Get Mystery Box with random crypto!

کانال اختصاصی رمان های سارا(کاژه)

لوگوی کانال تلگرام saraa_novell — کانال اختصاصی رمان های سارا(کاژه) ک
لوگوی کانال تلگرام saraa_novell — کانال اختصاصی رمان های سارا(کاژه)
آدرس کانال: @saraa_novell
دسته بندی ها: اتومبیل
زبان: فارسی
مشترکین: 12.63K
توضیحات از کانال

📰 رمان های سارا🕵️‍♀️
رمان #کاژه درحال پارتگذاری
#گمراهی
#ناجی
#نبض_دیوانگی
#صحرا
#دیدار_اول
رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید
@BaghStore_app
یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید
@mynovelsell

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 15

2023-02-10 01:17:25 بادیدن فرد موردنظرم حلقه ی دستی که دور #کمرم بودو
باز کردم وحرفموناتموم گذاشتم وبه سمتش رفتم
+....سلام
نگاهش ازموهام پایین اورد
چندثانیه ای روی شونهای #لختم مکث کردوپایین اومد
-...ادرسوبده
تکیموبه دیوارکنارم دادم
موهام ازروی شونهام افتادومنظره قشنگتری از شونهام
درمعرض دیدش بود
پامواوردم بالاو روی صندلی جلوی پام گذاشتم
بایدواقعاناتوانی #جنسی داشته باشه اگه دربرابرابن ژست
عکس العملی نشون نده
نگاهش روی #پاهام بالا اومد
نفس عمیقی که کشیدکاملاواضح بود
پوزخندی زدم و بهش خیره شدم
+....امیلی دوتا نوشیدنی واسمون بیار
روی یکی ازکاناپهانشستم
#رمان_خاص #ممنوعه #رمان_هات
اگه میخوای فایل کامل این رمان رو بخونی بیااینجا
https://t.me/mynovelsell/652
1.3K views22:17
باز کردن / نظر دهید
2023-02-09 13:23:54 شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۳۷
از فکر خودم خندم گرفت
باید زودتر اماده میشدم و راه میفتادم
جایی که انتخاب کردم خیلی به خونمون نزدیک نبود

یه مانتوی آبی آسمونی و شلوار جین روشن پوشیدم
موهای بلندمو آزاد ریختم پشت سرم
آرایشم مثل همیشه بود
نمیخواسنم زیادی اغراق کنم

کیف و گوشیمو برداشتم و رفتم پایین
خداروشکر کسی خونه نبود که بخواد سوال جوابم کنه
ماشین دم در منتظرم بود

سوار شدم و حرکت کرد
آراز هم نیم ساعت پیش نوشته بود حرکت کرده

یه قرص تپش قلب خورده بودم که آروم باشم
اما بازم دستام یخ بود و دلم میخواست برگردم
برگردم خونه
برم تواتاقم

گوشیمو خاموش کنم و بخوابم
یه خواب آروم
خوابی که هیچ استرسیو نخوام توش تحمل کنم

لبام خشک شده بود دهنم تلخ بود
فقط ده دقیقه فاصله داشتیم تا برسیم
اما من داشتم خفه میشدم
شیشه رو پایین دادم تا یکم بتونم نفس بکشم
چشمامو بستم
ارزششو داره؟

شاید بهتره برگردم و حتی یبارم نرم برای دیدنش
دستامو مشت کردم
دیگه دیره

بمون و برای یبارم شده به خودت ثابت کن که میتونی به این استرس لعنتی غلبه کنی
راننده وایساد تشکر کردم و پیاده شدم
واردمحیط کافه شدم

یه کافه ی خلوت با دکور تاریک و تیره بود
اولین جایی که به ذهنم رسید اینجا بود
چشم چرخوندم
آراز ننوشته بود رسیده یانه ! .

