Get Mystery Box with random crypto!

Sarvazheh. سرواژه

لوگوی کانال تلگرام sarvazheh — Sarvazheh. سرواژه S
لوگوی کانال تلگرام sarvazheh — Sarvazheh. سرواژه
آدرس کانال: @sarvazheh
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 55
توضیحات از کانال

نوشته های حیرانی محمد اسماعیل حاجی علیان

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها

2022-02-05 11:22:34 https://www.javanonline.ir/fa/news/1078007/%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%84%DA%AF%D9%88-%D8%AF%D8%BA%D8%AF%D8%BA%D9%87-%D9%85%D9%86-%D9%87%D8%B3%D8%AA%D9%86%D8%AF
497 views08:22
باز کردن / نظر دهید
2021-11-19 00:16:51 تاماشاخانه­‌ست یا مانم دارم بارات اپرای ساگ­داست و سوپاپ می‌خونم اینطوری بار و بار داری مانو نیگاه می‌کنی آرتوش؟ چی شد به سار اون بابای بی‌کله‌ات جارقه زد تو رو بفرسته شاگردم باشی؟ ماگه پول گمرک کامه یا هاماشو خارج اون بوغوس حاراف می‌کنه؟ واقتی بهت می­‌گم اون آچار هیفده رو بیار مانظورم این نیست هامه­‌ی آچارا رو بیاری جلوی مان سار چال تا خودم آچار هیفده رو باردارم. چارا می‌خندی؟
بخند! فاردا آخر ماه بشه، پولت رو نادادم هی میای پیشم و می‌گی عموتاتاووس مان فاردا می‌خوام بارام مدرسه، چی می‌خوام، چی نمی‌خوام، اون واقت مانم بهت می‌خندم!
فکر کردی مانم از روز اول آچار توی داستم بوده و از توی شیکم مادرم میکانیک بودم؟ نا عامو! مان بارای خودم کیا و بیایی داشتم. توی همین شرکت نفت مهندس تاعمیرات بودم. یک سافار رافتام ایتالیا صافا کنم و پولهای کوفتی رو خارج شیکم و زیرشیکم کنم، چه می‌دونستم توی اون بار کوفتی سیاه ماست می‌شم و مانو می‌برن می‌ندازن توی تاخت یک روسپی جاسوس. بیدار شدم، کثافات‌ها ریختن سارام و مانو بردن کاردن توی گونی، اونقده کُتک خوردم، به هر چی گهی که ناخورده بودم، اعتراف کاردم!
باله که دیپورتام کارداند.
واقتی بارگشتم شرکت نفت، دام دار نگهبانی، جلومو گرفتند و گفتند؛ برو پیش همونا که باراشون جاسوسی می‌کاردی!
پاره از از رمان #می_نار
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
#چاپ_اول_۱۴۰۰
#انتشارات_کتابستان
#ارامنه_ایران
@sarvazheh
518 views21:16
باز کردن / نظر دهید
2021-11-15 20:30:49 می‌خواستم حرف بزنم، ولی یاد صدای خروسکی‌ام افتادم. سرم را زیر انداختم. انگشت‌های پایم خیس شد. مثل آنروز کنار شط که خواهر ساحلو آمد و گفت:« اگه خواهرت اینجا بود بهش می‌گفتم اسمم هیماست»
من عاشق کی بودم؟
عاشقی یعنی چی؟
