Get Mystery Box with random crypto!

«خرمشهر و تابوت‌های بی‌دروپیکر» سهم خرمشهر از تاریخ زیاد نیست: | سایه‌سار

«خرمشهر و تابوت‌های بی‌دروپیکر»
سهم خرمشهر از تاریخ زیاد نیست: انگ سیاه انفجارهایی که هنوز روی دیوارهایش باقی‌ست، داغ‌هایی که هرگز مرهم گذاشته نشد، خانه‌هایی که هنوز با تنها خشت به‌جامانده‌شان پی اشباح صاحبانشان می‌گردند و البته یک نام ـ مرحمتی اعطایی که هرگز بر دهان مردم ننشست: خونین‌شهر. خوزستانی‌ها، حتی در سرخ‌ترین روزهایشان، این شهر را به این نام نخواندند چراکه در بن ضمیرشان شهرشان را همیشه سبز می‌خواستند ـ رنگی که دیگر به شهر بازنگشت، حتی وقتی که «خرمشهر را خدا آزاد کرد.» من اما گمان نمی‌کنم خدا آن روزها التفاتی به خرمشهر داشت. سی‌هزار کشته و زخمی در عملیات بازپس‌گیری خرمشهر و ویرانه‌ای که هنوز آباد نشده، اگر نشانۀ قهر خداوند نباشد باری نشانۀ عنایتش هم نیست. خرمشهر را نه خدا، که جگر سوختۀ مایی آزاد کرد که کرور کرور تابوت بی‌دروپیکر را بر دوشمان کشاندیم و در خاکمان گذاشتیم. مایی که حتی دیگر نبودیم تا ببینیم شهر آزاد گشته، خون یارانمان پرثمر گشته. آه و واویلا...
اما خرمشهر، نه فقط از تاریخ، که از تاریخ ادبیات هم سهمی گرفته است خُرد و سینه‌سوز. چه وقت اشغالش، چه وقت آزادسازی‌اش شعرهایی سروده شد که در آنها خرمشهر، چون نگینی شکسته، عزیز و محتشم داشته می‌شد. فریدون مشیری غزلی دارد به نام «نفس تازه»، که آن را در 1359، مقارن اشغال خرمشهر، سروده و در آن با لحنی حماسی رزمندگان را به دفاع از خاک خرمشهر تهییج می‌کند. سیمین بهبهانی هم غزل «بنویس، بنویس، بنویس» را در 1359 می‌سراید و قلم‌های هم‌فکر و هم‌روزگارش را با تکرار فعل «بنویس» به ثبت این فاجعۀ انسانی و نوشتن فصلی روشن از تاریخ فرامی‌خواند. نوشته‌های دیگری هم هست: شعر ضعیفی از سپیده کاشانی، قطعۀ منثور شاعرانه‌ای از اسلامی‌ندوشن و.... اما از این میان، به نظر من، تنها یک قطعه، تنها یک قطعه شعر است که می‌تواند راوی ماندگار اندوه خرمشهر باشد: شعر بهزاد زرین‌پور، با نام «خرمشهر و تابوت‌های بی‌دروپیکر».
کارنامۀ ادبی زرین‌پور در شعر جنگ خلاصه نمی‌شود اما «خرمشهر و تابوت‌های بی در و پیکر» کماکان مهم‌ترین شعر اوست. شان نزولش را از زبان خود او بخوانید:
«این شعر سالِ ۶۸ یعنی پایان جنگ نوشته شد. دوازده ساله بودم که خرمشهر را ترک کردم، هرگز فکر نمی‌کردم که وقتی دوباره بخواهم به شهرم برگردم یک جوانِ بیست ساله باشم. طی سال‌های دوری یک تصور خوب و معصومانۀ کودکی از این شهر در ذهنم بود. همیشه دوست داشتم مثل هر آدم دیگری به هر شکلی یک روزی برگردم به محلۀ کودکی‌ام. ولی وقتی که برگشتم تصویری که با آن مواجه شدم ویران کننده بود، شوک عظیمی در‌‌ همان دیدارِ اول بهم وارد شد... پس از بازگشت اولین کاری که کردم رفتم سراغ خانه‌مان، تلی از خاک زیر پای من بود، چون دیگر کوچه‌ای در کار نبود، می‌توانم بگویم نود درصدش ویران شده بود. از میان خاک و آجر رد شدم و با ‌شناختی که از موقعیتِ جغرافیایی خانه داشتم، پیدایش کردم. نیمی از خانه‌مان نبود. دیدم زنگ در از چارچوب آویزان است، اصلاً از همین‌جا شعر شروع شد: «آن وقت‌ها که دستم به زنگ نمی‌رسید/ در می‌زدم/ حالا که دستم به زنگ می‌رسد/ دیگر دری نمانده است...».
اما چرا این شعر اهمیت یافت؟ آیا ماندگاری این قطعه می‌تواند مثالی باشد برای این نظر مبالغه‌آمیز که می‌گوید شاعر، اگر حتی فقط یک شعر خوب داشته باشد، کارش را انجام داده و این برایش کافی‌ست؟ به گمان من نه. این برای زرین‌پور کافی نیست و نباید زرین‌پور را به همین یک شعر خلاصه کنیم. او سرایندۀ عشق‌ها و غم‌های دیگری هم هست. دفتر «کاش آفتاب از چهارسو بتابد» را که ورق بزنیم، می‌بینیم که چگونه زبان سلامت و فکر بهنجار او از کوران حوادثی که این سال‌ها بر سر شعر وزیده، جان به در برده است. تصویرسازی‌هایی ملموس و تازه دارد، و شرح غمی مکرر که دل از آن سیر نمی‌شود.
رمز شناخته شدن و ماندگار شدن «خرمشهر و تابوت‌های بی در و پیکر» آن بود که شاعرش شعر جنگ گفت، اما برای دل سوختۀ خودش، نه برای کنگره‌ها و رانت‌ها و صندلی‌ها. از این لحاظ، شاید فقط چند قطعۀ دیگر را بتوان در تمام طول تاریخ شعر موسوم به دفاع مقدس نام برد که صادقانه سروده شدند و بی‌ادعا ماندند. بیراه و بی‌جهت نیست که این شعر ماند و خوانده شد. مخاطب بالغ، عطر شعر را از تعفن تبلیغات تشخیص می‌دهد. تاریخ گول نمی‌خورد و «آنکه غربال به دست دارد از عقب کاروان می‌آید.»
https://t.me/Sayehsaar