Get Mystery Box with random crypto!

کانال اختصاصی رمان های سارا(کاژه)

لوگوی کانال تلگرام saraa_novell — کانال اختصاصی رمان های سارا(کاژه) ک
لوگوی کانال تلگرام saraa_novell — کانال اختصاصی رمان های سارا(کاژه)
آدرس کانال: @saraa_novell
دسته بندی ها: اتومبیل
زبان: فارسی
مشترکین: 12.63K
توضیحات از کانال

📰 رمان های سارا🕵️‍♀️
رمان #کاژه درحال پارتگذاری
#گمراهی
#ناجی
#نبض_دیوانگی
#صحرا
#دیدار_اول
رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید
@BaghStore_app
یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید
@mynovelsell

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 17

2023-01-20 17:25:25 رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۲۳
#عاشقانه #اجتمایی #خانوادگی #مناسب_بزرگسالان #پایان_خوش #بر_اساس_واقعیت
.
لقمه ای که هنوز تودهنم بود پرید توگلوم و افتادم به سرفه
مامان سریع یه لیوان آب بهم داد
نفسم جااومد تشکر کردم و برای اینکه ضایع نشه خودمو با جمع کردن میز مشغول کردم
فقط دست و پاهام داشتن کار میکردن
ذهنم یجای دیگه بود
انقدر که وقتی مامان صدام کرد متوجه نشدم و باتکون بازوم به خودم اومدم
سبحان خندیدو گفت
-...مامان کارت داره
سرتکون دادم ورفتم پیش مامان
یکم حرفای عادی زدیم و بعدم رفتم تواتاقم
برعکس سوده که وقتی مجرد بود یا بیرون از خونه بود یا توسالن پیش بقیه...
من بیشتر تایممو تو اتاقم میگذروندم
نشستم پشت میز...
گوشیمو باز کردم هنوزتوصفحه چت آراز بودم
نفس عمیقی کشیدم و نوشتم
-...کارای قبل از خواب ؟
یکم منتظر موندم جواب بده اما انلاین نبود
منم گوشیو کنار گذاشتم
از تو کشو دفترمو بیرون آوردم و شروع به نوشتن کردم
از حس و حال این روزام
از رفتار آراز
انقدر غرق نوشتن شدم که نفهمیدم کی یک ساعت گذشت !
دوبارع گوشیمو چک کردم
آراز نوشته بود
-...آره همونکارایی که هم من دوس دارم هم تو...
مثل بغل کردنت
بوییدن و بوسیدنت...
مغزم میگفت وقتی تااینجا پیش بره محاله بیشتر نخواد
ولی من واقعا داشتم خودمو گول میزدم



برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان کاژه رو سرچ کنید

https://t.me/BaghStore_app/693

اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید
https://t.me/BaghStore_app/709
865 views14:25
باز کردن / نظر دهید
2023-01-18 10:30:05 رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص

#عاشقانه #اجتمایی #خانوادگی #مناسب_بزرگسالان #پایان_خوش #بر_اساس_واقعیت

#۲۲
آراز بیشترازاین دیگه چیزی نگفت و خداحافظی کردیم
من نمیتونستم بیشترازاین راحت باشم و آراز اینو خیلی خوب میفهمید و بهم فرصت میداد باتغییرای جدید کنار بیام و همزمان سعی میکرد منو ازاین پیله تنهایی در بیاره
ازش بابت حرفا و کارایی که برام انجام میداد ممنون بودم
امااز طرفی هم مدام باخودم میگفتم چرا داره انقدر کمکم میکنه؟
قطعا برای آراز دخترای زیادی بودن که اونطوری که اون میخواست میتونستن کنارش باشن بدون اینکه ذره ای بخواد تلاش کنه

اما نمیفهمیدم چرا منو انتخاب کرده!
من برای صحبت با آراز دلیل داشتم
میخواستم به خودم کمک کنم
و به خودم ثابت کنم که منم میتومم یه رابطه حتی نصفه نیمه توزندگیم داشته باشم
اما دلیل انتخاب آراز چی بود؟

هرچی فکر میکردم به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم...
بعداز اون شب دوسه شب دیگع باصحبتای عادی گذشت و حرفی زده نشد
فکر میکردم آراز بخواد خیلی سریع صمیمی شه اماانگار اون آدم خیلی صبوری بودو برای هیچ کاری عجله نداشت

مشغول خورد کردن کاهوهای توی سینی شدم میز شام رو چیدم و بقیه رو صدا کردم
غذام تموم شد و متتظر بودم بقیه شامشون رو بخورن تا میز رو جمع کنم که برام پیام اومد
تکیه دادم به صندلی و پیامم رو باز کردم

آراز عکس یه دختر و پسر که توبغل هم بودن و پسره دختره رو از پشت بغل کرده بود برام فرستاد و نوشت
-...این پوزیشن رو برای خواب خیلی دوس دارم
منم جواب دادم
+...‌آره بنظر خوب میاد
جواب داد
-...واقعا خوبه...هم برای خوابیدن هم برای انجام کارای قبل از خواب.....


برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان کاژه رو سرچ کنید
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید
https://t.me/BaghStore_app/709
1.1K views07:30
باز کردن / نظر دهید
2023-01-17 10:09:29 رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۲۱
#عاشقانه #اجتمایی #خانوادگی #مناسب_بزرگسالان #پایان_خوش #بر_اساس_واقعیت


-...منظورم راحت بودن توهرزمینه ای هست...میدونم که ارتباط گرفتن با آدما برات سخته...اما ما که همو نمیبینیم که توبخوای استرس بگیری پس توهرموضوعی که در موردش حرف میزنیم خود واقعیت باش نظر اصلیتو بگو حرفی که تودلت هست رو بزن بدون اینکه خودتو سانسور کنی
پیامشو خوندم و مکث کردم
بدون اینکه خودمو سانسور کنم...
کاری که همیشه انجام میدادم
برای کوتاه کردن حرفم و کمتر توچشم بودن من همیشه خود واقعیمو سانسور میکردم
انقدر که حتی الان واقعا نمیدونم خود واقعیم چطوریه و چی میخواد !
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+...سعیمو میکنم اما نمیتونم یروزه خودمو عوض کنم
-...خودم کمکت میکنم اما توام باید به خودت کمک کنی
نوشتم باشه
چند لحظه گذشت و آراز نوشت
-...ازهمین الان شروع میکنیم یه سوال میپرسم و میخوام حس واقعیتو بهم بگی

+...باش
-...وقتی در مورد بوسیدن لبهات و بغل کردنت باهات حرف میزنم چه حسی داری؟
لب گزیدم
دستام پیش نمیرفت که جوابشو بدم
یکی توسرم میگفت این تنها فرصتیه که برات پیش اومده
آراز قرار نیست هیچوقت تورو ببینه...
برای یبارم شده خودتو آزاد بذار
مردد انگشتام روی صفحه حرکت کردن و نوشتم
+...یه حس متفاوتی دارم...اما حس خوبیه...
جواب داد
-...خب ... توچی؟! دلت میخواد منو ببوسی؟
ریهام خالی از هوا شد و داغ شدن بدنمو باتمام وجود حس کردم
قبل ازاینکه دوباره خودمو سرزنش کنم نوشتم
+...آره دلم میخواد تجربه کنم...
آراز جواب داد
-...آفرین دختر خوب .... من همینو میخوام ...هرچی دلت میخواد بهم بگو...نگران نباش مافقط داریم در موردشون حرف میزنیم

انگار ذهنمو میخوندونمیذاشت خودمو سرزنش کنم
مدام باخودم میگفتم مافقط داریم حرف میزنیم
تا بتونم آروم باشم

دوستانی که به باغ استور دسترسی ندارن میتونن به این ایدی پیام بدن و عضو کانال وی ای پی کاژه در تلگرام بشن و پارتای بیشتر و جلوتر رو اونجا بخونن
@sjo_sara
1.7K views07:09
باز کردن / نظر دهید
2023-01-16 15:56:06 این داستان بر اساس واقعیت است به قلم سارا و آرام‌

سرشو توگردنم فرو کردو گفت
-...خب عروس کوچولو...دیگه وقتشه زن بشی اونم به شیوه ی من

زیپ لباسمو اروم باز کرد
دستشو روی پوست شکمم کشیدو سینهامو تومشتش گرفت
دستششو وارد شرتم کرد و مستقیم انگشتشو بین پام کشید
هلم داد افتادم روی تخت
کتشو بیرون آورد یقشو باز کردو خیمه زد روم
زبونشو رو نوک سینم کشید
گاز محکمی گرفت
اخی گفتم جونی گفت و سینه دیگمو تومشتش فشرد
زبونشو روی شکمم کشیدو رفت پایین
هربار که میخاستم لمسش کنم دستمو میگرفت
من لخت کامل جلوش بودم و اون حتی پیرهنشم بیرون نیاورده بود
پاهامو باز کرد سرشو بین پام برد و زبونشو روی واژنم کشید
به تخت چنگ زدم و آهم بلند شد
چشمامو نیمه باز بود بهش نگاه کردم
بلند شد
رفت سمت کمد
درشو باز کردو از داخل کمد یچیزی مثل آلت مصنوعی بیرون آورد
خشک شدم نگران گفتم
+... داری چیکار میکنی ؟