عاشقا چه کار می‌کنند؟
توی سـرم آندرانیــک سوار دوچرخه­‌ی هایک می‌شود و می‌خنــدد و می‌رود و هایــک به دنبــالش. هایک می‌گوید:« رفیق آندرانیک بایست! من باید دوچرخه‌مو بفروشم تا عموم از سیبری برگرده!»
من چی دارم به دیگران بدهم؟
نتوانستم کاری بکنم. دست‌هایم عرق کرده، می‌سوزد. مثل آنروز جلوی سینما رکس. یوا داد می‌زند:« آرتوش نجاتم بده!... حرف نزن، درو باز کن!»
دستم به میله‌ها و در شیشه­‌ای می‌خورد. می‌سوزد. نمی‌توانم کاری بکنم. مردم مثل مرغ‌های سَر کنده می‌دوند. فریاد می‌زنند. از توی سینما فقط صدای جیغ و گریه و داد است که از شیشه‌های ترکیده می‌زند بیرون. می‌ریزند توی کاسه سرم. یوا و بوغوس را نمی‌بینم، ولی صدای یوا همش توی سرم است:« آرتوش نجاتم بده!»
خودم را می‌کوبم به در آهنی. جای شیشه‌ها هم نرده کشیده‌اند. نرده‌ها سرخ شده‌اند. می‌خورم به نرده‌ها. بوی استیک سوخته می‌نشیند توی ریه‌هایم. معلم علوم طبیعی‌مان توی سرم ایستاده و روی تخته‌سیاه عکس ریه را می‌کشد. می‌گوید:« هوا اینطوری توی نایژه‌ها جمع می‌شه و اگه جای هوا آب پُر بشه، دیگه نایژه‌ها نمی‌تونن هوا رو پمپاژ کنن... دستور به مغز نمی­‌رسه، چون اکسیژن نداره و قلب دیگه کار نمی‌کنه تا خون پمپاژ بشه.»
نمی‌دانم آتش اگر وارد ریه بشود، نایژه‌ها چه می‌کنند؟ چه دستوری به مغز می‌دهند؟ الان می‌خوام بپرسم، ولی معلم‌مان نیست. رفته و جایش عمه وارتوش با لبخند ایستاده، بهم نگاه می‌کند. می‌گوید:« قربونش برم! لب‌تَر کن تا عمه بره برات خواستگاری!»
پاره ای از رمان #می_نار
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
#چاپ_اول_۱۴۰۰
#انتشارات_کتابستان
@ sarvazheh
809 views17:30
باز کردن / نظر دهید
2021-11-12 00:34:12 وارتان رفت سمت قبر زنش. ایستاد کنار قبر زنش. سلام داد و گفت:« مهمون داری... ماتوشکا خیلی واسم مادری کرده... اونم داغ بچه دیده، نه مثل تو، ولی خُب اونم یه جور داغه خُب... وقتی بچه ات ازت دور باشه، یا نباشه، خیلی فرق نداره... مگه نه؟... مگه خودت نمی‌گفتی وقتی دخترمون رفت... باشه... گفته بودم، حرف یوا رو پیشت... چی؟ چرا اینطوری نگام می‌کنی؟... این خانمه؟... مادام گارنیه!... بیچاره امروز... نه، همش می‌گه؛ وارتان قصه نباف!... تو بگو، من قصه می‌بافم؟!... یادش بخیر! چقده خوب برام با کاموا شال گردن دستکش و پلیور می بافتی!... شما اونجا سردتون نمی‌شه؟ اونجا کاموا از کجا گیر میارین؟... نه... خُب بچگی نمی کنم... توی کتاب مقدس نگفته، جایی اون دنیا هم کاموا هست و مومنین می تونن واسه خودشون یا دیگرون... نه... من اجازه نمی‌دم واسه کسی غیر من شال گردن ببافی!...  