توکانال وی آی پی رسیدیم به پارت۷۷ اگه توام دوست داری پارتهای بیشتری بخونی همین الان به آیدی زیر پیام بده و فقط با۳۰تومان عضو کانال وی آی پی شو
@sjo_sara
2.1K views10:23
باز کردن / نظر دهید
2023-02-08 16:59:39 شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۳۶

باحال بدی بیدار شدم هنوز هواتاریک بود
یکم اب خوردم و دوباره خابیدم

ساعت خیلی کند میگذشت
آراز قرار بود سه تا پرواز عوض کنه تا برسه اینجا
هرجا میرفتم گوشیم بین دستام بود و منتظر زنگ و پیامش بودم
حتی موقع خواب هم گوشیمو کنارم گذاشتم و خوابیدم

صبح که ییدار شدم آراز نوشته بود رسیدم
باخوندن پیامش یخ کردم
اون الان اینجاست...
توهمین شهر...
خیلی نزدیک تراز همیشه....
چشمامو بستم تایکم به خودم مسلط شم
اروم باش

اتفاق غیر منتظره ای نیفتاده
تومیدونستی قراره بیاد
حالا هم اومده پس ریلکس باش
این حرفارو میزدم اما بازم دلم زیرو رو شد
رفتم پایین و بزور یکم صبحانه خوردم

وقتی برگشتم آراز پیام داده بود و نوشته بود
-...ساعت چند بیام دنبالت؟ باهم وقت بگذرونیم و شام هم بریم بیرون

دلم نمیخواست فعلا آدرسمو بهش بدم
برای همین نوشتم
+...یجارو مشخص کن من خودم میام اونجا
سریع جواب داد
-...ماشین هست میام دنبالت
جواب دادم
+...مرسی ولی اینطوری راحت ترم
یکم طول کشید تا جواب بده
قرار شد من یجارو مشخص کنم و ساعت ۵اونجا همو ببینیم
دستام میلرزید
توآینه خودمو نگاه کردم رنگم پریده بود
اگه اینطوری منو میدید درجا برمیگشت همونجایی که بوده

دوستان این رمان در باغ استورگذاشته میشه .شما براي مطالعه رمان در این برنامه اگر گوشی #اندروید دارید کافیه از لینک زیر برنامه رو نصب کنید و رمان خریداری کنید
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید
https://t.me/BaghStore_app/709
2.4K views13:59
باز کردن / نظر دهید
2023-02-07 15:42:57 شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۳۵
یه صدایی توسرم میگفت اگه خوشت اومد بعدش چی؟
اما نمیخواستم الان بهش فکر کنم
سرمو تکون دادم و این فکرو فرستادم تهه مغزم

جایی که حالا حالاها بهش فکر نکنم
خوشحال و سرحال رفتم سر کمد لباسام
با وسواس یه مانتو شلوار و شال انتخاب کردم که برای اولین قرارمون بپوشمشون
هیجان داشتم

برای اولین بار توزندگیم میخواستم برم سر قرار
سعی میکردم به هیچ چیز منفی ای فکر نکنم
آراز فقط یه پیام دادو گفت آخرشب به وقت ایران اولین پروازشه
بلافاصلع پشتش نوشت

-...به محض رسیدن یه استراحت کوتاه میکنم اولین جایی که میرم دیدن توهست آماده ای؟
آماده بودم؟
هم آره...هم نه....!

دقیقاهمینو براش نوشتم
جواب داد
-...خودم آمادت میکنم عزیزم فقط کافیه ببینمت
تودلم از هیجان خالی شدو یه اموجی قلب براش فرستادم

دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد
آخرشب آراز نوشت من دارم سوار هواپیما میشم
عکس پروفایلش رو باز کردم
چهره ی خوبی داشت
یعنی از نزدیک هم همینطوری بود؟!