فایل کاملش اینجاست
https://t.me/mynovelsell/1586
1.1K views12:56
باز کردن / نظر دهید
2023-01-16 10:58:04 رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۲۰
#عاشقانه #اجتمایی #خانوادگی #مناسب_بزرگسالان #پایان_خوش #بر_اساس_واقعیت



من آدما رو درست نمیشناختم
نمیتونستم تشخیص بدم آدمی که جلومه واقعا خوبه یا فقط ادای خوب بودن رو در میاره!!
اما هرچی که بود تااینجا من به آراز اعتماد کرده بودم....
به مامان کمک کردم خونه رو مرتب کنه
اتاقمم جمع و جور کردم و یه بوم خالی بیرون اوردم
خیلی وقت بود درست حسابی طراحی نکرده بودم
قلم هامو روی میز چیدم
پنجره رو باز کردم و به ذهنم اجازه دادم خودشو رها کنه
چند ساعتی مشغول بودم
اما نتونستم کاملش کنم
خسته شده بودم بوم رو گذاشتم کنار اتاق و خودم روی تخت دراز کشیدم
نفهمیدم کی خوابم برد
باصدای مامان بیدار شدم
خواب الود به ساعت نگاه کردم
نیم ساعتی خوابم برده بود
خیلی بد موقع خوابیده بودم و مطمعن بودم شب خوابم نمیبره
برای شام بع مامان کمک کردم سالاد ماکارانی درست کنه
بعدم ظرفارو شستم و برگشتم بالا
گوشیمو چک کردم برای اولین بار هنوز از آراز پیامی نداشتم
نمیدونم چرا دلم یه حالی شد!!
توقع داشتم مثل تمام این مدت سراغمو گرفته باشه ..
واردصفحه چتش شدم و براش نوشتم
+...سلام خوبی؟ کم پیدا!
آنلاین نبود
منم خودمو باخوندن رمان سرگرم کردم تا وقتی که آراز جواب بده

یک ساعت گذشت اماهنوز خبری ازش نبود
دیگه میخواستم بهش زنگ بزنم که بالاخره جواب داد
معذرت خواهی کردو گفت امروز کارش سنگین بوده و وقت نکرده گوشیشو چک کنه....
یکم دیگه حرفای عادی زدیم و آراز یهو بی هوا گفت
-...سایه منوتو که همو نمیبینیم پس چرا توهنوز باهام راحت نیستی؟! .
از سؤالش جا خوردم
فکر نمیکردم که متوجه شده باشه....
انگار برعکس من آراز خیلی زود آدما رو میشناخت...
جواب دادم
+...من که باهات راحتم...اما منظور تو از راحت بودن دقیقا چیه؟



برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان کاژه رو سرچ کنید
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید
https://t.me/BaghStore_app/709
672 views07:58
باز کردن / نظر دهید
2023-01-14 10:52:21 رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۱۹
#عاشقانه #اجتمایی #خانوادگی #مناسب_بزرگسالان #پایان_خوش #بر_اساس_واقعیت

از دست خودم کلافه بودم
تو یلحظه انقدر بی فکرو شجاع میشدم که میرفتم برای یه مرد لباس خواب میپوشیدم
و دقیقا چند لحظه بعد پشیمون میشدم و از ترس میلرزیدم
پتورو کشیدم روی خودم و توخودم جمع شدم..
انقدر توافکارم غرق بودم که به کل یادم رفت جواب آراز رو بدم
باصدای پیام گوشیم باعجله پیامو باز کردم
آراز نوشته بود
-...پیرهنه خیلی بهت میومد...امیدوارم زودتر از نزدیک توتنت ببینمش
دلم پیچید و حس کردم معدم داره میجوشه
وای خدایا!!
هربار که حرف از دیدن میشد وضعیت من همین بود...
هرچی این رابطه عمیق تر میشد ترس من بیشتر میشد
از این میترسیدم که نتونم بگم نه....
من انقدر جسور نبودم که بتونم حرفمو مستقیم بزنم
اینبار کلی طول کشید جوابشو بدم و بعدم به بهونه ی خواب شب بخیر گفتم و گوشیو کنار گذاشتم
چشمم به لپ تاپ بود و فکرم جای دیگه !
باخودم گفتم فوقش اینه که خطمو عوض میکنم
اینجوری اونم نمیتونه منو پیدا کنه
هیچ آدرسی هم ازم نداره
بااین فکرا آروم تر شدم و اینبار واقعا خوابم برد...
خالهام سه روزی موندن و تواین سه روز به بهونه ی حضور بقیه باآراز فقط توپیام و چت صحبت کردم
نمیخواستم زیاده روی کنم و وابسته شم
هرچند که توهمین مدت کم هم خیلی بهش عادت کرده بودم
تنهایی هام خیلی کمتر شده بود
اما هنوزم تو زندگی روزمره برای من ارتباط با آدما خیلی سخت بود
سخت و تاحد زیادی نشدنی...
یجاهایی اونقدر اذیت میشدم و استرس میگرفتم که قید اون کاری که میخواسنم انجام بدم و میزدم که فقط ازاون فضای شلوغ بیام بیرون...
کسی توخانواده ارتباط محدود و کم من رو به چشم یه مشکل نمیدید
اما برای خودم....
خیلی سخت و نفس گیر بود
امیدداشتم که صحبت با آراز کمکم کنه و بتونم دایره آدمای اطرافم رو بزرگتر کنم


برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #کاژه رو سرچ کنید
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید
https://t.me/BaghStore_app/709
1.6K viewsedited  07:52
باز کردن / نظر دهید
2023-01-12 11:22:00 شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۱۸
تماسو وصل کردم از قبل گوشیو جوری فیکس کرده بودم که تمام قد دیده میشدم
آراز از پشت گوشی بهم خیره شده بود و پلکم نمیزد
مؤذب بودم
نمیدونستم چیکار کنم
حرفم که نمیشدبزنیم
بااشاره ی دست گفت بچرخم
دوباره موهامو ریختم دورم و آروم چرخیدم
اصلا یادم نبود پشت لباس لخته و حالا مطمعنا کمرم مشخص میشد
یه دور چرخیدم و آراز لب زد یبار دیگه
نفسمو کلافه بیرون دادم و اینبار تندتر چرخیدم
آراز دوباره خواست چیزی بگه که تقه ای به در حمام خورد
هینی گفتم و سریع تماس رو قطع کردم
از پشت در گفتم بله؟
بندای پیرهنو باز کردم و توهمون حال اونم بیرون آوردم
مامان گفت زودبیا بیرون
منم برای اینکه کسی مشکوک نشه پاهامو آب گرفتم و رفتم تواتاق
باکس کادو رو تویکی از کمدای توراهرو گذاشتم تا بعدا بردارم و وارد اتاق شدم
نهال گفت فیلم پیدا کردم بیا ببینیم
+...شما بشینین الان میام
گوشیمو برداشتم و کنارشون دراز کشیدم
آراز چند تا پیام داده بود و نوشته بود

-...خوبی؟ نگرانت شدم !کسی چیزی فهمید؟
جواب دادم
+...نه کسی چیزی نفهمید منم خوبم بابت هدیه هم ممنون
اونم سریع جواب داد
-...خواهش میکنم تولایق بهترینایی...وقتی ببینمت زیاد ازاین سوپرایز ها برات در نظر دارم
لب گزیدم و مکث کردم
منظورش از این سوپرایز ها چی بود؟! .
یعنی بازم میخواد برام لباس خواب بگیره
یلحظه دلم لرزید...
ازاینکه آراز بیاد و من نتونم بگم نه!
نسترن زد توپهلوم و گفت
-...حواست کجاست؟ فیلمو میبینی؟
بی حواس گفتم
+...آره آره
اماحتی یک دقیقه از فیلم هم نفهمیده بودم که چی داره میشه

برای خواندن این رمان میتونید از طریق باغ استور اقدام کنید
https://baghstore.net/roman/رمان-کاژه/
947 views08:22
باز کردن / نظر دهید
2023-01-11 11:05:36 رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۱۷
مکث کردم
حرفای آراز انگار منو جادو میکرد
از منطقم جدام میکرد
خودم میدونستم اینکار درست نیست
اما بازم انگار یکی توسرم مدام میگفت برای یبارم شده جسور باش و راهیو انتخاب کن که حتی بامنطقتم جور نیست
مردد دوباره به باکس لباس نگاه کردم و قبل ازاینکه کسی بیاد تواتاقم گذاشتمش توحمام
دوباره آراز پیام داد
-...سایه...بپوشش...از چی میترسی؟
چشمامو روی هم گذاشتم
شاید واقعا هیچی برای ترسیدن نباشه
این فقط یه لباسه...
قدم اولو سمت حمام برداشتم
همین لحظه در اتاق باز شدو دخترخالهام اومدن داخل

