[ابتدا ویدئوی بالا را با صدا تماشا کنید...] کیکِ تلخ! زمان م | سید حامد حجت
[ابتدا ویدئوی بالا را با صدا تماشا کنید...]
کیکِ تلخ!
زمان مطالعه: 3 دقیقه
یک تریلی با بار کیک در جاده اندیمشک به شوش دانیال چپ کرده و مردمی که در حال غارت این بار کج به منزل هستند! باری که سنگینی آن روی دوش راننده مانده، اما با همت مردم روی زمین نمیماند! دختری از عمق تصویر، دوان دوان با پیراهن چهارخانهای میآید که از قافله عقب نماند و مردی که در همان عمق تصویر، سهم خود را برداشته و در حال دور شدن است. نمایی از کل جامعه، از نوجوان تا میانسال، با جنسیتهای مختلف. دوربین در همان حال که دختر را تعقیب میکند، چندین مرد را نشان میدهد، آنچیزی که وجدان اخلاقی مانع آن نشده، دوربین هم مانع آن نمیشود، برای همین مردی با کارتنهای متعددی که به دست دارد، دقیقا با نزدیک شدن به لنز دوربین به همین کلام که «نگیر آقا» بسنده میکند! شاید این صحنه و این مونولوگ کوتاه، پرفورمنسی تاثیرگذار برای یک فیلم تژادیک باشد، اما هیچ صحنهی ساختگیای در کار نیست. صحنه، صحنه کف جامعه است و کاملا مستند و واقعی! پژواکی از کل است و انعکاسی از بالا. کف روی آب نیست که به زودی محو شود، اثر دارد و میسوزاند، امتداد همان فیتیلهای است که آتش به میانه آن رسیده و چیزی نمانده تا رسیدن به انفجار و انهدام. راوی داستان با هیجان، جملات درست و غلطی در کنار هم میچیند: «تریلی چپ کرده، کیک تو روز روشن! دزدی تو روز روشن» و دوربینی که از مردمی بخت برگشته به سمت رانندهای نشسته بر بالین بخت بد خویش میچرخد! دورتادور تریلی، آدمهایی که مثل مورچههای کارگر آذوقه به خانه میبرند برای روز مبادا، اما بدون همبستگی، همیاری و مشارکت جمعی برای یک هدف جمعی مثل آنچه موران انجام میدهند. بلکه تکه تکه، جدا جدا و از هم گسیخته و برای نابودی یک نفر. راننده ناراحت است، یک وضعیت کاملا کافکایی، وضعتی که مجازات به دنبال محکوم میگردد تا او را صید کند، دقیقا شبیه همان کاراکتر گرگو سامسا در رمان مسخ کافکا که یک روز صبح بدون اینکه بداند چرا؟ تبدیل به یک حشره بزرگ و نفرت انگیز شده بود و به همین دلیل، مشمول مجازاتهایی ناخواسته شد؛ مثل بیکاری، طرد از خانواده و در نهایت مرگ. اما برخلاف گرگو سامسا که نوعی بیگانگی با هنجارهای جامعه را بروز میدهد، راننده تریلی چپ شده، بیگانه از واقعیتهای اجتماعی نیست، او نمیخواهد از این صحنه فرار کند، انگار پذیرفته که این واقعیت جامعه ماست، مثل کسی که سر قبر عزیزی نشسته و میگرید، اما راهی برای بازگشت آنچه به خاک سپرده شده نیست. گرچه افسرده، غمگین و ماتم زده است و زانوی غم به بغل گرفته اما پاسخی برآمده از پذیرش این نابهنجاری میدهد که «میبرن دیگه!» احتمالا در فکر اینکه چه پاسخی باید به صاحب تریلی و صاحب بار بدهد، آنهم در پیشگاه قاضی و پلیس! پلیسی که در صحنه نیست، اما از اینجا به بعد ماجرا صحنهگردان ماجرا خواهد شد و مجازاتِ سرگردان، به محکوم خواهد رسید. و در آخر، جمله نامانوسی که فیلمبردار به زبان میآورد «من دزدی تو روز روشن ندیده بودم!» در حالی که دیده، نه یک بار، بلکه صدها بار و هر روز، در همه جا، در روزنامه، تلویزیون، رادیو، کوچه و بازار، اما آنقدر دیده که فکر میکند چیزی ندیده است. اینها نشانگانی از رقابتهای ناسالم در جامعهای است که از کودکی بر همین بنیان بنا نهاده شده است. از همان مدرسههای لعنتی که تنها اینگونه یاد داده و میدهند که اگر نمره بالاتر بگیری شاگرد اول خواهی شد، شاگرد اولی که معمولا مورد تنفر خیلی از همکلاسیها میشد؛ با همان سیستم مسخره مدیر و ناظم و معلمی که سنگ بنای پذیرش استبداد را از همان کودکی در ذهنمان کاشت. سیستم استعدادکشی که گلچینهای منتخب خود را ویترین میکرد تا مثل چماق بکوبد بر سر سایر دانشآموزان و ذوق و استعدادهایشان. سیستم رقیب ساز و دشمن سازی که میگوید برنده شو و خودت را نجات بده. بدون همبستگی، بدون همیاری و مشارکت، بلکه تکه تکه، جدا جدا و از هم گسیخته. استبداد یکباره از آسمان نمیآید، از همان مدرسه آموزش داده شد و از خانواده، که به جای احترام متقابل، تفکر انتقادی، پرورش خلاقیت و پذیرش استقلال فردی، تنها به سلطهپذیری خلاصه شد. این ویدئو، فیلم کوتاهی است از کودکی تا میانسالی ما و جامعه ما، جامعهای که ما نمیخواستیم بسازیم، ولی در اوج انفعال، برایمان ساختند و ما نقشهای محول شده را پذیرفتیم؛ خودمان را از این فیلم سانسور نکنیم!
@seyyedhamedhojjat110