بافکر به آراز و اتفاقایی که ممکن بود تواولین دیدارمون بیقته خوابم برد
مدام خواب میدیدم رفتم پیشش اما بجای آراز بایه پیرمرد زشت روبرو شدم که میخواد بهم دست بزنه
دوستان این رمان در باغ استورگذاشته میشه .شما براي مطالعه رمان در این برنامه اگر گوشی #اندروید دارید کافیه از لینک زیر برنامه رو نصب کنید و رمان خریداری کنید
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید
https://t.me/BaghStore_app/709
2.6K views12:42
باز کردن / نظر دهید
2023-02-06 11:18:54 شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۳۴

مدام گوشیمو چک میکردم
دلم میخواست بازم هربار که به گوشیم نگاه میکمم پیامشو رو گوشیم ببینم

اما پیامی نبودو من حسابی کلافه و بهم ریخته بودم
دستمو زیر چونم زدم
فقط دو روز باهاش صحبت نکردی و اینه وضعت !

حالا چجوری میخوای بپیچونیش؟
بپیچونمش؟
سوالی بود که هردقیقه از خودم میپرسیدم
درگیر چند تا حس متضاد شده بودم
استرسی که نفسمو میگرفت
و

وابستگی ای که روز به روز بیشتر میشد
من خودمم نمیدونستم که واقعا دلم میخواد تمومش کنم یانه؟
فقط یک روزه دیگه آراز میومد و من هنوز گیج و سردرگم بودم
هیچ برنامع ای نداشتم

هم هیجان داشتم دلم میخواست ببینمش
هم میترسیدم و فکر کردن بهش حالمو بد میکرد
همیشه همین بود
برای هرتصمیمی توزندگیم درگیر یه دوراهی میشدم
امااینبار فرق داشت
همیشه ترس و اضطرابم پیروز میشد و من عقب میکشیدم
امااینبار.....
برام خیلی سخت بود عقب کشیدن...
اونم حالا که انقدر غرق شدم تواین رابطه
دوباره یه نفس عمیق کشیدم به خودم نگاه کردم و زیر لب گفتم
+...فقط یبار میبینمش...اگه برام سخت بود به محض برگشتن تمومش میکنم...
اره این بهترین تصمیم بود
اونکه نمیتونست توجلسه ی اول بهم تجاوز کنه
منم برای رفع کنجکاویم همین یبار برام کافیه....

دوستان این رمان در باغ استورگذاشته میشه .شما براي مطالعه رمان در این برنامه اگر گوشی #اندروید دارید کافیه از لینک زیر برنامه رو نصب کنید و رمان خریداری کنید
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید
https://t.me/BaghStore_app/709


@panjrekhiyal
1.9K views08:18
باز کردن / نظر دهید
2023-02-05 16:45:49
رمان به طعم تمشک


به قلم بنفشه و رعنا


خلاصه
داستان زندگی تارا، دختری که بخاطر لکنت زبانش به شدت درونگرا و خجالتیه اما با ورود پسر عموش به زندگیش، دنیای آرومش زیر و رو میشه، کیارش یه راز بزرگ تو زندگیش داره، بعد از سالها که هیچ زنی جذبش نمیکرد، بعد طلاق بخاطر این مشکل از همسرش، با یه دختر سه ساله میاد ایران و تارا رو میبینه، دختری منزوی خجالتی و با مشکل شدید لکنت زبان و استرسی، کسی که واقعا براش جذابه و با وجود تمام حاشیه ها نمیتونی ازش بگذره...

عاشقانه، اجتماعی، رئال، آسیب اجتماعی، خانوادگی، روانشناسی


این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 84 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
رمان برای خریداران کامل شده و تعداد کل صفحات 879 می باشد.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/
326 views13:45
باز کردن / نظر دهید
2023-02-05 11:42:18 شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۳۳