واسه یوا؟!... اوخ تازه یادم افتاد، نباید ازش حرف می‌زدم... باشه... چطوره تو ام قصه ببافی... حالا اونجا کاموا گیرت نمی‌اد؟!... راستی دلت واسم تنگ نشده؟ من دیگه حوصله­‌ی  اینجا رو ندارم... می‌دونم... می‌دونم تو دلت نمی‌خواد خودکشی کنم... چطوری یه کوفت و زهرماری بخورم و بگم از مرگ ماتوشکا دِق کردم... مثه این دختره زاغگوش بیچاره... نه... من... ماتوشکا جای مادرم... تو بشو جای مادر زاغگوش... ماتوشکا همش می‌گفت؛ وارتان تو که دیر می‌آی اگه این زاغگوشم نبود، کسی نامه های بچه‌هامو برام نمی خوند، تازه برام نامه هم می‌نویسه جای... تو اون... نه من براش کم نمی‌ذاشتم... کاری بهم اگه می‌گفت، چرا اینطوری نگام می‌کنی؟... تو می.دونی ماتوشکا هر وقت خاویز درست می‌کرد، منو صدا می‌زد و یه کاسه می­‌داد بهم، می‌گفتش؛ جای خاویزای خوشمزه­‌ی زنتو نمی گیره! بس که توی اون باشگاه غذای آماده خوردی... نه گفتم الان خیلی وقته لب به بطر نزدم و نمی‌زنم... اصلاً این چند وقت پیش، بوش بهم خورد، بالا آوردم... راست می‌گم... تو ام نمی‌خوای حرفامو باور کنی؟ اصلاً من باید برم پیش گور ماتوشکا تا اگه کسی از آشناهاش برسه... ولم کنین! اصلاً چرا هر کی بهم می‌رسه می­‌خواد دهنمو ببنده؟
پاره ای از رمان #می_نار
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
#چاپ_اول_۱۴۰۰
#انتشارات_کتابستان
@ sarvazhe
477 views21:34
باز کردن / نظر دهید
2021-11-11 01:58:40 جوان دستش را جلو آورد و گفت:« کوکا همشهری دراومدیم... اسم مو مُرادَن... نه اون مُراد برقی ها!... مو مُراد نفتیم... بوام شرکت نفتی بود و همه بچه‌های مدرسه صدام می‌کردن مُراد نفتی... تو کدوم مدرسه درس خوندی؟»
آرتوش دستهای مراد را فشرد و گفت:« منم آرتوش... ما تو مدرسه ادب درس می‌خوندیم!»
- اوه چه موند بالایی کوکا، نکنه ارمنی‌ای کوکا؟!»
- آره از کجا فهمیدی؟
- دستوم نیاد دیگه مُراد نفتی نیُم! جخ مو خودوم دو سه بار شیشه­‌ی مدرسه ادب رو شکوندوم، می‌دونم کجان و کیا اونجان!
مُراد خندید. آرتوش هم خنده‌اش گرفت. آرتوش گفت:« شیشه... شیشه... شیشه؟!»
صدای خنده‌شان بالا رفت. دو نفری که روی صندلی کناریشان نشسته بودند، خنده‌شان گرفت. آن یکی‌شان که کنار پنجره نشسته بود، گفت:« این کرو لال‌ست؟! ولا شرط می‌بندم این تو گلوش یه استغونم نی، محض رضای خدا! شرط می‌بندم کوکا توی ئی اتوبوس هیچکی نفهمیده تو ارمنی‌ای، می‌گی نه، بپرسم... عامو شوما...»
