2022-07-28 01:39:08
خون و خاکستردر زمینۀ کلی شعر مهاجرت پس از انقلاب ۱۳۵۷، چهرۀ سه شاعر از همه محزونتر مینماید: کسرایی، نادرپور و خویی. این هرسه شاعر نیمایی پس از انقلاب ناچار ترک وطن کردند، و حق آن است که گفته شود هر سه بر خاک غربت هلاک شدند. کسرایی، با آن روحیۀ شاداب و امیدبخش، در سرمای مسکو افسرده شد و، تا به جمعی دلآشنا در وین برسد، دق کرد. خویی هر روز از روز پیش پریشانتر شد و چهل سال آزگار، عبث و خسته بر خرچنگ خشم ناخن کشید. نادرپور غرق دریای افسردگی شد و عاقبت در شهری که از آن متنفر بود مرد. این مردان عزیز، این گنجبخشانی که ثروتی ابدی برای ما ایرانیان بر جای گذاشتند، هریک گور و نشانی یافتند افتاده و پراکنده در بیدرکجاها: کسرایی در وین، نادرپور در لسآنجلس، و از خویی نشانی بر دیواری در لندن.
تبعید در شعر هر سه سخت و سترگ اثر کرد. فرم و درونمایه و حال شعرشان دگرگون شد و چنین است که هرسه سرودههایی دارند سراسر وقف وصف غربت. این اشعار از مهمترین نوشتههایی هستند که باید در پژوهش پیرامون شعر مهاجرت و سیر تطور آن و تاریخنگاری این گونۀ ادبی موضوع مطالعۀ محققان قرار گیرد. اما در میان اینهمه خرد و کلان، نادرپور شعری دارد که شاید اغراق نباشد اگر آن را مانیفست شعر مهاجرت پس از انقلاب ۵۷ بنامیم: «خون و خاکستر» که در آبان ۱۳۶۱ سروده شده و در دفتر خون و خاکستر به چاپ رسیده است.
در این شعر نادرپور شاهکار کرده است: تکتک اتفاقاتی را که پس از انقلاب 57 ناباورانه پیش چشم ایرانیان در حال رخ دادن بود در لفاف زراندود استعاره پیچیده و استخوانبندی روایی شعر را بر اساس آن سرپا کرده، در استخدام آرایهها و صنایع غوغا کرده، هنر قافیهپردازی را به اوجی بیمثال رسانده و قافیههای منظم و پراکنده را چنان چون جواهر جای جای در مخمل شعر نشانده که آنچه به گوش میرسد نوای ارکستریست از آلات کلمات هماهنگ که حتی یک نت آن هم خطا و بیجا نیست. همهچیز، همهچیز، همهچیز در منتهای کمال است: کمال زیبایی، کمال اندوه.
آن زلزلهای که خانه را لرزاند
یک شب همهچیز را دگرگون کرد:
چون شعله جهان خفته را سوزاند
خاکستر صبح را پر از خون کرد
او بود که شیشههای رنگین را
از پنجرههای دل به خاک انداخت
رخسار زنان و رنگ گلها را
در پشت غبار کینه پنهان ساخت...
«زلزله» استعاره از انقلاب ۵۷ و «خانه» استعاره از ایران است. زلزله در شب واقع شده تا هرچه هولآورتر باشد، و از «صبح» هم جز خاکستری خونین بر جای نمانده است.
در بند اول، شاعر از صفت اشارۀ «آن» برای زلزله استفاده میکند، اما در بند دوم بلافاصله «آن» را به «او» تغییر میدهد، یعنی ضمیر جاندار را برای غیرجاندار (زلزله) به کار میبرد، حال آنکه با همان «آن» هم وزن درست بود و هم منطق زاویۀ دید روایت. به نظر میرسد اینجا عمدی در کار است: نادرپور میخواهد «او»یی را که بر اثر «آن» انقلاب بر مسند نشسته فاعل بگیرد و اتفاقات شوم بعدی را به شخص او نسبت دهد: اویی که رخسار زنان را در پشت غبار کینه پنهان ساخت (اشاره به فرمان اجباری شدن حجاب)، چون گور به خوردن کسان پرداخت (اشاره به تسویهحسابها و قول معروفِ انقلاب فرزندان خود را میخورد)، بر سنگ مزار شهریاران تاخت (اشاره به تخریب مقبرهها و بناهای تاریخی)، تندیس هنروران پیشین را بشکست (اشاره به پایین کشیدن مجسمهها و شکستن آنها)، فانوس خیال شاعران را کشت (اشاره به سانسور قلمها)، رگهای صدای ساز را بگسست (اشاره به تحریم و منع موسیقی)، پیشانی جام را به خون آغشت (بستن میکدهها و مجازات شرب خمر) و .... تاراجی تمامعیار که نادرپور از آن با تعبیر «شبیخون» نام میبرد:
در ذهن من از گذشته یادی ماند
غمناک و گسسته و پراکنده
با خانه و خاطرات من ای دوست!
آن زلزله کار صد شبیخون کرد...
در نیمۀ دوم شعر، ناگاه نادرپور خودش را در میانۀ آن آشوب درمییابد و پیدا میکند. دانای کل به منراوی بدل میشود و موقعیت خود راوی در مرکز وصف قرار میگیرد: او با چشمانی که خون میگرید، عزم سفر میکند و میگوید که بیگانهای در کار نبود، خانه به دست غیر سپرده نشد، و هرچه بود خود مای آشنا بودیم و البته تقدیر.
نیمۀ دوم سراسر به وصف احوال غربت اختصاص دارد: بهشتی که برای مهاجر جهنم است. کرانۀ نیلی (Côte d’Azur) برای او زیبا نیست، میداند که غصۀ غربت او را «مجنون» خواهد کرد، میداند که در جامعۀ میزبان حل نخواهد شد، کلیدی نو نخواهد یافت، دری را نخواهد گشود و عاقبت همینجا، مست و پیر، خواهد مرد:
وقتی که خروس مرگ میخواند
دیرست برای در گشودن، دیر!
چنین شد. نادرپور در ۱۳۷۸ در استیصال و تنهایی و افسردگی درگذشت.
بر سنگ مزارش نوشتهاند: سپرده در این خاک تا آزادی ایران.
https://t.me/Sayehsaar
3.7K viewsSayeh Eghtesadinia, 22:39