یه مرکز خرید نزدیک خونه بود
وارد اولین لباس زیر فروشی شدم
چشم چرخوندم اما مدل لباسی که آراز خریده بود رو نداشت
چندجای دیگه رفتم تا بالاخره یکی مثل خودشو پیدا کردم
رو به فروشنده گفتم
-...چه قیمتیه؟
+...۵۶۰عزیزم
از شنیدن قیمتش چشمام گرد شد
برای نیم متر پارچه اصلا توقع همچین قیمتی نداشتم
اومدم بیرون
نشستم روی صندلیه روبروی مغازه
چشمامو بستم
خب سایه بیا خوب فکر کنیم
بذار آراز برسه بعد در مورد لباس فکر میکنیم
تاوقتی اسمی از لباس نیاورده تصمیمی نگیر
سریع بلند شدم و از اونجا زدم بیرون
برگشتم خونه
کلیدانداختم که وارد ساختمون شم بادیدن همون پیرهن قرمز تویه نایلون کنار زبالها وایسادم
یه نگاه انداختم به اطرافم
میترسیدم برش دارم و یهو کسی بیاد منو وسط زبالها ببینه
اما مجبور بودم
قدمامو تند کردم سریع برداشتم پلاستیکشو انداختم دور و لباسو انداختم توکیفم
یه نفس عمیق کشیدم و سریع وارد ساختمون شدم
کلیدانداختم رقتم داخل مامان داشت باتلفن حرف میزد
پاتند کردم وارد اتاقم شدم
فعلا بهترین جا برای لباس همون کیفم بود
حس میکردم یه عملیات تروریستی رو خنثی کردم
انقدر که ترسیده بودم و نفس نفس میزدم
اما بخیر گذشت
دو روز گذشت تواین دو روز خیلی کم باآراز صحبت کردم
اصلا وقت نمیشد که حرف بزنیم
حسابی مشغول بود
روبروی آینه نشستم و به صورت اخموم نگاه کردم
فقط دو روز آراز نتونسته بود برام وقت بذاره و من انگار یچیزی گم کرده بودم

دوستان این رمان در باغ استورگذاشته میشه .شما براي مطالعه رمان در این برنامه اگر گوشی #اندروید دارید کافیه از لینک زیر برنامه رو نصب کنید و رمان خریداری کنید
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید
https://t.me/BaghStore_app/709


@panjrekhiyal
1.7K views08:42
باز کردن / نظر دهید
2023-02-04 17:50:26
میلاد امیرالمومنین و روز پدر مبارک.
انشاءالله سایه پدرها بر سر خانوادشون باشه و خانواده قدر این اعضای ساکت پر کارو بدونن.

فقط جسارتا بین خودمون باشه، مرد و مردونه:
لطفا وقتی بچه را میارین مطب بدونین چندمیه، چند سالشه، اصلا چشه، اونی که مریض بوده رو آوردین یا اونی که دم دست بوده، اسپری بینی را نمیدن بخوره، پودر داخل ساشه با شیاف فرق داره، دمای بدن ۶۷ نمیشه، قطره استامینوفن را در چشم نمیریزن، تندی مامانشو نیارین پای تلفن،خودتونم مسئول بدونین یه ذره، بچه را با کاپشن آوردین با بادی برنگردونین، اونم ببرین ...
774 views14:50
باز کردن / نظر دهید
2023-02-04 16:56:06 شروع رمان #کاژه روایت واقعی باپایان خوش به قلم سارا.ص
#۳۲
باخوندن پیامش وا رفتم
انقدر زود انتظارشو نداشتم اصلا نمیدونم چجوری جوابشو دادم
آراز پشت سر هم پیام میدادو از اشتیاق و هیجانش برای اومدن و دیدن من صحبت میکرد
وقتی هیجانشو میدیدم از خودم شرمنده میشدم
من اصلا هیجان نداشتم
تنها حسی که داشتم ترس بود
ترس روبرو شدن...
ترس تنها شدن با آراز....
لبمو تر کردم
دلم میخواست بهش بگم میشع رابطمونو همینطوری مجازی ادامه بدیم؟
اما نمیتونستم...
اون بخاطر من از اون سر دنیا داشت میومد
اینهمه برنامشو عوض کرده بود
واقعا نمیشدالان که بلیط گرفته برنامه رو عوض کنم
خسته و عصبی بلند شدم
هروقت اینجوری بهم میریختم مامان یه دمنوش برام درست میکرد که آرومم میکرد
سریع برای خودم درست کردم
خوردم
یکم حالم بهتر شد...
ولی بازم اضطرابی تودلم بود که هیچوقت تاحالا تجربش نکرده بودم
مامان بااخم اومد تو اشپزخونه و گفت
-...زنگ زدم به سودا میگه یادش نیست همچین لباسی داشته یانه بنداز دور
سعی کردم بی تفاوت بنظر برسم و گفتم
+...خب بنداز دور
مامان بااخم داشت نگام میکرد
انگار هنوز قانع نشده بود که لباس مال کیه!
اما تاحالا هیچوقت از من چیزی ندیده بود که بخواد بهم شک کنه....
حوصله ی سوال جواباشو نداشتم
دوباره برگشتم تواتاق یه آرام بخش خوردم و خوابیدم
صبح بیدار شدم لباس پوشیدم و به بهونه ی کلاس طراحی رفتم بیرون

