Get Mystery Box with random crypto!

شهید سردار حاج قاسم سلیمانی

لوگوی کانال تلگرام sepahbodsoleymani_ir — شهید سردار حاج قاسم سلیمانی ش
لوگوی کانال تلگرام sepahbodsoleymani_ir — شهید سردار حاج قاسم سلیمانی
آدرس کانال: @sepahbodsoleymani_ir
دسته بندی ها: دین
زبان: فارسی
مشترکین: 7.49K
توضیحات از کانال

✧﷽✧
▪پایگاه اطلاع‌رسانی و نشر اخبار و مطالب درباره شهید سپهبد قاسم‌سلیمانی،
فرمانده شهید نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی🌹
‌.
.
سردار دلها #شهادتت مبارک😭
.
.
.
.

👈محتوای تبلیغات توسط ما رد یا تایید نمیشود👉
.
.‌

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

2

1 stars

0


آخرین پیام ها 133

2021-08-30 19:52:15
من فقط ۲۴ سالم بود ولی شکمم مثل خانومای ۵۰ساله‌ای بود که ۳بار زایمان کردن
خیلی برام سخت بود. اعتماد به نفسم بدجور خرد شده بود. همه حتی پدر و مادرم هم بهم میگفتن خیلی غذا میخوری که چاق شدی. کسی درکم نمی‌کرد. دوستم بهم آدرس این کانالو داد و کمکم کرد توی ۵ماه نه تنها ۱۱کیلو لاغر بشم، بلکه چربی‌های شکم و پهلوم هم آب بشه و سایز کم کنم.

این کانال واقعا عالیه

https://t.me/joinchat/KWs3PQfBOsgyZDk0
550 views16:52
باز کردن / نظر دهید
2021-08-30 18:22:13
همسر شهید علیمحمدی دانشمند هسته ای که براثر انفجار تروریستی بشهادت رسید :

مسعود بسیار خاکی بود.
یادم هست که بعد از تحصیلاتش، در مرکز تحقیقات فیزیک نظری مشغول شد.
آن مرکز یک باغبانی داشت به نام علی آقا.
یک روز که آقای دکتر به منزل آمد، دیدم تعداد زیادی گردو در ماشینش پخش شده است.

از او پرسیدم، این گردوها از کجا آمده و چرا اینطور پخش شده ؟
او گفت که موقع برگشتن از مرکز، علی آقا گفته بود که شیشۀ ماشین را پایین بکشید.

من هم همین کار را کردم و علی آقا این گردوها را می‌ریزد داخل ماشین و می‌گوید که این گردوها مال شماست. شما برای ما خیلی با بقیه فرق می‌کنید. مسعود هم گفته بود که نه من هم مثل بقیه هستم.

علی آقا جواب داده بود که آخر شما تنها دکتر اینجا هستید که به من سلام می‌کنید.
خیلی به بزرگترها احترام می‌گذاشت و اگر می‌دید یکی از دکترها برخورد بدی می‌کند، او بهش تذکر می‌داد


➥ @qasemsoleymani_ir
677 views15:22
باز کردن / نظر دهید
2021-08-30 16:39:46
قاسم یعنی:

ق: قدرت
آ: اقتدار
س: سرعت عمل
م: مردانگی


➥ @qasemsoleymani_ir
665 views13:39
باز کردن / نظر دهید
2021-08-30 16:39:39
متخصص اطفال رو، آنلاین به منزلت بیار