نهال به منی که هاج وواج وسط اتاق بودم اشاره کردو گفت خوبی؟ فیلم داری امشب باهم ببینیم؟
سعی کردم خودمو آروم نشون بدم و گفتم
+...لپ تاپم رو میزه من چنددقیقه میرم بیرون توفیلم رو پیدا کن برگشتم ببینیم

دیگه معطل نکردم و قدمامو سمت حمام برداشتم
درو بستم
تکیه دادم بهش و به گوشی توی دستم خیره شدم
هیچوقت فکرشو نمیکردم وقتی این همه آدم دورمه بخوام همچین کاری کنم...
سریع تیشرت و شلوارمو بیرون آوردم
لباس خواب رو از باکس درآوردم و بهش نگاه کردم
خیلی قشنگ بود
به هرسختی بود پوشیدمش...
بنداشو محکم کردم و توآینه ی حمام به خودم نگاه کردم
همه ی جونم پیدا بود
موهامو باز کردم و ریختم دورم
اینطوری دیگه لختیش به چشم نمیومد
دوباره به خودم نگاه کردم...
نمیتونستم چشم بردارم ازش...
زیادی وسوسه انگیز بود...
برای اینکه دیرنشه و کسی مشکوک نشه به آراز گفتم زنگ بزنه اما هیچ حرفی نزنه که صداش بیرون نره
بااسترس دوبارع موهامو ریختم دورم و همین لحظه تماس برقرار شد

رمان تو اپلیکیشن باغ استور ۱۳۳ صفحه تاالان گذاشته شده برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #کاژه رو بخرید و بخونید
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید
https://t.me/BaghStore_app/709
1.2K views08:05
باز کردن / نظر دهید
2023-01-10 22:57:36 معرفی کتاب #کوازار #جلد_سوم #خون_شوم: اهریمن به جهنم فرستاده شد اما خنجر اهریمن همچنان رو زمین باقی مونده ، خنجری که هر لحظه خون شوم خاندان اهریمن رو با قدرت بیشتری فرا میخونه ... قسمتی از متن کتاب : نگاهم روی افق ابری و سرخ شهر گذشت. از این بالا همه چیز…
429 views19:57
باز کردن / نظر دهید
2023-01-10 22:57:31 معرفی کتاب #کوازار #جلد_سوم #خون_شوم: اهریمن به جهنم فرستاده شد اما خنجر اهریمن همچنان رو زمین باقی مونده ، خنجری که هر لحظه خون شوم خاندان اهریمن رو با قدرت بیشتری فرا میخونه ...

قسمتی از متن کتاب :
نگاهم روی افق ابری و سرخ شهر گذشت. از این بالا همه چیز زیادی بی اهمیت بود! تکیه دادم به نرده تراس و به ابر سرخی که آخرین پرتو غروب رو تو خودش جا داده بود خیره شدم. آسمون سرخ من رو یاد آترین انداخت! یعنی الان فرشته ها در چه حالن!؟ ماه ها از روزی که برای آخرین بار سام و ساتی رو دیدم میگذره، من همچنان منتظر خبرم. خبری که منو از این تنهائی و بلاتکلیفی نجات بده!

نفسم رو خسته از ریه هام بیرون دادم، گردنبند دور گردنم رو لمس کردم. جدیدا همیشه داغ بود! مثل یک هشدار می موند که مدام می گفت یه چیزی عادی نیست! اما نمیدونستم باید چکار کنم! سرم رو بین دستم گرفتم. با سر انگشت هام کف سرم رو فشار دادم شاید این سر درد لعنتی از من دور شه. اما بی فایده بود. این روز ها از بس فکر میکردم، مغزم از درون درد می گرفت. یه لحظه حس کردم گردنم سوخت. گردنبند رو تومشتم گرفتم و با تمام وجود کشیدم. اما ... مثل همیشه از گردنم جدا نشد. فقط درد کشیده شدن زنجیرش پوستمو برای لحظه ای سوزوند!

دردی که خیلی گذرا بود اما شیرین بود، چون حداقل یه احساس واقعی بود! من یه دو رگه اکوان متولد شدم! مرگ رو تجربه کردم و فانی شدم! دوباره قدرت گرفتم و ابدی شدم! اما فقط همون روزهائی که فانی بودم واقعا زندگی کردم. به پائین نگاه کردم، مردم و خیابون شلوغ، این منطقه شهر حسابی شلوغ بود و من این شلوغی رو دوست داشتم، درسته هنوز هوا تاریک نشده بود اما دلم پریدن میخواست، خواستم از تراس پائین بپرم که حس کردم کسی پشت سرمه!

ثبت سفارش از لینک زیر :
https://www.30book.com/book/141529/

@panjrekhiyal
308 views19:57
باز کردن / نظر دهید