آرتوش دست مُراد را کشید تا بی خیال پرسیدن از دیگران بشود. مُراد هم از خداخواسته، شروع کرد از خاطراتش توی آبادان گفتن. آرتوش انگار آشنایی دور و دراز را دیده، محو شنیدن خاطرات مُراد شد و نفهمید کی مثل دو برادر شدند. آرتوش هم به مراد کوکا می‌گفت. آبادان دوباره توی سر آرتوش زنده شد. گرم و صمیمی، مثل همان سالهای قبل جنگ.
مُراد لب‌هایش می‌جنبید و از اینکه وقتی رسیدند شاهین‌شهر گفت. از برخوردهای بعضی‌ها چطور ناراحت شده و از خوبی های آبادان. آرتوش نفهمید چی شد که لبهای او هم به حرکت در آمد و از خودش گفت. از ساحلو و روز آخری که خرمشهر بودند و رسیدن به آبادان و پارک و دیدن معلم علوم طبیعی­‌شان و اینکه چطوری رسیدند به اصفهان. چیزهایی را گفت که حتی برای آندرانیک هم تعریف نکرده‌بود. راز او بود و وقتی کسی را پیدا کرد که اهل راز بود، رازش را با او در میان گذاشت. قفل و بند دهانش باز شده بود. مُراد بین حرفهای آرتوش، یکبند می‌گفت:« راست می‌گی کوکا!؟»
پاره ای از رمان #می_نار
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
#چاپ_اول_۱۴۰۰
#انتشارات_کتابستان
@sarvazheh
431 views22:58
باز کردن / نظر دهید
2021-11-09 00:38:06 یوا دست آرتوش را گرفت و کشیدش و تند برد کنار تختش. آرام زیر گوش آرتوش گفت:« زود برو زیر تخت قایم شو و حرفی نزن!»
آرتوش زیر تخت خزید. صدای پا نزدیک شد. یوا شروع به آواز خواندن کرد:« خوشا بحال اونکه هنوز کودکه... از غم دنیا بی‌خبره... چیزی شده بابا؟»
صدای بوغوس را آرتوش می‌شنید. گفت:« نه... مگه قرار نبود سر و صدا نکنی!»
باز صدای پا آمد. این بار داشت دور می‌شد. صدای یوا می‌آمد باز هم داشت آوازش را از اول می خواند. این بار توی صدایش خنده‌بود، برخلاف بار قبل که صدایش می‌لرزید. آرتوش دید پارچه روی تخت کنار رفت و یوا با موهای آتشپاره‌اش، خندان و با با انگشت هیس کشیده، توی قاب زیر تخت پیدا شد. آرتوش خوشحال شد و می‌خواست بلند بشود سرش خورد به تخت و آخ گفت. یوا دوباره توی قاب تصویر با اخم هیس ساخت. دستش را دراز کرد سمت آرتوش. آرتوش می‌خواست مثلاً طلسم شاهزاده را بشکند و از دستِ بوغوسِ دیو نجاتش بدهد، ولی خودش پیش شاهزاده افسون شده بود. آرام دستش را دراز کرد. دست یوا را گرفت. دست یوا گرم بود. بوی گل مریمی را می‌داد که مادام روز اول مدرسه به آرتوش داده بود.