دیگه لازم نیست جون خودت و فرزندت رو برای رفتن به مطب یا درمانگاه به خطر بندازی

قابلیت ارسال مدارک پزشکی

امکان انتخاب نحوه‌ی مشاوره بر اساس توان اقتصادی

مشاوره شبانه روزی

همین الان با پزشکت مشاوره شو
https://i.y3t.ir/LMRB8
524 views13:39
باز کردن / نظر دهید
2021-08-30 16:39:33
آنقدر وسوسه دارم بنویسم که نگو...
تو کجایی پدرم ...؟!
آنقدر حسرت دیدار تو دارم که نگو ...
بس که دل تنگ تو ام، از سر شب تا حالا ...
آنقدر بوسه به تصویر تو دادم که نگو ...
جانِ من حرف بزن!
امر بفرما پدرم!
آنقدَر بی تو در این شهر غریبم که نگو...
پدر ای یاد تو آرامش من...!
امشب از کوچه دل تنگی من می گذری؟!
جانِ من زود بیا!
بغلم کن پدرم...!
آنقَدَر حسرت آغوش تو دارم که نگو ...
به خدا دل تنگم!
رو به رویم بنشینی کافی است!
همه دنیا به کنار...
گرچه از دور ولی، من تو را می بوسم
آنقَدر خاک کف پای تو هستم که نگو

پدر شهیدم، دوستت دارم

➥ @qasemsoleymani_ir
528 views13:39
باز کردن / نظر دهید
2021-08-30 16:39:27
دنبال ساعت مچی شیک و خاص با قیمت مناسب هستی؟

تا 50% تخفيف
پرداخت درب منزل سراسر ايران

@unikwatch
@unikwatch
438 views13:39
باز کردن / نظر دهید
2021-08-30 16:39:21 "حاج احمدی"
[ براساس خاطره ای واقعی ]

چندین روز بود که به نهاد ریاست جمهوری می رفت، اما موفق نمی شد که بِره داخل، میگفتن: معاونت مردمی گفته باید معرفی نامه بیاری تا به درخواستت رسیدگی شِه؛ حاجی هم می گفت: آخه از کی معرفی بیارم؟ کی میاد به من معرفی نامه بده...
ده - دوازده روزی می شد که آقای رجایی رئیس جمهور شده بود، حاجی ناامیدانه وقتی رسید جلوی دربِ ورودی نهاد، ماشین رئیس جمهورهم داشت وارد می شد، حاجی به نشونه یِ احترام، دستی برایش تکان داد و نگاهی به آسمون کرد و صلوات فرستاد...
چند دقیقه ای ایستاد تا ورودی خلوت بشه، ناامیدانه رفت جلوی گِیتِ پذیرش رفت و تا اومد چیزی بگه، مسئول پذیرش ازپشت میزش بلند شد و گفت: حاج آقا احمدی خوش آمدید برگه نیاز نیست، بفرمایید، داخل و بلافاصله، برادری از نیروهای حفاظت را صدا کرد و گفت: حاج آقا رو بِبَر دفتر ریاست....
حاج احمدی متعجب شد و انگار کارت شناسایی اش تو دستش خشک شد و آروم - آروم گذاشت توجیبش، اصلاََ وسایل و لباساشو رو هم نگشتن...فقط دنبال مامور راه افتاد، یکباره با تعجب دید توی دفتر رئیس جمهوره...
آقایی با لبخند جلو آمد و با حاجی دست داد و گفت: خوش اومدین، آقای رئیس جمهور منتظر شماست....
حاج احمدی هنوز گیچ بود، لباسشو صاف کرد و وارد اتاق شد، باور نمی کرد،...آره! خود آقای رجائی بود که از پشت میزش بلند شد به استقبالش اومد. بعد از تعارفات اولیه، گفت: حاج آقا احمدی درخواستتون چیه؟ برای چی جلو درب ایستاده بودین؟...حاجی هم همانطور که درخواستشو از جیبش بیرون می آورد، گفت: میخام اگر خدا قبول کنه، خیریه ای درست کنم، یک جایی درست کنم، بشه چارتا بچه یتیم را زیر پوشش بگیریم؛...رجائی هم همانطور که روی درخواست حاجی چیزهایی می نوشت، گفت: خدا خیرت بده!...بفرمایین دستورشو دادم، هم محیطی مناسب در اختیارتون بِزارن، و هم کمک مالی براتون نوشتم که از صندوق دولت بهتون بِدَن...فقط زحمت بکشین، مرحله به مرحله به من خبر بدین!...میخام همچین کاری که شما میکنی رو تو هر استان اجرا کنیم، اما شما فعلا تهران را کلید بزن...!
حاج احمدی باتعجب گفت: آقای رجایی نمی پرسید من کی هستم؟ آیا دارم درست میگم؟ این درخواستم واقعیه یا نه ؟ که یکباره، رجایی با لبخندی گفت: بگیر برو حاجی جون...!میشناسمت، بررسی کردم، میدونم دقیقا کی هستی؛ برو وقتمو نگیر! کار دارم...
رجائی تا دم درب آمد و حاجی رو بدرقه کرد و همانطور که دستگیره درب خروج را می گرفت، گفت: حاج احمدی جان،... میدونم که سالهاست غذا درست می کنی و می بری برای حلبی آبادها....میدونم دم عید لباس نو می بری برای بچه هاشون...میوه می بری....دارو می بری و...خیلی کارهای دیگه میکنی....من نشناخته درخواستتو موافقت نکردم....رجایی دستی به صورتش کشید و نگاهی به زمین انداخت و ادامه داد که حاجی احمدی یادت هست اونوقتا که با یک وانت وِسپایِ سه چرخ، دیگ غذا رو برمیداشتی و میبردی تو زاغه نشینها، گاهی یه جوانکی می پرید پشت وانت وِسپات و پا به پات میومد، کمکِت می کرد؟
حاجی گفت: آره - آره، یادمه...خدا خیرش بده، چه جوونک خوبی بود؛ کاش میدونستم کجاست و چه میکنه؟....هرجا هست خدانگهدارش باشه...
رجایی همانطور که دستگیره درو باز میکرد، گفت: حاج احمدی عزیز! اون جوانک من هستم؛ من میشناسمت....
حاج احمدی، مات مبهوت مونده بود، نمیدونست چی بگه...اشک تو چشاش جمع شده بود،...تنها کاری که کرد دست و صورت رجایی را بوسید‌،....رجایی هم گفت: برو حاجی... برو...خجالتم نده...فقط منو بی خبر نذار....
حدود دوهفته از آن ملاقات گذشته بود، کارهای ثبت و تاسیس خیربه تقریبا، آماده شده بود، و ساختمان اهدایی رئیس جمهور تحویل حاجی گردید و مقداری لوازم و تجهیزات نیز خریداری شده بود و آماده انتقال برای شروع رسمی کار...
حاج احمدی تصمیم گرفت طبق قرار نزد آقای رجایی رفته و گزارش کارو به اطلاع ایشان برسونه...اما آن روز از رادیو شنید، که دفتر ریاست جمهوری منفجر شده و....یاد شهید رجایی زنده باد...روحش شاد....


