Get Mystery Box with random crypto!

از کاروان چه مانَد جز آتشی به منزل ... مادربزرگم سالهاست رخت | سرمشق

از کاروان چه مانَد جز آتشی به منزل ...

مادربزرگم سالهاست رخت از این جهان برده‌ است. از کوچ غریبانه‌اش سالها می‌گذرد. زخم فقدان جانکاهش امّا هنوز خونریز و تپان است. سیما و سیرتش از خاطرم دور نمی‌شود. مدام هست و حضور دارد. هربار که باد در شاخ و برگ بید و سپیدار می‌افتد صدایش را می‌شنوم.
نامش نوری بود، نوری‌خانم. نامی که با ذات و ضمیر صیقلی‌اش انطباق داشت. چشمهٔ جوشان نوری در جانش بود که دمادم از مجرای نگاه و نفس و گفتارش سرریز می‌شد. حرف که می‌زد، خاموش که بود، به فکر که فرومی‌رفت، گربه‌اش را که نوازش می‌کرد، دریچهٔ رو به باغش را که می‌گشود، نماز که می‌خواند،
دست که بر در و دیوار خانه‌اش می‌کشید، به خواب که می‌رفت، از اندام و اضلاع وجودش نور می‌تراوید.
مادربزرگم نابینا بود. نابینا شده بود. بیشتر سالهای عمرش را با دستان نحیف و با چشمان دلش دیده بود. عبور فصول و رفتار آدمیان و رنگهای جهان را با ضمیر روشنش دیده و دریافته بود. رنگ نخها را که برای بچه‌های قالیباف‌خانه، پود می‌کرد می‌فهمید؛ لاکی، سفید، سیاه، قهوه‌ای، زرد و آبی را.
صدایش هنجار غریبی داشت. وقتی صدایش می‌کردم جانش را در پاسخم می‌نهاد و نثارم می‌کرد.
نوری‌خانم از نسل زنان فرهیختهٔ قدیم بود. مانند بسیاری از زنان روستایی همروزگارش نانویسا نبود. خواندن و نوشتن می‌دانست. ملّا بود. ملّا هم صدایش می‌کردند. همیشه در خانه‌پیشانش(همان پستو در اصطلاح امروز) دو کتاب عین الحیات مجلسی(خطّی) و طوفان‌البکاء(چاپ سنگی) را بر لب طاقچه می‌دیدم. بخش زیادی از این دو کتاب را از حفظ داشت؛ یادگار سالهایی که او را با عزّت و احترام به مجالس وعظ و تعزیه می‌بردند و مجلس می‌گفت. چندان به خلوص و پاکی باطنش اعتقاد دارم که گاه نامش را در “ذکر نسوة المتعبّدات”(۱) سُلَمی می‌جویم! می‌پندارم وجودی دیرسال و مستمر و هزارساله داشت و یکی از عابدات اعصار دور بود.
چه پند و پیغامها که از “پیر قدیم” در گفتارش درج نمی‌کرد. چه امثال و‌ افسانه‌هایی که در کودکی در توجیه حوادث عالم برایم نمی‌گفت.
نوری‌خانم، مادربزرگم را، “ننه” صدا می‌زدم. هنوز هم صدایش می‌زنم. او در جان من خانه دارد و نفس می‌کشد. زنده است و گرمای دستان و روشنای بودنش اسباب امید من است. از زندگی و زمانه که دلم می‌گیرد، هوای “انسان نخستین”شدن که به سرم می‌افتد، در لگدکوب خیال و پست و بلند بودن که می‌افتم، هنوز هم بسان سالهای کودکی و ‌نوجوانی، سرم را روی پایش می‌گذارم تا نوازشم کند، تا با من سخن بگوید، تا نصیحتم کند، تا آرامم کند.
مادربزرگم آرام و “آهسته” زندگی کرد. فنّ زندگی را خوب می‌دانست. مغلوب روزگار و فراز و فرودش نشد. می‌اندیشید و‌ حکیمانه سخن می‌گفت. عتاب اطرافیان را همچون بوسعید در آسیاب دلش آرد می‌کرد و گفتاری نرم و کرداری بقاعده برون می‌داد.
او مغلوب مرگ هم نشد. به چشمانم دیدم که رسول سنگدل و عبوس مرگ، چه مهربانانه و بااحترام به سراغش آمد؛ یک شب تابستانی بود. هفتم تیرماه هزار و سیصد و هفتاد و هفت. زانو به زانوی هم کنار سفره نشسته بودیم. شام را خوردیم و در خنکای حیاط نشستیم. گفت خوابش گرفته‌است. گفتم که سرش روی پایم بگذارد و بخوابد. سرش را بر پایم گذاشت و دراز کشید. صورتش را و زلفین بافته‌اش را دست کشیدم. نجوای نجیبی داشتیم. بوی خوش بی‌تکرار وجودش در جانم می‌رفت. لحظهٔ غریبی بود. در ملکوت هم نمی‌گنجیدم. انگار این بار من برای او لالایی می‌خواندم... سکوت کرد. سکوتش طولانی شد. صدایش زدم، پاسخم را نداد. سه بار نفس بلندی کشید و خاموش شد... به همین آهستگی و آسودگی. آن جان عاریت را که دوست به او‌سپرده بود، رُخَش را دیده بود و تسلیم کرده بود.
ترسیدم. دستانم سرد شد. عرق به جانم نشست. او دیگر خاموش شده بود. بالهای بلندش را در ملکوت گشوده بود.
او رفته بود.
و ‌من ماندم و معنای تلخ “تنهایی”! که هنوز از کامم نرفته است، و آن خانهٔ کهنهٔ کاهگلی که از خشت‌خشتش، هنوز گریه می‌جوشد...

۱. کتابی است از مورّخ بزرگ تاریخ تصوّف، ابوعبدالرّحمن سلمی نیشابوری(۳۲۵-۴۱۲) در شرح حال هشتاد و چهار تن از زنان عابد و صوفی
https://t.me/naghshbarab