دوستان این رمان در اپلیکیشن #باغ_استور نوشته میشه. الان رمان اونجا به صفحه ۲۱۲ رسیده .شما براي مطالعه رمان در این برنامه اگر گوشی #اندروید دارید کافیه از لینک زیر برنامه رو نصب کنید و رمان خریداری کنید
https://t.me/BaghStore_app/693
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید
https://t.me/BaghStore_app/709


@panjrekhiyal
1.5K viewsedited  13:56
باز کردن / نظر دهید
2023-02-04 12:18:08 #پارت_۶۶ از #داستان_واقعی

بدن لخت بردیا و سارینا، که رو مبل وسط سالن مشغول هم بودن از ذهنم بیرون نمیرفت…
بازو برهان فشار دادم و گفتم
- کاش زمان برمی‌گشت عقب…
برهان آروم گفت
- کاش...
برگشت سمتم و گفت
- اصلا فکرشو نمیکردم الان اینجا باشن و در حال رابطه ...
دستم رو گرفتم به نرده ها و گفتم
- بیا بریم...
اما همین لحظه در باز شد.
بردیا با یه شلوارک و زیر پوش رکابی، اومد تو قاب در…
من هیچوقت هیچ کدوم از پسر های فامیل رو این تیپی ندیده بودم
اما خب بعد دیدن لخت بردیا...
این خیلی پوشیده بود!
سرمو انداختم پایین و بردیا گفت
- بیاین تو... ببخشید من فکر نمیکردم کسی الان بیاد.
برهان نگاهم کرد و گفت
- بیا حریر!
میخواستم بگم کجا؟
بریم تو چکار کنیم…
بریم تو کاناپه ای که روش مشغول هم بودن رو ببینیم؟
اصلا چرا بردیا انقدر پر رو شد یه هو!؟
شایدم پر رو بود…
اونم روی دیگه داشت که من نمیدونستم!
برهان گفت
- منم فکر نمیکردم اینجا باشی اونم با... سارینا!
بردیا خندید.
دستشو برد تو موهاش و گفت
- خودش یهو اومد... می‌شناسیش که یهو چطوری میشه!
ناباور به برهان نگاه کردم.
کاش خواب بود…
فرو ریختن باورها در مورد آدم ها خیلی سخته!
مخصوصا آدم هایی که باهاشون بزرگ شدی…
مثل برهان
سارینا
بردیا
حتی علی!
انگار تا الان تو یه خواب زندگی میکردم.
یه خواب پر از توهم از آدم هایی که چیز دیگه ای بودن…
برهان کفشش رو بیرون آورد و کمک کرد من برم تو.
شوکه گفتم
- چرا بریم تو؟
برهان گفت
- بریم ببینیم درد سارینا چیه که میاد با داداش من می‌خوابه، بعد به نامزد من آمار میده و دنبال خوابیدن با منه
هین ماجرای واقعی رو اینجا بخونید. داستان دختری که با ازدواج سنتی قراره زن پسر عمه اش بشه... پسر عمه ای که با ظاهر مثبت و مذهبیش یه دنیا فاصله داره
https://t.me/+4VXcYFRPRhhkOWQ8
#بزرگسالان #ممنوعه #روابط_خاص #تمایلات_جنسی_متفاوت
784 views09:18
باز کردن / نظر دهید