشسته بودن و منتظر من بودن
باهم شام خوردیم
من زودتر از همه تموم کردم و به بهونه ی درس خوندن زودتر رفتم بالا
دوباره گوشیمو برداشتم و اینبار پیام آراز رو جواب دادم
منتظر بودم توگروه جوابمو بده
اما توپی وی نوشت
"...سایه میشه بیشتر آشنا بشیم باهم؟..."
دوباره هنگ کر‌دم
دستام یخ کرد
بدون جواب دادن از صفحه چتش اومدم بیرون
چنددقیقه توهمون حالت موندم
تپش قلب گرفته بودم
دوباره نوشت سایه؟ با یه علامت سوال کنار اسمم
از هیجان و اضطراب حس میکردم قلبم داره میاد تودهنم..
بادستای لرزون نوشتم
"...منظورت چیه؟.."
خیلی داشتم سعی میکردم عادی رفتار کنم...

برای خواندن این رمان میتونید از طریق باغ استور اقدام کنید
https://t.me/BaghStore_app/741
4.6K viewsedited  07:02
باز کردن / نظر دهید