فتانه اکثر خانمها معتقد بودند بدلباس است، شلخته و ولنگار، صد | سایهسار
فتانه
اکثر خانمها معتقد بودند بدلباس است، شلخته و ولنگار، صدایی هم که ندارد. اما مردها برایش میمردند و «هوار هوار»ش وسط بمبارانهای تهران آب روی آتش بود. خانمها میگفتند این مردها را جان به جان کنی از همین تیپ زنها خوششان میآید، و آقایان انواع ادله را اقامه و اقسام براهین را علم میکردند که اثبات کنند هم خوشاداست، هم خوشصدا، جلف هم که نیست.
برای من اما فقط آن کاکلش مهم بود. کاکلش حسابی بلند بود و از توی توپ پُرَش دو سه پیچ مو جدا میشد و روی پیشانیاش میافتاد.
تنظیم کاکل از جمله فرایض صبحگاهی بود: اول مقنعۀ مدرسه را میپوشیدی، بعد با انگشتهایت یک چنگ از جلو مو را میگرفتی میدادی بیرون، طوری که مثل سطح محدب یک لوله صاف بایستد. آنوقت، خیلی ظریف و با احتیاط، نوک پنجه را میانداختی پشت چند تار مو، که فر بخورد و بیفتد روی پیشانی. رعایت موبهموی این رموز و فنون کار هرکسی نبود، نزاکت و احتیاط میخواست، و همچون اثر هنری میرایی بود که هر لحظه در معرض تخریب و نابودی قرار داشت. کافی بود یک ساعت بعد، سر صف، فریاد بکشند: «اقتصادینیا، بکش پایین!» و کل آن باریکبینیها و نازککاریها بر باد رود. اما ویژگی سبکی هنر میرا همین است: میآفرینیاش، نه برای جاودانگی. خلقش میکنی، نه برای ثبت در تاریخ. اصلاً عظمتش در همین فناپذیریست و فرّ و شکوهش در همین پذیرش پیشاپیش زوال.
کاکل فتانه اما زوالناپذیر مینمود. یک دستۀ پُرِ مو جلو سرش تکانتکان میخورد و کلیپسی درخشنده بر تارک آن خودنمایی میکرد. کلیپس زیر مقنعه قدغن بود چون، روی کلّه، برجی با شیبی شهوانی میساخت که چهره را معتمدبهنفس و سر را افراشتهتر از حد مجاز نشان میداد. ما به کاکل قناعت میکردیم اما بههرحال تکوتوک معلمهایی هم بودند که برآمدگی کلیپسهاشان از زیر مقنعه نشانۀ امیدبخشی بود به امکان ائتلافی پنهان. نوکِ تیز کلیپس چون ستارهای که از زیر سحابی تیره بدرخشد، جلوۀ جرئت و زیبایی بود.
به جز قضیۀ کاکل، البته مباحث دیگری هم در تجلی رشکبرانگیز فتانه بود که شایسته نیست فوت شود: توی شوی «هوار هوار» چند دست لباس عوض میکرد که هریک قیامتی بود: یکیاش آستین کیمونو داشت و ساق دستهاش را بس کشیده و قشنگ مینمود. یکیاش کت سیاهی بود با سنجاق سینۀ قلبی برِ یقهاش، و یکی دیگر کت اسپرت اپلداری که روی یک بلوز نازک پوشیده بود. آنچه خوبان همه دارند، او یکجا داشت. وقتی میرقصید، به یک کرشمه تلافی صد جفا میکرد و وقتی دهان تنگش را میگشود تا بگوید: «هوار هوار»، آب از لبولوچۀ پیر و جوان راه میافتاد. اواسط آهنگ، چند دقیقهای که قمیش ویولن روی کار میآمد، جوری یکنفس قر میداد که نفس در سینهها حبس میشد. سبزهرو و تا حدی هم سیاهسوخته بود و بعدتر که «سبزکشمیر» ما را خواند از این دقیقه نیز رازگشایی کرد.
ما از تماشای فتانه سیر نمیشدیم، اما هرگز هم نمیشد که دل سیر تماشایش کنیم: یا وسط کار برق میرفت، یا مامان دائم میگفت: «کَمِش کن مادر! شهید آوردهاند امروز»، یا امتحان داشتیم. وقتی هم که «نامهربون» را خواند و با لباس خالخالی زرد با همان شدتوحدت رقصید، دیگر جنگ تمام شده بود.