آرتوش از زیر تخت بیرون آمد. ایستاد. دستش هنوز توی دستهای یوا بود. گرما از زیر پوست دست آرتوش پیچید توی رگهای سرخ و سیاهش و توی تنش دور چرخید و پمپاژ شد به همه وجودش. آرتوش کوره­‌ی آتش شد. صدای لوکوموتیو قطارِ خون رگهای آرتوش آنقدر بلند بود، یوا دستش را کشید. چرخید و تابی خورد. لب‌هایش گل شد. نفس گرمش را بوره کرد روی صورت آرتوش. آرتوش چشمهایش را بست، صدای یوا توی جانش نشست. می گفت:« هَلِه لویا!»
لب های آرتوش به گفتن یوا باز شد. بعد چشمهایش را باز کرد. اتاق شیروانی را زیر نظر گرفت. دیوارهای چوبی اتاق از تمیزی برق می زد. یک تابلوی مریم مقدس به دیوار بالای تخت یوا بود. یک صلیب چوبی هم کنارش. یک تسبیح چوبی هم به گُل میخ دیوار بود.
آرتوش سر چرخاند سمت پنجره ای که روی سقف بود. آسمان آبی تویش نقش بسته بود. روتختی ترمه گلهای سرخ و زردی داشت. متکای یوا هم از پارچه قلمکار بود. یوا با دامن بلند سفید، تاب می‌خورد و دستهای سفیدش را توی هوا می‌رقصاند. چشمهای آرتوش گیج خواب شد. آرتوش سرش گیج رفت. بوی عود توی اتاق جا خوش کرد و آرتوش را سرحال می‌آورد. آرتوش به تخت اشاره کرد. گفت:« می‌تونم روی تخت بشینم یوا؟»
یوا لبخندی زد و ایستاد. دستهایش توی هم گره خورد. گفت:« به شرطی قول بدی هیچوقت دل منو نشکونی!»
پاره ای از رمان #می_نار
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
#چاپ_اول_۱۴۰۰
#انتشارات_کتابستان
@sarvazheh
434 views21:38
باز کردن / نظر دهید
2021-10-29 00:18:01
دنیای رمان، تجربه دنیای متفاوت از زندگی معمولی انسان‌هاست. در رمان می‌نار؛ تخیل ادبی بر بال وقایع تاریخ معاصر نشسته و مخاطب را به دنیایی تازه می برد. ارامنه ایران، محور این رمان هستند و تجسم واقعگرایانه زندگی، آداب و رسوم، رفتارها و کردارهایشان در قالب حوادث متعدد، دستمایه این آفرینش ادبی شده است. آرتوش، در بستر کهن الگوی سفرقهرمان، رازهای زندگی اش را یکی یکی برای مخاطب عیان می سازد. زمانه با او سر ناسازگاری دارد و او برای رسیدن به آرزویش راه پر فراز و نشیبی دارد. روایت تصویری و سینمایی در کنار لحن متفاوت و نثر روان اثر، روایت لایه به لایه می‌نار را شکل می دهد. رازهای ناگفته تاریخ معاصر چاشنی لذت و سرگرمی خواندن این رمان است. شور و شیرین، گس و می‌خوش است اناری که در این خم به می روایت رسیده و روسری زنان جنوبی شده تا اصفهان و خرمشهر را به هم پیوند دهد. یاقوت دانه های سرخ، نماد عشق و تراژدی می شوند و جام خون‌رنگ ایثار و مقاومت را لبریز می کنند. گر مرد رهی درست پیمان باش!
#می‌_نار
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
#چاپ_اول_۱۴۰۰
#انتشارات_کتابستان
@sarvazheh
769 views21:18
باز کردن / نظر دهید
2021-06-25 00:13:43 ستاره‌ها کف سوئیت ملاقات‌شرعی

