Get Mystery Box with random crypto!

بی‌وفایی نیما جدال سنت و تجدد ادبی در آغاز قرن چهاردهم شمسی ا | سایه‌سار

بی‌وفایی نیما

جدال سنت و تجدد ادبی در آغاز قرن چهاردهم شمسی از فصول خواندنی تاریخ ادبیات فارسی است. به عرصه آمدن نیما و جدال‌های ادبی پیرامون نام و کار او حواشی جالبی دارد که منشأ بسیاری از آنها شخصیت و حالات روحی خود نیماست. شاید نزد کسانی که چندان در خلقیات نیما و روابط و گفته‌های او باریک نشده‌اند، بدواً چنین به نظر برسد که هرآنچه سنت‌پرستان کرده‌اند جفا، و هرآنچه نوپردازان گفته‌اند روا بوده. این تصور احیاناً از آنجا غالب شده که این فصل از تاریخ ادبیات، اقلاً در طول قرن گذشته، به نفع نوپردازان ورق خورده و گردوخاک میدان با چیرگی آنان فرونشسته، و طبعاً تاریخ را فاتحان می‌نویسند. جز این، شاید چنین نیز به نظر برسد که جدال سنت و تجدد محدود است به آنچه حمیدی‌شیرازی و توللی و خانلری و ... دربارۀ نیما سروده و گفته‌اند، و پس از تثبیت پایه‌های شعر نو و مقبولیت شعر نیمایی در جامعۀ ادبی جدال پایان گرفته است. اما جدال با بیرون رفتن سنت‌گرایان از صحنه و رو به ضعف گذاشتن مواضع ایشان، ورقی دیگر می‌خورد: در این رو، نیما دیگر نه در موضع دفاع از آرای خود، که در موضع تهاجم و اتهام به وفادارترین پیروانش می‌نشیند. او که در سال ۱۳۱۶ خود را «ققنوس» و پیروانش را «جوجه‌»هایی خوانده بود که «از دل خاکسترش به در» می‌آیند، در دهۀ سی شمسی تا زمان درگذشتش (۱۳۳۸) خود را رسماً «پیشوا»ی شعر نو می‌خواند و دیگر از این «جوجه‌ها» که داشتند برای خودشان پروبالی می‌گرفتند راضی نبود. شکایت دائمی از اطرافیان البته تا حد زیادی ناشی از شخصیت نارسیس_ پارانویید او بود، ولی از ورای حجاب زمان می‌توان بسیاری از این کرده‌ها و گفته‌ها را به «بی‌وفایی» و «قدرناشناسی» هم تعبیر کرد. خودشیفتگی و توهم شاید اختلالات روحی باشند، اما بی‌وفایی و قدرناشناسی حتماً مشکلاتی اخلاقی‌اند‌_ حتی اگر در اثر همان اختلالات در فرد رشد کرده باشند.

آل‌احمد در «پیرمرد چشم ما بود» نشانه‌هایی از توهمات و خودشیفتگی نیما به دست داده که عاقلان را کفایت است، اما نمونه‌های درشتی‌ها و قدرناشناسی‌های نیما را بیش از همه در یادداشت‌های روزانۀ خود او می‌توان جست. حق آن است که این اظهارنظرها نسبت به کسانی که نیما را چون نگین انگشتری در میان گرفته و بر صدر نشانده و ارج و احترام می‌کردند عین بی‌وفایی است. اگر نبود اخوان با آنهمه زحمت‌ها که در شناساندن «بدعت‌ها و بدایع نیما» کشید، اگر نبود فروغ که در اوج موفقیت حرفه‌ای‌اش گفت: «نیما چشم مرا باز کرد»، اگر نبود کسرایی با «پروازی در هوای مرغ آمین»، و اگر نبود شاملو که به قول انور خامه‌ای «دو زانوی ادب در برابر استاد بر زمین» می‌نهاد و «با دقت و احترام به حرف‌های او گوش می‌داد»، چه‌بسا شعر نیما به آن سرعت و قدرت در دل‌های سنت‌خو نفوذ نمی‌کرد. اما نیما سرآخر به همۀ این «جوجه‌ها» مشکوک و بدبین بود:
«هرکدام به من نزدیک شدند و از من آموختند و فراگرفتند. بسیاری مصراع‌ها را خودم ساختم و به شعرشان در حین اصلاح شعرشان افزودم. پس از آن استادی کردند و جوانمرد شده از من روگردان شدند که مخترع و کاشف بزرگی در ادبیات باشند. اکثر جوان‌ها پیش من آمدند (که بعداً بتوانند بگویند ما با او نشست و برخاست داشتیم) شعرهایی به‌چاپ‌رسید و به‌چاپ‌نرسیده از من گرفتند، ولی آخر کار امانت را (که یک صفحه شعر بود) برداشته و گریختند و رفتند.» (ص۲۳۸)

«بسیار جوان‌ها به پی من آمدند، بسیار جوان‌ها نام مرا خراب کردند. من بسیار بسیار از این جوان‌ها را دیدم که به من گرویدند و بعد به من تف انداختند.»

دربارۀ فروغ و روابطش می‌نویسد: «من ترجمه‌های ثقیل و کثیف این آدم [شجاع‌الدین شفا] را (که به اسم احساس آزاد ترجمه کرده) با چند نظر آشنا شدم. من مقدمۀ او بر دیوان خانم فرخزاد را خواندم. شهوت در این قضیه بر عقل این مرد غلبه دارد. ولی نخست باید دانست او عقل هنری داشته است؟ او عقل فلسفی داشته است؟ او صلاحیت قضاوت داشته است؟!... رؤیایی آمد با بادیه‌نشین، جوان شاعر گیلک، که دیوانش را به من داد. فروغ فرخزاد، امید اخوان و شریعت‌زاده و رؤیایی. فقط راجع به این زن شاعره حرف زدند و باید که ساکت بمانم. (ص ۲۶۵_۲۶۷)

«در ماه قبل فریدون مشیری جوانکی آمد با من مصاحبه کرد و اکنون شعر اخیر مرا «سنگ‌پشت در کنار رودخانه» را در مجلۀ «روشنفکر» گذاشته است. من نفهمیدم چه مقصود داشت. مجله‌ها خیال می‌کنند من چشمم باز است که از من اسم ببرند.» (ص ۳۵)

«از گوشت و پوست من تغذیه کرده‌اند. حتماً از دل من هم می‌خواهند تغذیه کنند. شاملو کم از توللی نبود، و دیگران کم از هم.»

و این جمله که فصل‌الخطاب اوست:
«من از هیچ‌کس رضایت ندارم.»

https://t.me/Sayehsaar