2023-02-05 11:42:18
شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۳۳
یه مرکز خرید نزدیک خونه بود
وارد اولین لباس زیر فروشی شدم
چشم چرخوندم اما مدل لباسی که آراز خریده بود رو نداشت
چندجای دیگه رفتم تا بالاخره یکی مثل خودشو پیدا کردم
رو به فروشنده گفتم
-...چه قیمتیه؟
+...۵۶۰عزیزم
از شنیدن قیمتش چشمام گرد شد
برای نیم متر پارچه اصلا توقع همچین قیمتی نداشتم
اومدم بیرون
نشستم روی صندلیه روبروی مغازه
چشمامو بستم
خب سایه بیا خوب فکر کنیم
بذار آراز برسه بعد در مورد لباس فکر میکنیم
تاوقتی اسمی از لباس نیاورده تصمیمی نگیر
سریع بلند شدم و از اونجا زدم بیرون
برگشتم خونه
کلیدانداختم که وارد ساختمون شم بادیدن همون پیرهن قرمز تویه نایلون کنار زبالها وایسادم
یه نگاه انداختم به اطرافم
میترسیدم برش دارم و یهو کسی بیاد منو وسط زبالها ببینه
اما مجبور بودم
قدمامو تند کردم سریع برداشتم پلاستیکشو انداختم دور و لباسو انداختم توکیفم
یه نفس عمیق کشیدم و سریع وارد ساختمون شدم
کلیدانداختم رقتم داخل مامان داشت باتلفن حرف میزد
پاتند کردم وارد اتاقم شدم
فعلا بهترین جا برای لباس همون کیفم بود
حس میکردم یه عملیات تروریستی رو خنثی کردم
انقدر که ترسیده بودم و نفس نفس میزدم
اما بخیر گذشت
دو روز گذشت تواین دو روز خیلی کم باآراز صحبت کردم
اصلا وقت نمیشد که حرف بزنیم
حسابی مشغول بود
روبروی آینه نشستم و به صورت اخموم نگاه کردم
فقط دو روز آراز نتونسته بود برام وقت بذاره و من انگار یچیزی گم کرده بودم
دوستان این رمان در باغ استورگذاشته میشه .شما براي مطالعه رمان در این برنامه اگر گوشی #اندروید دارید کافیه از لینک زیر برنامه رو نصب کنید و رمان خریداری کنید
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید
https://t.me/BaghStore_app/709
@panjrekhiyal
1.7K views08:42