Get Mystery Box with random crypto!

جوان دستش را جلو آورد و گفت:« کوکا همشهری دراومدیم... اسم مو م | Sarvazheh. سرواژه

جوان دستش را جلو آورد و گفت:« کوکا همشهری دراومدیم... اسم مو مُرادَن... نه اون مُراد برقی ها!... مو مُراد نفتیم... بوام شرکت نفتی بود و همه بچه‌های مدرسه صدام می‌کردن مُراد نفتی... تو کدوم مدرسه درس خوندی؟»
آرتوش دستهای مراد را فشرد و گفت:« منم آرتوش... ما تو مدرسه ادب درس می‌خوندیم!»
- اوه چه موند بالایی کوکا، نکنه ارمنی‌ای کوکا؟!»
- آره از کجا فهمیدی؟
- دستوم نیاد دیگه مُراد نفتی نیُم! جخ مو خودوم دو سه بار شیشه­‌ی مدرسه ادب رو شکوندوم، می‌دونم کجان و کیا اونجان!
مُراد خندید. آرتوش هم خنده‌اش گرفت. آرتوش گفت:« شیشه... شیشه... شیشه؟!»
صدای خنده‌شان بالا رفت. دو نفری که روی صندلی کناریشان نشسته بودند، خنده‌شان گرفت. آن یکی‌شان که کنار پنجره نشسته بود، گفت:« این کرو لال‌ست؟! ولا شرط می‌بندم این تو گلوش یه استغونم نی، محض رضای خدا! شرط می‌بندم کوکا توی ئی اتوبوس هیچکی نفهمیده تو ارمنی‌ای، می‌گی نه، بپرسم... عامو شوما...»
آرتوش دست مُراد را کشید تا بی خیال پرسیدن از دیگران بشود. مُراد هم از خداخواسته، شروع کرد از خاطراتش توی آبادان گفتن. آرتوش انگار آشنایی دور و دراز را دیده، محو شنیدن خاطرات مُراد شد و نفهمید کی مثل دو برادر شدند. آرتوش هم به مراد کوکا می‌گفت. آبادان دوباره توی سر آرتوش زنده شد. گرم و صمیمی، مثل همان سالهای قبل جنگ.
مُراد لب‌هایش می‌جنبید و از اینکه وقتی رسیدند شاهین‌شهر گفت. از برخوردهای بعضی‌ها چطور ناراحت شده و از خوبی های آبادان. آرتوش نفهمید چی شد که لبهای او هم به حرکت در آمد و از خودش گفت. از ساحلو و روز آخری که خرمشهر بودند و رسیدن به آبادان و پارک و دیدن معلم علوم طبیعی­‌شان و اینکه چطوری رسیدند به اصفهان. چیزهایی را گفت که حتی برای آندرانیک هم تعریف نکرده‌بود. راز او بود و وقتی کسی را پیدا کرد که اهل راز بود، رازش را با او در میان گذاشت. قفل و بند دهانش باز شده بود. مُراد بین حرفهای آرتوش، یکبند می‌گفت:« راست می‌گی کوکا!؟»
پاره ای از رمان #می_نار
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
#چاپ_اول_۱۴۰۰
#انتشارات_کتابستان
@sarvazheh