نویسنده و راوی: #محمداسماعیل_حاجیعلیان



از مجموعه داستان اگه زنش بشم میتونم شمر رو بغل کنم؟
#نشر_ققنوس

#معرفی_کتاب
#کتاب_صوتی
#مجله_صوتی
#داستان_کوتاه
#من‌راوی
@Manraavi



من‌راوی را در اینستاگرام دنبال کنید:
http://instagram.com/manraavi

کست باکس من‌راوی:
https://castbox.fm/va/3122818
63 views21:13
باز کردن / نظر دهید
2021-06-25 00:12:23
«آهوجان! مو دارم میرم.. هوای بوا رو داشته باش، قرص قلبش یادت نره!» آهو دیگر از جایش بلند شده بود که دستهای دستبندزده غلامرضا را دید. «چی شده غلامرضا؟!» «گرگ و میش مأمورا ریختن و جنسای بوا رو گرفتن، مو دیدم پیرمرد توی زندون دووم نمی آره، گردن گرفتُم»
«چی رو؟ خب کور شن نکشن!»

ستاره‌ها کف سوئیت ملاقات‌شرعی

نویسنده و راوی: #محمداسماعیل_حاجیعلیان



از مجموعه داستان اگه زنش بشم می‌تونم شمر رو بغل کنم؟
#نشر_ققنوس

#معرفی_کتاب
#من‌راوی
@Manraavi


داستان را اینجا بشنوید:
https://t.me/ManRaavi/108

من‌راوی را در اینستاگرام دنبال کنید:
http://instagram.com/manraavi

کست باکس من‌راوی:
https://castbox.fm/va/3122818
52 views21:12
باز کردن / نظر دهید
2021-06-15 22:13:28 مادر می خندید و موهایم را از روی صورتم پس می زد. گونه ام را می بوسید و بعد آرام می گفت: « پسر خوب، راجع به پدرش اینطوری حرف نمی زنه؟ »
با دستم موهایم را دوباره بهم ریختم. گفتم: « مگه چی گفتم؟ » مادر دوباره خندید. دوباره موهای روی صورتم را پس زد و گونه ام را بوسید. گفت: « وقتی پدرت اومد توی خونه، خودت رو بنداز توی بغلش و بگو خسته نباشی پدرم! »
گوشه پیراهنم را از توی شلوار درآوردم. یک قدم عقب تر رفتم تا مادر شلختگی لباسم را ببیند. گفتم: « چرا نمیذاری مثل بقیه بگم بابا؟ » مادر روی زانو یک قدم جلوتر آمد. پیراهنم را با دستش زد توی شلوارم و روی شانه ام را آرام با انگشتانش تکاند. گفت: « احترام پدرت واجبه ، باشه پسر خوبم! میخوای پدرت بگه؛ خوب تربیتت نکردم؟»
خودم را انداختم توی بغل مادرم. توی گوشش گفتم: « باشه بخاطر شما، چشم!» تا مادر دستهایش را پشت کمرم حلقه زد، صدای در آمد. من و مادر به سمت در نگاه کردیم. پدرم بود. مادر گره دستهایش را باز کرد. دویدم و خودم را به پدرم رساندم.
ایستاده بود و مرا تماشا می کرد. قدم بهش نمی رسید، پاهایش را بغل کردم. گفتم:« خسته نباشی بابا!»
چیزی نگفت. زانو نزد. مرا بغل نکرد. پاهایش را کشید. گفت: « پدر!»
نمی دانستم باید چه کار کنم؟ همانطور جلوی در زانو زده بودم، به کفتری که توی ایوان دانه ورمی چید و از توی شیشه سرخ فقط سرش را خم و راست می کرد، نگاه می کردم.
مادر که آمد و جلوی من زانو زد، دیگر کفتر را ندیدم. شاید همانطور سرش را پایین گرفته بود و نمی خواست غذایش را قورت بدهد. مادر موهای روی صورتم را پس زد. آرام گفت: « پسر خوبم! مگه نگفتم بگو پدر؟ »
چیزی نگفتم. بلند شدم. دستم را گذاشتم توی جیبم. برگشتم، بروم توی اتاقم. دستم را توی جیبم فشار می دادم که شلوارم را پاره کند.
از اینکه هر روز صبح، باید لباس بیرون می پوشیدم و توی خانه می ماندم، لج ام گرفته بود. فقط وقتی توی تختخواب بودم، می توانستم پیژامه ای را که مادربزرگ بهم داده بود را بپوشم. توی اتاق که رسیدم، اولین کاری که کردم لباسم را درآوردم و پیژامه را بوئیدم. پوشیدمش.
خودم را پرت کردم روی تختخوابم. یادم رفته بود که در را ببندم. صدای مادر می آمد که به پدر می گفت: « نمی شه نزنی توی ذوق بچه؟ » صدای پدر می آمد که می گفت: « اینطوری، بزرگ بشه هیچ پوخی نمیشه » صدای گذاشتن ظرفها روی میز می آمد که مادر گفت: « مگه اینجا سربازخونست؟ بچته ناسلامتی! »
دیگر نمی خواستم صدایشان را بشنوم. لحاف را روی سرم کشیدم که ساعت گفت: دنگ... دنگ... دنگ.

پاره ای از رمان #چهار_زن
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
#نشر_آموت
#چاپ_اول_1393
#چاپ_دوم_1394
#چاپ_سوم_۱۳۹۹
@sarvazheh
571 views19:13
باز کردن / نظر دهید