➥ @qasemsoleymani_ir
529 views13:39
باز کردن / نظر دهید
2021-08-30 16:39:13
برای رهایی از مشکلات و گرفتاری ها
یک پیشنهاد ویژه داریم
تنہا
حرز امام جواد علیه السلام

با خواص باورنکردنی
معجزه ای در قالب حرز

افزایش رزق و روزی
دفع بلا و گرفتاری
دفع چشم زخم
دفع شیاطین
رفع بیماری
و هزاران خواص بی نظیر دیگه در حرز اصلی امام جواد(ع) بر روی پوست آهو
https://t.me/joinchat/za0pyfSHz4RiZDZk
606 views13:39
باز کردن / نظر دهید
2021-08-30 13:14:19
ویدئوی دیده نشده از شهید لاجوردی در حالی که فرزند خردسال مسعود رجوی سرکرده منافقین را در آغوش دارد و از انهدام خانه تیمی آنها می‌گوید

برشی از مستند #گزارش_آشوب


➥ @qasemsoleymani_ir
1.0K views10:14
باز کردن / نظر دهید
2021-08-30 09:52:24
روایت برنامه میراث از قتل عام ۱۷۰۰ شیعه در یک روز!


➥ @qasemsoleymani_ir
1.2K views06:52
باز کردن / نظر دهید